یک هفته مانده به کنکور آبله گرفتم!

مدرسه ما یک هفته قبل کنکور همایش های جمع بندی گذاشته بود اینطوری که با اساتیدمون همه کتاب رو با نکات کنکوریش یک بار کامل مرور میکردیم که من از جلسات اخرش محروم شدم اونم به خاطر آبله مرغون( در هر صورت خیلی اسم مسخره ای دارد) ... همون حین ما از اول اردیبهشت تا اخر ماه، امتحانات مستمر هم داشتیم! تصور کنید کنکور تستی داری اما مدرسه مستمر تشریحی بگیره. و من چقدر سرش حرص خوردم و با کادربه عنوان رئیس شورا و نماینده ی بچها صحبت کردم اما گفتند برنامه به اداره فرستاده شده و قابل تغییر نیست! کدامین اداره وقتی اداره خودش شبه نهایی های دوازدهمی ها رو لغو کرد که کنکور رو بخونن؟! که زد و آبله گرفتم و به خاطر آبله اجازه حضور توی سه تا امتحان رو نداشتم. منم غمگین از این بدشانسی و خوشحال از رسیدن به خواسته ام. حالا میتونستم با خیال راحت تست بزنم اگرچه پر از زخم و خارش و درد و خواب آلودگی بودم..

هروقت گمان کردید خیلی بدشانسید و یا وضع از چیزی که هست ممکن نیست بدتر بشه، به شرایطی که من در آن به شکل مخمصه واری قرار گرفته بودم فکر کنید. خیلی نرم و غیر مترقبه ممکن بود تمام زحمات یکسال زندگی ام که به ظاهر یکسال است و در باطن دوازده سال و چه بسا چندین سال بیشتر است، به باد برود. که خداوند مثل همیشه به صدای قلب شکسته و هق هق های شبانه ام گوش فرا داد و تمام هم و غم مرا یک تنه گران خرید. شنیدم ندای نجوای اش را که کنار گوشم میگفت طاقت دیدن درد بنده ام را ندارم؛ اگر دردی داده ام درمان نیز هم. به راستی که طبیب من لا طبیب له ترین است. از آن مهمتر رفیق من لا رفیق له

... دقیقا یک هفته مانده به کنکور، یعنی حساس ترین برهه برای تثبیت نهایی اطلاعات برای آخرین بار وقتی پایم را روی تخته گاز گذاشته بودم، یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم یک جوش تقریبا بزرگ کنار پیشانی ام جا خوش کرده. من هراسان و واویلا گویان، ترسیده و لرزان مادرم را از خواب بیدار کردم تا ته توی قضیه را در بیاورد که از انجایی که پیش از من هر دو خواهرم مبتلا شده بودند و من هم در سن کودکی آبله نگرفته بودم بله خودش بود دقیقا خود نامردش و بی موقع اش بود. از قضا همان روز مستمر فنون داشتم؛ حاضر شدم و به خیال اینکه شاید بگذارند در اتاقی جداگانه مثل کرونایی ها اجازه بدهند آزمونم را با ماسک و رعایت فاصله بدهم.

اما همینکه ماجرا را معاون مدرسه مطلع شد گویی به برق زندنش. جوری فاصله گرفت انگار ایدزی وبایی طاعونی چیزی دارم. البته حق هم داشت چون چند روز مانده به کنکور بود و مسئولیت بچها با او. خلاصه از باب شاگرد درسخوان و زرنگ بودن و فعالیت های مستمرم در طول ترم، خیالم را آسوده کرد و گفت از همین سنوات و سوابق و فعالیت ها نمره ای برایت لحاظ میکنیم. بهتر از هیچی بود اما همش نگران این بودم نکند اینها مثلا هجده بدهند درحالیکه اگر خودم آزمون میدادم نوزده یا بیست میشدم. گذشت و کم کم حالم بقدری خراب شد که نمره، اخرین چیزی بود که باید به آن فکر میکردم اما مدام طوفان محتوای درسی در سرم میچرخید. آن یک هفته نشد هیچ درسی بخوانم. فقط یکسری نکات را در شاد با آفتاب گردون مرور میکردم و او سعی میکرد کمی دلداری ام بدهد تا کمتر غصه بخورم.

حس عقب ماندگی داشتم و با خود فکر میکردم الان حتما رقبا در حال کندن کوه و کشف گنج و فتح قله هستند و من جا ماندم. در حالیکه بعد از حضور در جلسه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم به زور میدانند که نام رشته تحصیلی شان انسانی است و در عمرشان حتی یک آزمون ازمایشی هم نزده اند. در آن یک هفته ی کذایی من دو بار راهی بیمارستان شدم. دو کیسه قرص و شربت و پماد و دارو گرفتم. و دو بار زیر سرم رفتم و هفت عدد آمپول درون آنها تزریق شد. سخترین قسمتش خارش وحشتناکش بود. که نه میتوانستی بخارانی نه تحمل خارشش را که از جای نیش پشه و حشرات صد مرتبه بدتر بود، داشتی.

صورتم آنقدر پر جوش شده بود که نمیشد سطح صورتم را روی بالشت بگذارم چون درد میکردند. فقط صدای داد و هوارم را توی بالشت خفه میکردم و سراسر بدنم را پر از پماد های ضد خارش کرده بودم. از بدترین جاها در آمده بود؛ کف پا، روی انگشت دست دقیقا جایی که مداد برای نوشتن روی آن قرار میگیرد. کف سر، توی گوش، کنار چشم و... حتی حمام کردن هم دشواری های خودش را داشت و لیف کشیدن مثل یک آرزوی دست نیافتنی شده بود. خلاصه در یک کلام بلایی که سر من آمد را حتی کافر تجربه نکند ...

بعد از فوت دوستم، این دومین و بدترین دست انداز تحصیلیم بود.

شما هم از تجربیات و خاطرات آبله مرغون خودتون بگید :)