"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
실패
الان 11 اردیبهشت، ساعت حدودای 9 شبه؛ یه پشه بزرگ، خیلی خیلی بزرگ بیرون داره پرواز میکنه و من توی اتاق نشستم و پشت در رو با بالش سفت کردم (چونکه در بسته نمیشه!!) تا توسطش خورده نشم، در عین حال به صدای تکون خوردن کاغذام بدون هیچ لمس از طرف من فکر میکنم و مارمولکهایی که هرساله اینجا پیدا میکنیم؛ مورچهها هم هستن، ای کاش رشتم تجربی بود و میدونستم که اگه مورچه رفته باشه تو گوشم قراره برسه به مغزم و ازش تغذیه کنه یا همون دم میمیره؟ دومی ترسناکتره؟ بانگو رو برای بار پنجم دیدم، شام خوردم، حدود دو ساعت یا بیشتر از برنامم مونده، ظهر سه ساعت خوابیدم و هنوز خستمه.
راستش این پنجشنبه رفتم سر جلسه کنکور (برای شماهایی که ممکنه ندونید، کنکور مثل قدیما دو نوبتی شده و یکیش تیره) تا قبل از جلسه همه چیز خیلی خوب بود، آزمونای سالای قبل، آزمون هدیه قلمچی و جامع گاج و حتی سنجش هم بد نبود؛ با خودم فکر میکردم که قراره برم بزنم توش گوش کنکور و از شنبه هم فقط تشریحیها رو بخونم و بالآخره جا باز کنم برای زبان خوندن و انجام چیزایی که دوستشون دارم (حدود یک میلیون تومان ناقابل دادم کتاب زبان خریدم و یه دوره کرهای رو هم کامل دانلود کردم) فکر میکردم دیگه خبری از مشکلات خوابم نیست و حالا هم که هوا گرم شده (اینجا هنوز بخاری روشنه البته) دوباره قراره طبع شاعرانم برگرده و بتونم چیزایی خوشگل مشگل بنویسم و خلاصه که با زندگیم حال کنم؛ به دور از ملال.
سرجلسه هم خیلی خوب بود، دم در خیلی بهمون گیر عجیب و غریبی ندادن و من با التماس تونستم شکلاتام رو هم بیارم داخل، صندلی راحت و نور خوب بود، آدمای زیادی کنارم نبودن، مراقبا مهربون بودن، دوست صمیمیم جلوم نشسته بود، کلی آدم خوشگل با آرایشای حداقل دو و نیم کیلو دیدم، با بقل دستیم صحبت کردم که با رشته تربیت بدنی اومده بود سر کنکور انسانی و امیدوار بود با زدن هفت-هشتتا عمومی قبول بشه (عمومیا حذف شدن از کنکور)، کلی خندیدم؛ با سوالای ریاضی ذوق کردم، فکر کردم عربیم عالیه، با جوابایی که به فلسفه و منطقم میدادم هم کلی حال میکردم، فکر میکردم تنها مشکل وقت و زمان فنونه و گمان میکردم که همین 22 تایی که زدم حداقل 18تاش قراره درست باشه و ختم بخیر بشه.
وقتی اومدم خونه بازم خوشحال بودم، پاسخنامم رو با سلیقه خودم تصحیح کردم و باد انداختم تو قپقپ که "جان، رتبه یک نشی یعنی صفر شدی!" اما متاسفانه پاسخنامه امروز سنجش اومد، هرچی بافته بودم رو رشته کرد، یه چشمک بهم زد (هر جور دوست دارید بخونید) و دوباره رفت. من الان در ناراحتترین و ناموزونترین حالت خودمم، با فرض اینکه هیچی رو جابهجا وارد نکرده باشم بازهم رتبم خیلی خیلی خوششانس باشم زیر 1000 بشه و بایبای رویاهای خوشگل ناناز من. از طرف دیگه به شدت خستهام. خوندن یه صفحه کتاب 20 دقیقه ازم وقت میگیره، نگاهم همش به کتابای زبانمه، از رشتم خوشم نمیاد و آرزو میکنم که ای کاش شیش-هفت هزار کیلومتر اونورتر به دنیا اومده بودم تا لازم نبود سر زندگی انقدر زجه بزنم. ولی میدونید چیه؟
برنده کسی نیست که بهترین شروع رو داشته، در میانه راه معجزه کرده یا بهترین استراتژی پایانی رو چیده؛ برنده کسیه که شروع کرده، زمین خورده، خسته شده و ناامید شده ولی بازهم ایستاده و تا آخرش ادامه داده.
گاهی به این فکر میکنم که ما آدما خیلی فرقی باهم نداریم، شاید یه نفر یکم آیکیو بالاتر یا چهره بهتر و قد بلندتری داشته باشه اما درنهایت اینها نیستن که موفقیت یا شکست مارو رقم میزنن؛ دنیا پر از استعدادهای مردست، کتابهایی که در ذهن نویسنده بالقوهشون پوسیدن، نقاشیهایی که قبل از روی بوم اومدن از رنگ و رو افتادن، خانوادههای خوشحالی که به خاطر ترس قبل از پدید اومدن ازهم پاشیدن، آهنگهایی که در دست هنرمند خشک شدن، درسهایی که هیچوقت توسط معلمشون گرفته نشدن تا بتونن زندگی آدمهارو دستخوش تغییرات بزرگ بکنن و لبخندهایی که در لحظه مرگ فقط یک حسرت ازشون باقی موند.
الآن که بهش فکر میکنم شاید چیزی که قراره من رو نسبت به باقیها متمایز کنه احتمالا ویژگی ذاتی نیست، استراتژی خفن و متفاوت بودن نیست؛ ادامه دادنه. اینکه با وجود خستگی، بیحالی، بازده کم، تهی بودن از امید و رنگ بازهم ادامه بدم، این چیزیه که بعدا میتونم بهش افتخار کنم و برای بچههام پزش بدم.
نمیگم قراره کولاک کنم، نمیگم دیگه از امروز منظم درس میخونم، نمیگم که کار متفاوتی انجام میدم، نمیگم که ورق رو کامل برمیگردونم؛ فقط میگم که پای چیزی که تا اینجاش اومدم وایمیستم که حتی اگه شکست خوردم هم با اطمنیان بیشتری برم سراغ چیزی که شاید برام مناسبتر باشه.
دوست عزیز من، انسان فراموشکاره، رنج رو هم همراه با شادی و خوشحالی فراموش میکنه، درد رو فراموش میکنه، تکرارها رو فراموش میکنه؛ در نهایت تو میمونی و جمله "کم نذاشتم!" پس بیاید هرچقدرم که حالمون بده، هرچقدرم که شکستیم، هرچقدرم که ناراحت و ناامیدیم، هرچقدرم که اطرافمون آزاردهندست، بازهم برای احقاق حقوق من رویاپرداز درونمون قدمی برداشته باشیم. مراقب خودتون باشید!
ولی شما به من بگید که اینا خیلی خوشگل نیست؟ چرا نباید مدرکای زبان خودشون واسه ادامه دادن این زندگی کافی باشن؟
براتون حال خوب آرزومندم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر روانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان دینی ۳؛ یا چه مرگ ننگینی، نازنین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت بازگشتانه !