دزدی‌ در دستشويی‌!

سلام.

هوا گرم است. البته گرم کلمه‌ی مناسبی برای توصیف این هوا نیست. در اصل انگار خدا دروازه‌های جهنم را مستقیم بالای سر زمین باز کرده و قصد دارد کمی از گرمای آنجا را کم کند. حالا هوا گرم باشد که باشد، نمی‌فهمم چرا مدرسه توی ساعات اوج گرما کلاس گذاشته؟ حالا گذاشته هم که گذاشته به جهنم... آخر من چرا باید پای پیاده برگردم؟
این افکار، هنگامی که داشتم لخ‌لخ‌کنان از مدرسه بر می‌گشتم از سرم گذشت. البته سوال آخر جواب معقولی داشت. به خانه زنگ زده بودم و هیچ آدم بالای هجده سالی که دارای گواهینامه باشد در خانه نبود که بیاید دنبالم. آن چند نفری هم که بودند حاضر نشده بودند نسیم کم فروغ کولر را از دست بدهند و واکنش معمولشان این بود: خب اسنپ بگیر! برای گرفتن اسنپ هم، در دقایق اوليه اینترنت ناز می‌کرد و در دقایق دوم و بعد از راه آمدن اینترنت هیچ راننده‌ای که قیافه‌اش شبیه بستنی آب شده باشد درخواستم را قبول نمی‌کرد. حتما مي‌پرسيد چرا بستنی آب شده؟ معلوم است چون این آدم‌ها قطعا برای آسایش خودشان هم که شده کولر را روشن می‌کنند. وقتی که دیگر هیچ راهی برایم باقی نماند، پیاده به سمت خانه به راه افتادم. البته خانه‌ی خودمان که نه! مگر عقل از سرم پریده که ده کیلومتر را در ساعت دوازده بعد از ظهر بپیمایم؟ مقصدم را خانه‌ی خاله‌ام، که بیست دقیقه‌ای با مدرسه فاصله داشت انتخاب کردم.

وقتی به آنجا رسیدم، دیگر حس می‌کردم تمام آب بدنم مستقیم تصعید شده است، تا حدی که به زحمت انگشتم را بالا بردم و دکمه‌ی آیفون را فشار دادم. خبری نشد. در ده دقیقه‌ی بعد من حداقل چهل بار زنگ در را زده و پانزده بار از گوشی به تلفن خاله جان تماس گرفته بودم، اما دریغ از یک پاسخ مناسب! همان طور که به زمین و زمان غر می‌زدم که چرا خاله خانم خانه نبودنش را به من خبر نداده (!)، فکر می‌کردم حالا چه خاکی به سرم بریزم که ناگهان به یاد همسایه‌ی طبقه‌ی بالايي خاله افتادم. چند باری در را برایم باز کرده بود، انقدر کم حافظه نبود که من را از یاد برده باشد. زنگشان را زدم. خبری نشد. داشتم از خانه بودنش ناامید می شدم که صدایی از جعبه ی آیفون در آمد: کیه؟
بعد از معرفی خودم مجبور شدم اسم، سن و مشخصات ظاهری خاله، شوهرخاله و پسرخاله‌هایم را تک به تک برایش بازگو کنم. زن که قانع نشده بود گفت: اصلا نمی‌خوره خواهر زاده‌اش باشی. رک بگم اصلا شبیه‌اش نیستی! از کجا معلوم شاید زیر نظرشون گرفتی؟ برای اقناع کامل زن مجبور شدم درباره‌ی مدرسه، رنگ مورد علاقه و عادات رفتاری پسرخاله‌هایم و اینکه سر چه چیزهایی دعوا می‌کنند هم برایش توضیحاتی جامع و کامل ارائه نمایم. در ضمن گریزی هم زدم به بحث ژنتیک و اینکه شاید این بی‌تشابهی نتیجه‌ی این باشد که من پدری هم دارم و ممکن است شبیه او یا یکی از خانواده‌ی او باشم. زن که هنوز در صدایش تردید موج می‌زد اما معلوم بود که از پشت آیفون ایستادن و بحث کردن با من خسته شده گفت: من نمی‌دونم. اگه واقعا خواهر زادشی، در رو برات باز می‌کنم ولی دیگه بقیه‌اش به خودت مربوطه. فکر می‌كردم دیگر آبی در بدنم نمانده اما اشتباه می‌کردم. خیس عرق شده‌ام و حس می‌کنم از زیر بازجویی شدید اطلاعاتی بیرون آمدم، به زن مراتب تشکرم را می‌رسانم و وارد خانه می‌شوم و پیش خودم فکر می‌کنم، صد رحمت به حافظه‌‌ي ماهي!

این آخرین خان رستم محسوب می‌شود اگر خاله کلید یدکی را از جایگاه فوق سری‌اش، که تقریبا همه از جای آن باخبرند، برنداشته باشد. وقتی به گلدون مصنوعی واقع در پاگرد می‌رسم، درون آن را نگاه می‌کنم. کمی که خاک و خل‌ها را کنار می‌زنم، برق آهن را می‌بینم. کلید همین‌جاست! در را باز می‌كنم و وارد خانه می‌شوم. آنگاه مثل کسانی که می‌خواهند فارغ‌ التحصیلی دانشگاهشان را جشن بگیرند، تمام بند و بساطم را از خودم جدا می‌کنم و با یک پرتاب که در بسکتبال سه امتیاز دریافت می کند، همه را روی مبل می‌اندازم. بدون معطلی سراغ فریزر می‌روم و در حالی که از هآله‌ی خنک و سیبری مانندی که چندین برابر از کولر بهتر است لذت می‌برم، در فریزر به دنبال بستنی می‌گردم. قیافه‌ام به قاتلی می‌خورد که کسی را کشته و حالا دارد تکه پاره‌هایش را در فریزر جاساز می‌کند. صورتم چندین درجه از گوجه فرنگی قرمزتر، موهایم به هم‌چسبیده، با تی شرت نازک آبی مانندی که انگار همین الان از آب در آورده‌اند و شلوار مدرسه‌ای که می‌تواند با شلوار کردی رقابت کند. در همان لحظه‌ای که بستنی لیتری توت فرنگی‌ای را که نیمه خورده است پیدا می‌کنم، متوجه می‌شوم که از دستشویی صدای شرشر آب می‌آید. عجیب است. وقتی که خاله خانه نیست چه کسی ممکن است در خانه باشد؟

بستنی را روی اوپن می‌گذارم و در حالیکه با انزجار لباس‌های خیس از عرقم را به تن می‌کنم، به سمت در دستشویی می‌روم. در نقشه‌ی ساختمان، در ورودی خانه در ضلع شرقی قرار دارد و دستشویی با فاصله‌ی یک متر، دقیقا در میان راهرویی قرار دارد که یک طرفش به سمت در خانه و طرف دیگرش به سمت هال می‌رود. جلوی در دستشویی مکث می‌کنم. انگشت وسط و اشاره‌ام را خم می‌کنم و به در می‌زنم. دو بار. صبر می‌کنم. هیچ چیز. نه حتی اهن و اوهونی به عنوان جواب. گلویم را صاف می‌کنم: کی اون توئه؟!

باز هم هیچ. در یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم گذر می‌کند. اولین احتمال این است که مجیدآقا، شوهر خاله‌ام، مریض شده، به سرکار نرفته و امروز خانه است. در حالی که از ورود کاملا ‌بی‌اطلاع و نسبتا غیرقانونی خود از خجالت لبم را می‌گزیدم، با صدای آهسته و خجالت زده‌ای گفتم: مجید آقا شمایین؟
گوشم را به در چسباندم. فقط صدای شرشر آب می‌آید. نه، اگر او بود حتما جواب می‌داد. ذهنم اول احتمال خاله را و بعد احتمال پسرخاله‌ی دانشجویم را مطرح می‌کند اما هیچ کدام به جز شرشر آب جوابی ندارند.
تنها احتمال باقی مانده را بررسی می‌کنم، پسر دوم خاله که همسن خودم و از قضا بسیار مشتاق برای کرم ریختن روی من است. قطعا خودش است. به ثانیه ای نکشیده نگرانی و تعجب جای خودشان را به عصبانیت می‌دهد. در حالی که گوش‌هایم از روی رکبی که خورده‌ام قرمز شده، دست‌های مشت کرده‌ام را به در می‌کوبم و فریاد می‌زنم: امیر در رو باز کن ببینم! منُ مسخره کردی؟ بیای بیرون چنان می‌زنم در گوشت که به گربه بگی خان دایی! کلمات آخر را با صدایی بلندتر از فریاد می‌کشم. تیاتری که در آورده چنان خاطرم را پریشان می‌کند که تمام پرده‌های آداب را به ناگهان می‌درم و دستم را به سمت دستگیره می‌برم. تا به الان، از این که خودم و کسی را در همچین حالت خجالت‌آوری قرار بدهم، دوری می‌کردم اما فکر اینکه امیر در دستشویی نشسته، شیر آب را باز گذاشته و دارد به حماقت من قاه‌قاه می‌خندد خونم را به جوش می‌آورد. داد می‌کشم: امیر خودتو مرده بدون!
و با شدت دستگیره را به پایین می‌کشم. دستگیره پایین می‌رود اما در باز نمی‌شود. چند بار دستگیره‌ی در را به پایین می‌کشم اما باز نمی‌شود. در قفل است. با غیض می‌گویم: خوبه! حالا دیگه در رو هم قفل می‌کنی؟ ولی خب بالاخره که از اون تو درمیای، اون موقع من می‌دونم و تو..
به هال می‌روم و تلویزیون را روشن می‌کنم. صدای آب هنوز قطع نشده. دقیقه‌ای نگذشته که متوجه می‌شوم با توجه به شواهد، امیر ممکن است حالاحالاها از ترس من در دستشویی بماند و بیرون نیاید. نه من تحمل این همه صبر کردن را داشتم و نه شخص مدیریت آب و فاضلاب تهران که اگر می‌فهمید سر همین شوخی مضحک چقدر آب به هدر رفته قطعا فشارش می‌افتاد. در ضمن ممکن بود تا آن موقع تمام آب تهران تمام شود، پس باید راهی برای بیرون کشیدن امیر پیدا می‌کردم و چه راهی بهتر از گوشی مدل جدیدی که جانش به آن وابسته بود؟

درحالیکه مثل جادوگران بدجنس زیر لب حرف‌هایی می‌زدم که برای خودم هم نامفهوم بود، دفترچه‌ی تلفن را پیدا کرده و شماره‌ی امیر را درگرفتم. فکر می‌کردم که می‌توانم با شماره گرفتن، گوشی امیر را پیدا کرده و از آن به عنوان طعمه و تهدید بر علیه امیر استفاده کنم. فکر می‌کردم حتما ورودم ناگهانی بوده و امیر در حینی که به دستشویی رفته این شوخی کثیف به ذهنش رسیده و مسلما هیچ آدم سالمی در یک روز و ساعت عادی با خودش گوشی به توالت نمی‌برد! اما اتفاقی که بعد از آن افتاد، زندگی‌ام را که نه، اما آن روز من را تغییر داد. به محض اینکه شماره گرفته شد، تلفن را روی بلندگو گذاشتم و آماده‌ی پیداکردن گوشی شدم. شماره گرفته شد و گرفته شد و من همین طور در خانه به دنبال صدایی از زنگ تلفن امیر می‌گشتم و در عجب بودم که چرا هیچ صدای زنگی نمی‌آید که یک دفعه تلفن وصل شد و صدای امیر از پشت گوشی و نه از توی دستشویی شنیده شد: ماماااان!!! بهت گفتم که با سام می‌ریم غذا بخوریم. آخه چرا انقدر زنگ می‌زنی؟ الان توی راهم دارم برمی‌گردم. الو؟ مامان؟ چرا حرف نمی زنی؟ مامان؟ نگاه کن چه گیری کردیم به خدا...

تلفن قطع شد.

همیشه بازیگرانی که توی فیلم‌ها با شنیدن یک تماس به هم می‌ریختند و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شدند را محکوم می‌کردم و به نظرم این حرکات خیلی غیرواقعی جلوه می‌کرد. اما آن روز، خودم واقعا به این حالت مبتلا شدم. در حینی که صدای امیر در خانه پخش شد، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد و حس کردم دیگر نمی‌توانم بایستم. فقط به یک چیز فکر می‌کردم: کی؟ کی اون توئه؟ و چرا؟ چرا جواب نمیده؟ فکری به ذهنم رسید. دلم هری ریخت. تنها یک راه‌حل بر ذهنم بود. یک دزد در دست‌شویی است!
اما کدام دزد احمقی، موقع دزدی به دستشویی می‌رود؟ و بر فرض هم که برود، خب چرا همان اولین باری که در زدم در را باز نکرد و بلایی سرم نیاورد؟...

این سوال ها در سرم چرخ می‌زد و چرخ می‌زد. تمام این سوالات درست بود ولی هیچ پاسخ جایگزین دیگری در ذهنم برایشآن نداشتم. من فقط یک چیز می‌دانستم. یک نفر در آن دستشویی است و هر کاری که می‌كند دقیقا شش دقیقه است که شیر آب را باز گذاشته و در را هم به علت نامعلومی قفل کرده. هر چه که هست نمی‌توانم از این قضیه جان به سالم در ببرم اگر همین طور دست روی دست بذارم. به دور و برم نگاه می‌کنم تا بلکه سلاحی نزدیک و در خور جناب دزد پیدا کنم. با کیف و کتاب و تلفن که نمی‌شود کاری کرد. چشمم به جاروبرقی‌ای می‌افتد که پشت مبل افتاده. لوله‌اش را از جاروبرقی جدا می‌کنم و محکم در دستم می‌گیرم. همین سلاح خوب است.
وقتی به دستشویی می‌رسم. صدای آب هنوز قطع نشده، دستم را روی دستگیره می‌گذارم و تنه‌ام را به عقب می‌برم. بعد با امیدی واهی، دستگیره را به پایین می‌کشم و شانه‌ام را با قدرت به در می‌کوبم. نه در، نه من، انتظار ضربه‌ای با این شدت را نداشتیم. در با صدای وحشتناک بلندی باز می‌شود و من به دیوار دستشویی می‌خورم در حالی که لوله‌ی جاروبرقی در دستم است. دستشویی مستطیل شکل است. و در، کاملا روشویی را مخفی کرده. می‎‌دانم که هر کس که باشد همان پشت است. در حالی که به شدت به این قضیه تمرکز کرده‌ام در را می‌بندم تا روشویی را ببینم و لوله را به حالت زدن شخص پشت در بلند می کنم، اما هیچ کس نیست. هاج و واج همان طور لوله را بالا گرفته ام. به سمت توالت و شیرش بر می‌گردم. صدای آب.. این صدای آب... هیچ شیری باز نیست. دیوانه شده‌ام. شیرهای آب بسته‌اند، هیچ کس در دستشویی نیست. پس این صدا..

به ناگهان صدای زن همسایه، همان که پشت آیفون بود را از غیب می‌شنوم که خطاب به شخصی نامعلوم می‌گوید: دِ ببند اون لامصبُ! اين همه وقت توی دستشویی چی کار می‌کنی؟ ده دقيقه است اون تويي پوریا!!پوریا؟

گیج و منگ در آستانه‌ی دستشویی ایستاده ام. مثل سرداری که شاهد شکست خوردن لشکریانش بوده لوله‌ی جاروبرقی را در دستم گرفته‌ام. به دیوار رو به رو خیره شده‌ام و به این فکر می‌کنم که ده دقیقه است دارم با شخصی خیالی در دستشویی صحبت می‌کنم که ناگهان در ورودی خانه باز می‌شود و هیبت خاله و پشت سر آن امیر نمایان می‌شود. هیچ کدام توقع دیدن من را، آن هم در این وضع، نداشته‌اند. هر دو جا خورده‌اند. خاله زودتر از امیر خود را جمع می‌کند و در حالیکه دارد زیرلب درباره‌ی کاروانسرا نبودن خانه‌اش به جان من غر می‌زند وارد خانه می‌شود. امیر که چشم‌هایش از تعجب گرد شده می‌گوید: این چه قیافه‌ایه؟ چرا این جوری شدی؟ مکث می‌کند و نگاهی به در دستشویی می‌اندازد و می‌گويد: در دستشویی رو چجوری باز کردی؟ چند روزه خراب بود باز نمي‌شد ما از توالت فرنگی استفاده می‌کرديم. راستی.. تو بودی که به من زنگ زدی؟

تا مي‌آيم كه به سوال‌هايش جواب دهم صدای جیغ خاله هردويمان را چند متري از جا می پراند: صحرا بستنی رو چرا همین جوری ول کردیییی؟


خیلی ممنون از اینکه تا به اینجا این متن رو خوندین. ميشه گفت اين اولين باريه كه سعي كردم طنز بنويسم و به اين پي بردم كه طنز نويسي چه كار سختيه. اميدوارم تونسته باشم لبخندي به لبتون بيارم.
خیلی خوشحال می‌شم که برای بهتر شدن نوشته‌هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید و بگيد كه كدوم قسمت از متن رو بيشتر مي پسنديد! :)
و اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب می‌کنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.

ارادتمند یک صحرای احتمالا حواس پرت...

1401/4/18

دو پست قبلی من:

https://virgool.io/@sahra.maranjani/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9-%DB%8C%D9%87-%D8%A7%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%82%D9%87-vrzicgrajccd
https://virgool.io/@sahra.maranjani/%D9%85%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-t9yjtwlparpg