شاید خالی میموند بهتر بود؛
بولیمیا.
همه همیشه بهش میگن از لاغری داری میمیری اما...:
حرفا و جمله ها و اتفاقات روز تو مغزش میچرخه
همشون دونه دونه میاد جلو چشمش و توی گوشاش همه ی صداهارو تک به تک میشنوه
ضربان قلبش میره بالا
نفسش بزور بالا میاد و بخاطر همین تند تند و کوتاهکوتاه نفس میکشه
مثل اون معتادایی که از وقت موادشون گذشته و تنها خواستشون اینه که مواد مخدرو پیدا کنن و بکشن و دارن مثل دیوونه ها همه جارو میگردن.. همه ی کابینتا و یخجال و کمدارو نگاه میکنه تا یچیزی پیدا کنه و بخوره تا حدی که معدش درد بگیره و بالا بیاره
فقط میخواد تمرکزش روی اون خوراکیا باشه تا به چیز دیگه ای فکر نکنه
تنها چیزی که از این دنیا داره و طبق خواسته ی خودشه خوردنیاشه
امروز ..
فقط امروز حق داره غذا و شیرینی و کیک و دسر بخوره
از فردا حق نداره حتی لب به غذا بزنه
پس تا میتونه و هرچی که دم دستشه رو میخوره
بعد اینکه همه چی رو خورد و کل یخجالو خالی کرد .. معدش شروع به درد کردن میکنه
جلوی آینه وایمیسته
شکمش... پاهاش.. حتی لپاش هم به نظرش خیلی تپل میاد
از خودش متنفر میشه و شروع به گریه کردن میکنه
میره دستشویی و تا جایی که میتونه سعی میکنه هرچی که خوردرو بالا بیاره ولی نمیشه
میشینه جلوی آینه و خودشو کتک و چنگ میزنه
همه جاش کبود و زخم و خونی میشه
دیگه نمیتونه چاقیه بدنشو ببینه پس یکم حس عذاب وجدانش از بین میره
گوشیشو برمیداره و اندامای بقیه رو میبینه..
بی نقصن. اونا واقعا بینقصن
شکم تخت ، پاهای باریک و کشیده ، دست و بازو های لاغر و...
از حسودی مشتشو میکوبه دیوار از دستش خون میاد
و بالاخره مثل همیشه تصمیم میگیره تا یک هفته غذا نخوره
باز هم غذا نمیخوره و معدش رفته رفته کوچیکتر میشه
تا اینکه بعد یک هفته میخواد غذا بخوره باز معدش نمیکشه و بالا میاره... و همین روال هر هفته و هرهفته ادامه پیدا میکنه و هربار که کسی اونو میبینه باز شروع میکنه به نصیحت و پند و اندرز و حرفای همیشگی مثل : غذا بخور ، باید بخوری ، سن رشدته ، غذا نخوری بدنت رشد نمیکنه و..
اما اونا از وضعیت اون خبر ندارن و اون هم فقط با یه لبخند مصنوعی و تکون دادن سرش حرفاشونو تایید میکنه..)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترجمه | سندرم استکهلم؛ علاقه به جای نفرت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
متفاوتیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان های فردی !