دری در آسمان و روزگار بر باد رفته

همه همکلاسی هایم از نتایج امتحانات نهایی راضی هستند به غیر از آن دائم الناراضی ها که برای ۲۵ صدم هم خودشان را خفه می کنند و به غیر از من. البته من دیگر جزوی از آن کلاس نیستم.

فرصت اعتراض ها پریده، زمان ثبت نام میان پایه گذشته و احتملا شهریوری باشم. درحالی که به دلیلی که کاملا تقصیر خودم است، کارنامه ام هنوز نیامده و در بلاتکلیفی مطلق به سر می برم.

حتی برای قاتل هم باید عدالت وجود داشته باشد اما در هیچ چیز این سیستم لعنتی عدالت وجود ندارد.

مامانم راست میگوید، چرا وقتی سیستم به تو ظلم میکند خودت هم بیایی بدتر به خودت ظلم کنی!؟

و من در حق خودم بسیار ظلم کرده ام...

همه چیز اینجا حسرت برانگیز است؛ حالا که دیگر آن را از دست داده ام میفهمم.

حتی با اینکه ناکامی در ارتباط برقرار کردن، بیشتر از هرجایی در اینجا آزارم میداد.

امروز فرناز نیامده بود. آقای معلم ریاضی پرسید چه کسی دوست فرناز است؟

سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت و هیچ دستی بالا نرفت. حتی سانی که آنقدر انسان دوست است نیز این سکوت غم انگیز را نشکست.

شاید اگر عکس العمل هایم در جمع انقدر کند نبود صدای کوچک و نامفهومی از خود در می اوردم تا نشان دهم فرناز آنقدرها هم بی کس نیست اما تا به خودم آمدم معلم گفت پس بین این همه آدم دوستی ندارد...

خدا را شکر که خودش شاهد چنین ماجرایی نبود. هیچ کس نباید چنین صحنه ی دردناکی را در زندگی اش تجربه کند. قابلیت این را دارم که برای فرناز درونگرایی که هیچ کس او را گردن نمی گیرد گریه کنم؛ شایدم درواقع میخواهم برای خودم گریه کنم چون مطمئنم من هم میتوانم یک فرناز تنها باشم.

رفتن به بدترین مدرسه ی عادی و تازه، قبول کردن من توسط آنها با اکراه، برایم غیرقابل تصور است و وحشتناک.

چاه اشتباهاتم را بی مهابا حفر کردم غافل از اینکه هر اشتباه کوچک مرا بیشتر در عمق زمین فرو می بُرد. در نهایت دیدم به هسته ی زمین رسیده ام و راهی برای بالا کشیدن خود نیست...

به نظرتان هدف از ساختن این در چه بوده؟ احتمالا برای پله های اضطراری.

شاید عجیب نباشد که با این در تنها احساس همزاد پنداری کنم. به محض دیدنش در کلاس زیست، احساسات قوی به من دست داد. همان کلاس زیستی که صمیمی ترین نارفیقان من را از آن کنار گذاشته بودند انگار نه انگار دوست بوده ایم.

همانند این در که ابتدا با انگیزه ها و امیدهای فراوان اینجا کاشته شده اما مدتی بعد رهایش کرده اند؛ بی هدف، ناتوان و خشمگین.

بعضی رها شدن ها آنقدر سنگین است که هدف و معنای زندگی را از ادم می گیرد و تنها ظاهری دنج را برای خودکشی باقی میگذارد مانند دری در آسمان که رو به مرگ گشوده می شود...

پوچی و منفعل بودن باعث زنگ زدگی می شود. ذرات درخشان وجود همچون زنگ آهن، ترد می شوند و آرام آرام فرو می ریزند مانند دری که مدت هاست باز نشده و در مقابل طوفان ها بی دفاع بوده...

اصلا کدام نمونه از رها شدن بدتر است؟ اینکه از همان ابتدا نادیده ات بگیرند یا اول چراغ سبزی نشانت بدهند و بعد تا ابد پشت چراغ قرمز نگهت دارند؟

متنفرم از اینکه ادم راحتی برای رها کردم باشم!

تنفر احساس قوی ای ست اما نه آنقدر قوی که پاندای درونم را به یک گریزلی فعال و سرزنده تبدیل کند. هرچه نباشد فرق انسان و در، این است که انسان می تواند خودش برای خودش پله های اضطراری بسازد...

چند روز پیش تولد نازی بود. مجبور شدم به مامانم دروغ بگویم که او هم برای تولدم کادو خریده تا اجازه بدهد برایش کادو بخرم.

کلا مامانم میانه خوبی با هدیه دادن ندارد. ولی من واقعا دلم می کشید برایش کادو بخرم. مخصوصا که هدیه دادن به افراد کتاب دوست خیلی لذت بخش است.

اولش دنیای سوفی مدنظرم بود اما یکجا که به قیمت قبل بود، کتاب سالم نبود و جای دیگر که به شیوه حرام خواران روی قیمت را پوشانده بودند، قیمت کتاب از موجودی کارتم خیلی بیشتر بود.

فکر نمیکردم شهرمان همچین کتاب فروشی داشته باشد.
فکر نمیکردم شهرمان همچین کتاب فروشی داشته باشد.


هدایای نازی
هدایای نازی


با اینکه نازی دوست خوبی ست اما یکی از دوستانی ست که بود و نبود من برایش فرقی ندارد به همین دلیل دلم نمیخواهد رهایم کند.

نمیدانم بود و نبودم برای فرناز فرق میکرد یا نه؛ اما او به من بیشتر حس اطمینان خاطر از یک دوست واقعی را می داد.

کل سال دهم پیش هم می نشستیم و نزدیک به صفر درصد اجتماعی و خوش اخلاق بود. زمان هایی که به درس گوش نمیدادم خوش میگذشت چون با او پچ پچ میکردم، نه مثل حالا که فقط حوصله ام سر میرود...

سال ۱۱ ام به فکر گسترش ارتباطاتم افتادم و فرناز در میان دغدغه ام برای اجتماعی بودن گم شد.

فرناز دوست من بود اما من دوستش نبودم... کسی که از رها شدن متنفر است، دیگری را رها کرد...


هم اکنون تنها خسته ام و خسته، از خودم و از پاندای درونم و حماقت هایم...

خسته ام از انتظار کشیدن برای کارنامه ای که احتمالا هرگز نخواهد آمد چون میدانید دیگر، برای ملت ما چیزی به اسم مسئولیت پذیری تعریف نشده است!

خسته ام از قاتل بودن؛ قاتل امید و انگیزه خانواده ام و خسته از سرافکنده ساختنشان...

خسته ام از اینکه خودم، هر روز با حس پوچی و زنگ زدگی صبحش را آغاز می کند...

خیلی ناگهانی حس آن وطن فروش هایی را که میروند آن ور آب پناهنده می شوند را درک میکنم...

اکنون نمیتوانم تصمیم بگیرم که تجدید شدن در امتحانات نهایی بدتر است یا تجدید شدن در امتحان زندگی...