این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
دمای اتاق 28 درجه است!
بله!! امروز کنکور داشتم!
شاید در باورتون نگنجه چون هنوز در باور خودمم نمیگنجه...
درواقع این کنکور آزمایشی با زور و ضرب مامانم میسر شد تا برم و مثلا شرایط کنکور دستم بیاد و واسه سال بعد امادگی و تجربه داشته باشم. جدیدا یه گندی بالا آوردم و مامان و بابام دیگه واقعا به خرخرشون رسیده و خب بحث 400 هزار تومن پول ثبت نام در میان بود وگرنه به قول بابام خودمو میزدم به دره ی جیم بو و میگفتم اصلا نمخوام آزمون بدم!
شب قبل از امتحان گناهان کبیره من موقتا فراموش شد و نشستن به مذاکره هسته ای بیشتر یکطرفه با من که همینطور شلم شوربایی علامت نزنم و خواب نرم سر جلسه
من اندرون خود: ای دل غافل! اینا چی میگن؟؟ مگه کنکور ازمایشی فقط برای سنجیدن شرایط نیست؟ چرا اینا از من درصد میخوان؟ چرا هنوز به من امید دارن؟؟ کمممک!!
دلم براشون خیلی میسوزه و سرشار از عذاب وجدانم. اگه روی اولین میمون تکامل نیافته جهان هم سرمایه گذاری کرده بودن تا الان بازخورد بیشتری ازش گرفته بودن تا من!
مامانم ازم پرسید که خوراکی و صبحانه چی میخوام؟ منم خیلی متواضعانه و قانعانه برای اینکه نشون بدم که دیگه دختر حرف گوش کنی شدم گفتم فقط یه دونه شیر کاکائو با ویفر بزرگ کاکائویی و تن ماهی
البته قبول دارم تن ماهی زیاد قانعانه نیست ولی آخه تن ماهی واسه من خیلی خوش یمنه. هربار که هر آزمونی رو قبول شدم قبلش صبحانه تن ماهی و نون سنگک و سبزی خوردم😋😂
شب قبل از کنکور خیلی مهمه؛ داوطلب باید خواب کافی و راحت داشته باشه که من نداشتم :/
یعنی یک خواب های عجیب غریبی دیدم؛ مخلوطی از سریال های ترکی و کره ای البته نه عجیب و غریب تر از همیشه!
یه بخشیش این بود که یه سری خواهر ناتنی بدجنس داشتم که کم کم به همکلاسی های غیرانتفاعیم تبدیل شدن. بعدشم نامادریم اومد بهم گفت:« سلین که میخواستی باهاش کنکور بدی مرد!»
توی خواب از مرگ سلین یه درد خیلی عمیقی رو نه تنها توی قلبم بلکه توی مغزم هم حس کردم جوری که توی ضمیر ناخودآگاهم میدونستم اگه حداقل توی خوابم گریه نکنم مغز و قلبم هم زمان منفجر میشه.
در همین لحظه که داشتم مثل چی زجه میزدم، مامانم راس ساعت شش صبح بیدارم کرد و داد زد بلند شو که ساعت هفته! حقیقتا شگرد کثیف اما تاثیرگذاریه. با نزارترین حالت ممکن و یک روح خسته از رویای شبانه سیخ نشستم روی تخت. «تو رو خدا بزار ربع ساعت بیشتر بخوابممم» بعد دوباره خودم رو پرت کردم روی تخت. ربع ساعت بعد خواستار این بودم که بزاره کل روز رو بخوابم اما با در نظر گرفتن شرایط حاکم تصمیم گرفتم بیشتر از این روی مخش راه نرم.
به هر بدبختی بود پلک هام رو ازهم باز کردم و حدس بزنید چی شد؛ نه با تن ماهی رو به رو شدم، نه با خوراکی های سفارشی. در عوض تا چشم کار میکرد فلافل بود که بهم پوزخند میزد...😔
گفتم اشکال نداره به هرحال امروز روزیه که باید تا میتونم از درگیری اجتناب کنم. در آخر، صبحی که میتونست همش دعوا و اعصاب خردی باشه، فقط با دوبار حرف نادرست و نازیبا شنیدن از مادر گرامی ختم به خیر شد.
برای انتخاب لباس، دقایقی طول کشید تا مغزم لود بشه. لباس خنک یا فرم مدرسه؟ در اخر یه لباسی پوشیدم که نه خنک بود نه فرم مدرسه بود ولی خیلی شبیهش بود. درواقع انگار لباس بلوچیه ولی بلندیش تا زانوعه. شلوار هم یه دونه بگ رنگ و رو رفته ی بی نهایت چروک خنک که متعلق به مامانم بود پوشیدم. کلا ظاهر خنده دار و مسخره ای به هم زدم. میخواستم با یه دمپایی عربی راحت هم تکمیلش کنم که فکر کردم شاید به این گیر بدن.
همیشه این دخترایی که برای کنکور ارایش میکنن برام جزو اسطوره ها محسوب میشن. منم میخواستم خودم رو به اسطوره ها پیوند بزنم که به ذهنم خطور کرد احتمالا حوزه مثل سگ گرمه، عرق میکنم و مواد جذب پوستم میشه و جوش میزنم پس بیخیالش شدم.
هروقت که هرکدوم از ما یه آزمون مهم داریم، مامانم توی مسیر رفتن به آزمون رادیو رو روشن میکنه تا طبق آهنگی که پخش میکنن نتیجه ی آزمون رو حدس بزنه. یه جورایی روش من درآوردی مامانم برای فال گیریه! هرچند مزخرف محضه ولی خب منم ناخوداگاه بهش توجه میکنم. برای کنکور آبجی بزرگم یه آهنگ قشنگ برای امام رضا پخش شد و مامانم به این نتیجه رسید که آبجیم قبول میشه و قبول هم شد. حالا از شانس من امروز راغب و هیراد کورس گذاشته بودن یه در میون آهنگ جان گداز میخوندن.
مامانمم نه گذاشت نه برداشت، گفت:« بفرما سالی که نکوست از بهارش پیداست!» با خودم فکر کردم بهش بگم محرمه نباید توقع ناری ناری داشته باشه یا نه.
فکر کنم در طول کل تاریخ تنها داوطلبی که با لبخند تا بناگوش وارد این حوزه شد من بودم! نه چیز دل انگیزی دیده بودم نه چیز خنده داری بود که بگم شما هم بخندید؛ فقط توی شرایط مشابه که یکم خجول و هیجان زدم تنها واکنشم لبخند زدنه
ناگهان با خیلی عظیمی از دختران سانتی مانتال رو به رو شدم که سبک بار و مستقل اومده بودن امتحان بدن و هیچ مامانی پشت سرشون نبود که یه بند بگه شناسنامت یادت نره، با دقت به سوالا جواب بده، خوراکی هات رو بخور ضعف نکنی و...
اول یه نگاه به پایین کردم تا مطمئن بشم دمپایی عربی رو نپوشیدم بعد یه نگاه به کیسه ی خوراکیام که کفاف یه اردو رو میداد؛ پناه بر ضد آفتاب این همه اسطوره رو یه جا ندیده بودم تا حالا! یه چیزی رو متوجه شدم؛ برخلاف عکس هایی که از کنکور دیده بودم مختلط نبود، و نمیزاشتن خوراکی یا آب ببریم داخل!
با کلی آه و افسوس از خوراکی های عزیزم دل کندم و غصه ی این رو خوردم اگه حوصلم سر رفت چیکار کنم. چون از نقشه شماره 1 که خوابیدن بود بسیار غدغن شده بودم و نقشه شماره 2 هم لذت بردن از خوراکی ها بود که با شکست مواجه شد. ولی مگه مامانم ول کن بود؟ «بیا این کیکه رو ببر. حداقل این شکلات ها رو ببر. بیا سیب هات!! تشنت میشه من با خانم فلانی اشنام باهاش حرف میزنم اجازه بده قمقمت رو ببری!» هرچی میگم دارن میگن هیچی نباید بیارین همراه خودتون! حالا هی از اون اصرار از من انکار! آخرشم چندتا چیز میز چپوند تو دهنم و بالاخره ولم کرد.
حتما دیدن نتونستن تو هیچی عدالت رو بر قرار کنن گفتن بزار این یه مورد رو حتما رعایت کنیم مثلا یکی سر جلسه یه دونه مغز بادومی پسته ای چیزی نخوره یه دفعه مغزش به موتور توربو مجهز بشه از بقیه جلو بزنه!
داشتم فکر میکردم که من تنها ازمایشی این حوزم که پیشگویی توی خوابم محقق شد و به طور غیر منتظره ای سلین رو دیدم! دلم برای خودم سوخت که انقدر براش گریه کردم حالا اون سر و مر و گنده جلوم وایساده بود. میگن خواب مرگ هرکی رو ببینی عمرش زیاد میشه
یه دونه ویفر ارزون از اینا که زود کرم میزنه با آب معدنی دادن دستمون و نشستیم سرجامون. بگذریم از اینکه من با دیدن خوراکی مثل قحطی زده ها کلی ذوق زده شدم و همه برگشتن یه جور عاقل اندر سفیهی نگام کردن! یه نفر خیلی رندوم بهم گفت:« 400 تومن گرفتن میخوای همینم ندن مشنگ خانم» چرا نوجوون های این دوره زمونه اینجورین؟😐 ولی خب از اون جایی که ارزشش رو نداشت نادیده اش گرفتم.
درست حدس زده بودم هوا مثل سگ گرم بود اما... من درست جلوی باد مستقیم اسپیلت بودم!😈 یس خرشانس کی بودم من؟💃 درحالی که بقیه داشتن از زور گرما زجه میزدن. یه آقایی که به نظرم فراش مدرسه بود اومد اسپیلت رو دست کاری کرد بلکه خنک تر بشه اما افاقه ای نکرد. داشت میرفت بیرون که بچه ها به عددی که اسپیلت نشون میداد اشاره کردن؛ 28. «حداقل درجه اسپیلت رو بیار پایین!» آقاعه یه چیزی گفت که فکرکنم فقط منو مراقب شنیدیم چون صداش بین سر و صدای بچه ها گم شد پس دوباره حرفش رو تکرار کرد:« این درجه ی اسپیلت نیست! دمای اتاق 28 درجه است!» و اینگونه شد که همهمه ها بیشتر شد که یا خود خدا مگه دمای اتاق 25 نبود؟ مگه تو کتاب ننوشته بود 25؟ هیچ جا نگفته بود 28ه که!
بعد از سالهای مدید تاخیر، دفترچه ی اول رو پخش کردن. به نظرم سوال ها منطقی تر از سالهای قبل بود و با تکیه بر یه مشت دانسته که حتی ازشون مطمئنم نبودم سوالای 10 و 11 ام رو جواب دادم.
ده مین به پایان وقت زیست مونده بود و من همینجوری لم داده بودم داشتم ویفر موزی بی کیفیتم رو نوش جان میکردم که دو نفر نره خر از اداره وارد کلاس شدن برای بازرسی. درواقع اومده بودن اسپیلت رو بررسی کنن. یکی شون اومد بالای سر من وایساد و گفت هوا خوبه که! این رو درحالی گفت که جلوی باد مستقیم اسپیلت ایستاده بود!😊🔪 موج اعتراضات بلند شد که کجاش خوبه، گرمه دما رفته بالا و... اونم جواب داد:« دمای اتاقه دیگه. دمای اتاق همیشه نرمال و خوبه!»
در همین حین من داشتم خرت و خرت ویفرم رو میخوردم که ناگهان به ذهنم رسید دارم بسته ی شانسم رو مثل بسته ی اینترنت مصرف میکنم؛ نکنه سال دیگه واسه کنکور اصلیم صندلیم یه جای جهنمی باشه که هر صد سال یه بار یکم گردو غبار وارداتی از عربستان ازش عبور کنه؟😱 نکنه این یه آزمون الهیه؟ شاید خدا میخواد ببینه وقتی خودم راحتم به سختی دیگران هم فکر مکینم یا نه؟
پس برخلاف همیشه که بی تفاوت و محافظه کار هستم؛ درحالی که زیر کویری از خرده های ویفر دفن شده بودم، رو به نره خر شماره 1 گفتم:« نکنه شما هم فکر میکنید دمای اتاق در هر شرایطی 25 درجه است؟ طبیعی نیست که وقتی بیرون انقدر گرمه و دما به 45 درجه میرسه، دمای اتاقم بالا بره و غیرقابل تحمل بشه؟ بله درست میفرمایید 28 درجه خیلی نرماله واسه دمای کلی. چیزی که نرمال نیست مشکل داشتن تجهیزات سرمایشی اونم توی روز مهمی مثل کنکوره!»
در ذهنم ایستاده برای خودم کف زدم و خیلی با خودم حال کردم.😎 منتظر بودم خیل عظیمی از حمایت ها و احسنتم ها بلند بشه اما وقتی بهشون نگاه کردم دیدم همه قیافه ها طوری پکر و خدازده ست که هر لحظه ممکنه بزنن زیر گریه یا بلند شن گیس های نداشته طرف رو بکشن. و جناب نره خر... حتی یه نگاه هم به من ننداخت در عوض کمی مکث کرد و گفت:« همینه که هست! دیروز هم وضع همین بود؛ مگه خون شما از قبلی ها رنگین تره؟؟» دیگه بدتر دیروز هم وضع همین بوده و میدونستن و اقدامی نکردن؟؟
تهشم نره خر شماره 2 که مثل جوجه اردک پشت سر شماره 1 حرکت میکرد اعتراضات رو اینجوری خفه کرد:« ساکت باشید وگرنه متخلف محسوب میشید»
« به به منطق و عدالت بسیار زیاد رو مشاهده میکنید!» البته این رو توی دلم گفتم. منم یکی مثل بقیه؛ نمیخواستم متخلف شناخته بشم. فکر کنم توی آزمون الهی شکست خوردم...🤧
برای دفترچه دوم درخواست ویفر مجدد دادم اونم از نوع پرتقالیش که با یک نه بی حوصله رو به رو شدم. پس شروع کردم به حل سوالات. شیمی رو واقعا خیلی خوب جواب دادم البته با استفاده از وقت فیزیک. داشتم یه سوالی رو به قول معلم فیزیک مون با خرحمالی ترین روش ممکن حل میکردم که وقت تموم شد.
توی دفترچه سوم، از اونجایی که نبوغ خارق العاده ای توی ریاضی دارم چهارتا سوال رو بیشتر جواب ندادم تا رتبه ی کنکوری های واقعی بیچاره بیش از این بالا نره اما در عوض برای زمین سنگ تموم گذاشتم.😌
20 دقیقه زودتر بلند شدم. منتظر استقبال گرم خانواده بودم که دیدم جا تره و بچه ها نیستن. در نتیجه با رویی به دیوار از یه نفر گوشی گرفتم و زنگ زدم بیان دنبالم.
چه چیزی از امروز یاد گرفتم؟ انگیزه داشتن، یه لباس خنک تر بپوشم، سرعت عملم رو ببرم بالا و اینکه اداره «آ پ» پر از نره خر مفت خور بی منطقه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر روانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای برآمدن از پس کنکور برای سیبزمینیها
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمیدانم نمیدانم، نمیــــــــــــــــــــدانم