کوچه: "بن بست نور"

نام جذابی داشت. "بن بست نور". یک نوع پذیرش خاصی در آن نهفته بود. میتوانست یک پارادوکس و تضاد را جا بیندازد. من هم وقتی دیدمش همین حس را داشتم. مانند آن تونل های تاریکی که در انتها به نور منتهی میشود، یا مانند آن نور خورشید که خودش را با هر زحمتی از چنگال اسارت تاریکی به سلول‌های زندانیان می‌رساند. یک نوازش ساده و بی آلایش در یک گوشه گم از جهانِ پر از هزارتو.
چرا این اسم برای آن کوچه انتخاب شده بود؟ این سوالی بود که کنجکاوی‌ام را قلقلک داد و من را به آنجا رساند. پیرمردی را در نزدیکی کوچه دیدم. پرسیدم که محله را میشناسد یا خیر. او هم انگار که مدت ها باشد به زبانش قفل زده باشند از سر ذوق آزادی از بند، شروع کرد به خاطره تعریف کردن. میگفت کوچه آن اوایل بی نام بود. اصلا اسم کوچه به "بی‌نام" شهرت داشت. از حق نگذریم آن هم اسم جالبی برای یک کوچه میتواند باشد. مرد ادامه داد که اما ماجرا این اسم حال حاضر بر میگردد به صاحب آن خانه انتهای کوچه. سر چرخاندم و تماشا کردم. یک خانه کوچک میان آن آپارتمان های گردن کشیده. خانه‌ای ترک خورده، سالخورده و پیر. ریش سفید خانه های آنجا بود. شروع کرد به صحبت کردن. مثل اینکه خیلی وقت پیش پیرمردی صاحب آن خانه بود، زن و بچه‌ای هم انگار نداشته یا اگر هم داشته سری به او نمی‌زدند. کم حرف بوده و فقط برای خرید از منزل خارج میشده. از سر و صورت جدی اش هم معمولا کسی با او خیلی گرم نمیگرفت و بیشتر تنها بود. نکته ماجرا آنجا بود که چراغ خانه پیرمرد هرگز خاموش نمیشد. در شبانه روز هر وقت چشم به آن خانه میخورد، حتی در مواقعی که آفتاب تابستان چشم ها را کور میکرد، باز هم سوی آن چراغ توجه را جلب میکرد. باری که انگار چراغ آن خانه هووی خورشید و ماه بود.
خلاصه که روال زندگی به همین شکل بود که بعد از یه مدتی بوی بدی از انتهای کوچه به مشام میرسد و ساکنین هم مشکوک میشوند و متوجه می‌شوند که پیرمرد از دنیا رفته. تنها روی صندلی مشغول کتاب خواندن بوده که سکته میکند و می‌میرد. از آن به بعد هم چراغ آن خانه برای همیشه خاموش میشود. یک هفته ای از آن اتفاق نگذشته بود که شهرداری آمد و اسم کوچه را تغییر داد و رفت بدون هیچ توضیح خاصی. پیرمرد گفت اینکه دلیل واقعی این ماجرا این بود یا نه را خیلی مطمئن نیستم ولی ترجیح ما اهالی این بود که به این چشم به آن نگاه کنیم. یک چراغ، خیلی مهم به نظر نمی‌آید ولی درست از موقعی که آن خاموش شد انگار که یک چیزی برای همیشه کم شده باشد. دیگر محله آنقدر ها که به نظر می‌رسید گرم و دوست داشتنی نبود، لطافتش از دست رفته بود. آنگونه بود که انگار ماه، عزیزی از دست داده باشد.
پیرمرد اینها را گفت و من فقط شنونده بودم. بعد از اتمام حرفش خداحافظی کردم و گوشه ای رفتم و ایستادم. با خودم فکر میکردم و میگفتم: "واقعا ساده ترین چیزها گاهی اوقات مهم ترین چیزها اند." آن چراغ و نورش چیزی نیست که خیلی خاص باشد، در همه جا هست ولی اینبار انگار ماجرا متفاوت است. بخشی از زیست و عادت مردمان آنجا بود. انگار که ریشه داشت یا چه میدانم... انگار پناهگاه آدم ها بود. پناهگاهی برای آنهایی که تنهایند، آنهایی که ظلمت شب چنگ به دلشان میزند، آنهایی که فقط اشک همدم تنهاییشان بود، آنهایی که گاه بی گاه پرده را کنار می‌زدند و نور را می دیدند و شاید ته دلشان امیدی جان میگرفت. آن نور، انگار آن ته لبخند خستگانی بود که صبح تا شب می‌دویدند تا درون بازی زندگی، "زندگی" کنند.
این دست آدم ها خیلی کم پیدا میشوند اما اگر در جایی از این هستیِ کم رونق، در مسیرتان ظاهر شدند، از دستشان ندهید، دریابیدشان. آنها تنهایانی هستند که نمیخواهند دیگران احساس تنهایی کنند، آنها میدانند جهان گُم است و انسان راه نابلد و آنها جلوتر می‌روند تا ما راه را گم نکنیم، آنها میدانند شب زنده داری، گریستن و درد کشیدن چقدر سخت است. آنها نوری هستند که شب ها وقتی یخ کرده ایم، وقتی ترسیده ایم، وقتی چکمه‌های زندگیه سرشار از ظلم را روی گلویمان حس می‌کنیم، می‌توانیم پرده را کنار بزنیم و نور را، آن روشنی مطلق را بغل بگیریم و گاه گاه زیرلب با خودمان تکرار کنیم: که خداوند همواره بیدار است...


پ.ن: "کوچه" اسم انتشارات جدید منو رفقایم است. ایده اصلی آن است که روایتگر نام کوچه ها باشیم. شاید من زیادی کنجکاو بودم بابتشان ولی اسامی جالبی به چشمم خورده که به نظرم حرف زدن درباره شان میتواند جالب باشد. کوچه ها هم مثل آدم ها راویان جالبی از اتفاقات خواهند بود.

پ.ن: کوچه قرار بود پادکست باشد (شاید هم روزی شد) ولی فعلا نه زمانش را دارم نه شرایطش. بماند برای زمانی دیگر که حس و حالش را بدست بیاورم.

پ.ن: شما هم اگر در محله و شهرتان اسامی جالبی دیدید بگید بهمون، سعی می کنیم روایتگر خوبی باشیم :)

همین. مخلصیم :)


هزینه جمع آوری شد
دمتون گرم.