youth is wasted on the young
امتحان دینی ۳؛ یا چه مرگ ننگینی، نازنین!
سلام.
این پست قرار بود فردا نوشته بشه. بعد از دادن امتحان دینی و شرح ماوقعی از روز قبل از امتحان و افکارم.
میخواستم بهتون دربارهی ثانیههایی که دینی میخوندم بگم. مثلا بگم که یکی از مشکلاتی که من در دبیرستان باهاش مواجه شدم سرعت شدیدا کندم برای خوندن دروس حفظی بود. یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید
بگو انگار که دارم جون میکنم، خوندن هر صفحه ربع الی نیم ساعت طول میکشه.
هر مطلب رو بیست بار تکرار میکنم. به کتاب نگاه میکنم و با خودم تکرار میکنم. بعد کتاب رو میبندم. به دیوار نگاه میکنم و شروع میکنم به تکرار کردن هر چی که یادم میاد و نگاهم روی دیوار میچرخه. به خط خطیای که خواهرم روی دیوار کشیده، به تابلوی نقاشی کاج های مرتفع، به چارچوب در میرسم و یه تیکه، توی دهنم نمیچرخه و گنگه، کلافه کتاب رو باز میکنم. مکث و بازهم مکث. کتاب رو میبندم و دوباره از چارچوب شروع به خوندن میکنم تا میرسم به ترک دیوار. سعی میکنم سریع ترک دیوار رو رد کنم اما نمیشه. حالت و شکل این ترک، همیشه اعصابم رو خرد میکنه.
اول یک شکاف عمیق و صافه که مثل شاخههای خشک یک درخت توی زمستون هر چقدر بالاتر میره شاخههای بیشتری میگیره و میرسه به سقف. جایی در میانهی دیوار مجموعهای از شکافهای ریز و درشت حالت قیافه مردی رو گرفته که یک دستش را به کلاه شاپوی خمش گرفته تا باد اون رو نبره و دست دیگهاش رو توی جیب شلوارش برده، در حالیکه هیچ چشمی روی صورتش نداره اما پوزخند عمیقش نظر واقعیاش رو دربارهی احوالاتم میرسونه.
نفس عمیقی میکشم و دوباره به کتاب بر میگردم. بعد از چند دقیقه خواندن و چندین ثانیه محاسبه قسمتهای نخوانده و خوانده، به این نتیجه میرسم که خیلی خیلی عقبم. سه درس مانده. بقیهی درسها را دوره نکردم و استرس دستهایم را از یخهای درون فریزر سردتر کرده.
صدای ترک را میشنوم که میگوید تازه حتی یکی از سوالات سالهای قبل رو هم حل نکردی!
وقت کمه اما هنوز وقت هست. من دارم مفهومی میخونم. دلم را خوش میکنم به همین جملات که صدای خشک ترک، به اعصابم خط میاندازد که: اگه نه حتی تند، بلکه معمولی هم میخوندی، این وقت عظیمی که صرف یه بار خوندن کتاب میکردی رو میشد سه بار از روی کتاب خوند، نمونه سوالش رو حل کرد، امتحانش رو داد، تحلیل کرد و پرتش کرد کنار.
کتاب را میبندم و از اتاق بیرون میروم، به هر حال خواندن مدام بدون استراحت هیچ فایدهای ندارد!
شاید هم به جای این اتفاق بالا میتونستم از پسر دوچرخه سواری براتون بگم که همین عصر دیدم. حول و حوش ساعت پنج بود. توی اتاقم بودم و کتاب دینی به دست داشتم توی اتاق راه میرفتم و با خودم تکرار میکردم که: آثار مثبت حوزهی عدل و قسط شامل اول از همه، اِم... صبر کن، انگشتم را از لای کتاب در میآورم و نگاهی میاندازم: شامل مشارکت مردم در تشکیل حکومت و دومی، توجه به قانون بود؟ کتاب رو دوباره باز میکنم و مقابل پنجره وایمیستم. ترک دیوار هم مشغول تماشای انعکاس من توی پنجره است که مثل گوژپشت روی کتاب خم شدم و دنبال دومین اثر مثبت حوزه عدل و قسط میگردم.
پیداش میکنم. کتاب رو میبندم و به پنجره خیره میشم. نه به انعکاس خودم بلکه به پسربچهای که با تیشرت قرمز پرسپولیسیش، روی دوچرخه ی آسمونی رنگش، لم داده و با یه دست فرمون رو طوری گرفته که با هر پدال بیحالی که پسر میزنه، فرمون تاب میخوره و تاب میخوره. دوچرخه به طرز خطرناکی به چپ و راست کج میشه اما پسر، انگار سوار بر مادیانی اصیل و آسمانیه و خودش امپراتور روم، که با بی خیالی و رخوت اجازه میده به هر طرف که میلش میکشه و جاذبه هدایتش میکنه بره. مثل من که مدام طول اتاق رو طی میکنم اون هم مدام کنار جدولهای سبز و سفید حرکت میکنه در حالیمه برگ های سبز درختهای سبز، روی سرش سایه انداختهان. یک آن، به بادی که توی لباس سرخ پسر میپیچه، به عرقی که از پشت لالهی گوشش خجولانه به سمت گردن میره، به برگی که میتونه موهای چرب از عرقش رو از بالا ببینه، به این بیخیالی عامدانه نسبت به فضا و زمان و متقابلا، فضا و زمان نسبت به این پسربچه حسودیم میشه. حتی فرصت زیادی برای حسودی هم پیدا نمیکنم. رفیق پسربچه سوار بر دوچرخهای یقور و مشکی از راه میرسه، هر دو خوشحال و خندان و فارغ از من که در چهل متری اونها خشکم زده، با تمام توان و سرعت رکاب میزنن. لحظهای بعد باز هم من میمونم و دینی توی دستم، ترک روی دیوار و قاب خالی پنجره.
اصلا بهتره که اصلیترین اتفاق امروز رو بگم. کف زمین دراز کشیدم و دارم سوالای درس ده، این بلاشک عذابآورترین درس دینی رو میخونم که تلفنم زنگ میزنه. با با کمال بی حوصلگی روی زمین غلت میزنم تا بالای سر گوشی میرسم. خاله است. در برزخ بین جواب دادن و ندادن و اینکه این اصلا چه کاری دارد که بعد از مدتها بهم زنگ زده؟!؟ با تعجب و کمی دلهره جواب میدهم. صدای سلام زیر خاله بین همهمهای بزرگ به زور شنیده میشود. کنجکاو میشوم که کجایی و جواب میشنوم که نمایشگاه کتاب: امیر میخواست کتاب آبنبات هلدار رو بگیره، من گفتم که شاید توی بند و بساطت داشته باشیاش که ما دیگه نخریمش؟ هنوز حرفش را تصدیق نکردهام که میپرسد: بذار ببینم.. تو چه کتاباییاش رو داری؟ میگویم که: همهاش رو دارم. هلدار رو هم هر موقع دیدمتون بهتون میدم.
_ همهاش؟ حتی آبنبات لیمویی رو هم داری؟
مینشینم. گوشی را روی اسپیکر میگذارم: لیمویی؟ مگه اومده؟
_ آره، پس اینو نداری...
+ خاله! خاله جان! جانِ من، یه دونه برام بخر من باهات حساب میکنم. خب؟
گوشی را قطع میکنم و فکر میکنم که حالا و بعد از دو سالِ نه چندان چشم انتظاری بالاخره میتوانم بمیرم. راحت. بی آسایش و دغدغه. چون مجموعهای ندارم که ناقص مانده باشد. انگیزهام که حالا میتواند به جرم دوپینگ از حضور در تمامی امتحانها محروم شود، به بالاترین حد خودش رسیده.
حالا دیگر دو درس مانده دینی، آنقدر نیست و هشت درس خوانده خیلی بیشتر است. حالا دیگر سوالات را راحتتر حل میکنم و بیست امتحان دینی نهایی، آنقدر هم دور از دسترس به نظر نمیرسد. دستهایم دیگر آنقدر هم یخ نیست. جهان به رنگ لیمویی زیبایی در میآید. میخوانم و میخوانم که مامان وارد اتاق میشود. به آرامی میگوید که خبری دارد. من همان طور که با آیهای از درس دست و پنجه نرم میکنم میگویم که بگو!
مامان به آرامی پرستاری که میخواهد به مادری بگوید که بعد از نه ماه فرزندش مرده به دنیا آمده، میگوید که امتحان دینی را لغو کردهاند.
مغزم نمیتواند جملهای را که شنیده پردازش کند. سرم را بالا میآورم. به چشمانش زل میزنم. تاسف برای من موج میخورد. مینشینم. ترک دیوار پوزخند میزند. متن پیام را میبینم. میخوانم. نمیفهمم. مامان توضیح میدهد. من دوباره به چشمانش نگاه میکنم و بعد به یک آن آتش میگیرم. فریاد میزنم. فحش میدهم. بغض میکنم. دوباره فحش میدهم. کلمه کم میآورم. زمان دینی خواندنم را حساب میکنم، سی ساعت. در طول یک هفته. بیستِ امتحان نهایی دینی. شیمی خوانده نشده و فارسی فراموش شده. داد میزنم و داد میزنم. فراموش کرده بودم که جهان زرد زشت چرک بدرنگی است که مدتهاست خیال تغییر رنگ ندارد.
حالا اینجام. امتحان فردا کنسل شده. پنجرهی اتاق رو تا ته باز کردم اما هوای اتاق طوری دم داره که اگه نیم ساعت دیگه اینجا بمونم مثل برنج دم میکشم و چند سانتی به قدم اضافه میشه.
شب صدا بلنده. اونقدر بلند که من صدای آهنگ عروس و دوماد خوشبخت امشب رو از تالار عروسی دور دور، میشنوم. صدای بوق ماشینها، حتی میتونم صدای خندهی عروس و داماد رو هم بشنوم. چه شب فرخندهای! چه شب مبارکی! من گریه میکنم. طوری اشک میریزم که میدونم فردا صبح حتی کوچکترین عضو ماهیچهی صورتم با هر حرکت فریاد درد میکشه. فکر میکنم که عجب صداهای متضادی!
احساس میکنم که دیوارهای اتاق آروم آروم به من نزدیک میشن. هوای اتاق رو می بلعن. گچها فرو میریزن و در هم میپیچن، شکافها ناپدید میشن تا اینکه من رو در کنج دیوار گیر میاندازن. احساس عجز میکنم. میتونم نوازش ملیح ترک رو روی گونهام حس کنم. چشمام رو میبندم. چشم بسته اشک میریزم. میشنوم که گچ های سرد اطراف ترک، به آرومیِ آخرین بوقی که پشت سر ماشین عروس محو میشه ازم میپرسه که چرا گریه میکنی؟ و خودش قهقهه میزنه. با خودم فکر میکنم که همین جاست. همین نقطه ی بریدن
اما نگاه کن، اینه شب های من نازنین! اینه شب های من.
پ.ن: این پست رو دیشب ساعت یک تموم کردم اما ویرگول انقدر بدقلقی کرد که نتونستم منتشرش کنم. پس افتاد امروز، ولی شما فکر کنید که دیروز منتشر شده. حوصله ندارم زمان فعل ها رو عوض کنم.
ارادتمند. یک صحرا
۱۴۰۳/۲/۳۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده جات ؟!🤔
مطلبی دیگر از این انتشارات
شماره صندلی"177"
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاد گرفتم!(ترس.ترس.تغییر!)