خواهر کوچیکهٔ الکساندر سوپرترمپ.
برای سالِ عجیبِ کنکور
دوباره صدای آلارم، دوباره شیش صبحهای لعنتی تهران.
دیروز آخرین روز آزادی بود؛ از امروز به بعد به بند کشیده خواهیم شد.
زیر پوتینهای این لشکر مدافع برابری، شادیام را له میکنم و به راه میافتم؛ فردا منتظر من است.
دست غیب آمد و در کتابنامهٔ این عبد مظلوم و تیپا خورده نوشت که دوسال بیگاری، ولی در منزل!
خدا ماچ بنهد بر دست و دهان آن دانشمند فلجی که شیشهٔ آزمایشِ حاوی مواد ویروسی کرونا از دستش افتاد و شکست و زمین را یک سهچهار سالی به خاک فنا داد؛ ولی خب از آنجا که ما خیلی فرصتطلب و خوشهچین هستیم، از بین مرگ و میر و غم و بدبختی و بیکاری و بیپولی، کنکوری بودن را برگزیدیم و در این راه، ماتحت صاف شدهٔ مان از فرط نشستنهای طولانی پای درس را پیشکشیِ رئیس آزمایشگاه کردیم؛ باشد که مقبول افتد.
القصه که ما یک دوماهی را به صورت آنلاین، هفت صبح حاضری میزدیم و بعد خیلی خوشحال و امیدوار شیرجه میزدیم به روی دفتر و کتابهای سال دهم. از هفتهٔ دوم تخت و پتو لب را به دندان میگزید و از گوشهٔ چشم نگاهمان میکرد که : کامان ددی؛ ولی از آنجا که خدا ترس هستیم و گوش به زمزمههای هوس آلود نه رختخواب، و نه هیچکس دیگر نمیدهیم، با رغبت و شوق به مطالعه و تحصیل میپرداختیم.
هفتهٔ سوم کمی فیتیله را پایین آورده و بعد از ارسال حاضری، یک یکساعتی را در معیت بالش و پتو به خواب پرداخته و بعد اقدام میکردیم به پیشهٔ مقدس شاگردی.
گفته بودیم که انسان بلند طبع و خیلی مقاومی هستیم؛ از همین رو بنده، یعنی همان سایهٔ همایونی الهی بر سر شما، شدیم جزو اولین نفرات که خوب بیگاری کرده بودند. این هم نتیجهٔ نه گفتن به رختخواب و جوگیر شدن!
مهرِ نامهربانتر از نامادری سیندرلا نیامده، کلاسهای پیشآمادگی سال تحصیلی شروع شد و از آنجایی که همیشه از درس عقبیم، کلاسها زودتر از موعد شروع شدند. خلاصه که رختخواب را ماچ ابدار کردیم و گذاشتیم داخل کمد، بند پوتینهارا سفت کردیم، با دو انگشت از این واکسهای مشکی کشیدیم روی صورتمان و خیلی جدی نشستیم پای کلاس درس؛ حالا درست است که بقیه فحش برادر پدر میدادند، ولی من وقتی اینترنت شَل میزد، بندری میزدم و از این شادی فریاد آزادی سر میدادم که:«دو دیقهاس از کلاس افتادهم بیرون?». به قول اخویِ گرامی، همیشه عقدهٔ خاص و متفاوت بودن داشتهام.
تابهتا و تاتی کنان، به مثال خری که یک پایش شل میزند تابستان را به اتمام رسانده و بدون اینکه تاری از شعاع خورشید بر سرمان بچکد، به مطالعه پرداختیم.
گذشت و گذشت تا اینکه شد اول مهر؛ متأسفانه زمزمههای واکسن و از این کفریات به گوش میرسید و تمام اینها یعنی دوباره دود صبحِ تهران، سردردهای ناشی از وراجی دوستان، نیمکتهای متلاشی شده و امتحان ریاضی و کلا هرآنچه مربوط است به ریاضی!
بنده نالان، شبانگاهان را به تضرع و زاری میپرداختم که نکند خدایی ناکرده این بشر احمق، علمش آنقدر بکشد که واکسن تولید کند و تمام این لش کردنهای دوسال در خانه را بفرستد به کنج خاطرهها؛ ای تف بر چنین علمی! تف بر مدرنیته و تکنولوژی!
با شعار «دیگی که برای من نجوشد، میخواهم سر سّگ در آن بجوشد» صبحهارا به شب میرساندم و برای اینکه سرانهٔ علمی را کاهش دهم که مبادا فرمول واکسن به مغز نخودمغزی برسد، درس را غنچهای بوسیدم و گذاشتم کنار. شوخی میکنم، سایهٔ همایونی وسواس به اتمام رساندن کار را دارد و باید خریتی را که شروع کرده به پایان برساند، مگر اینکه نفعی دگر در میان باشد. گفته بودیم که خیلی نکتهسنج و آنتایم و درسحسابی هستیم!
زمزمههای واکسن به گوش میرسید، ولی خب صرفا صدای ویزویز بال مگسهای لاشخور گوسالهای بود که دور سرت مثل خر میچرند و فقط میگویند ویییز، ویییز مرض، مرگ، ژکقننثحصحصحثخ.
خلاصه که طی اقدامی تدبیر اندیشانه، دبرای ارجمند مدرسه(جمع دبیر) تصمیم گرفتند که سربازان مطیع خود را دسته دسته به پادگان راه دهند، ولی از آنجا که ممکن بود اموزش و پرورش تختهٔشان کند، یعنی درشان را، خیلی نایس و خارجیطور گفتند هرکی عشقش کشیده بیاید و برای ترغیبمان کلی عکس و کلیپ و این خزغبلات از دیوارهای کاهگلی مدرسه فرستادند که: «ببینید? دیوارهای مدرسه هم دلتنگتان شدهاند.» حالا کار به این ندارم که چه دود داده بودند که درد و دلهای دیوار را میشنیدند، ولی خب ما دم به تله ندادیم و با لبخند نیمهژکوندی گفتیم:«نوچ! بیوفتیم بمیریم شما جواب پدرمان را میدهید؟». این بود که وسطهای آذر ماه اولین شرفیابی ما به مدرسه شد.
اولها کلاس مجازی، بعد نیمه مجازی، بعد حضوری-سهچهار نفر مجازی و در اخر حضوری و منْ تنها مجازی برگزار شد؛ از آنجا که خیلی مهم هستیم و برو دارد حرفمان، به خاطر روی گل همایونی کلاسهای مجازی همچنان برپا بود و بنده صبح به صبح، مثل گلهای دست و رو نشسته سلام میدادیم و با بیجامه به مسائل علمی کلاس درس ورود میکردیم.
پایان بخش اول..
مطلبی دیگر از این انتشارات
رابطهی ایمان و علم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما خوششانستر از همه بودیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکم اطلاعات عمومی.