برای پرهای خاکستری

داستانک کلاغ
داستانک کلاغ


طی سیصد سال با شکوه من یک کلاغ بودم.
البته چون کلاغ بدی بودم خدا مرا تنبیه کرد.
و مرا به یک اَبَر انسان تبدیل کرد.
آه حس خوش کلاغ بودن.
من سبک بودم و روان مثل بادی که مرا به بالای آسمان می‌رساند. گاهی اینجا و گاهی آنجا. مرا می‌دیدی که مغرور و بی‌پروا در حال سرک کشیدن و پاییدن اوضاع هستم.
خوب شاید در دنیای کلاغ‌ها خیلی سر براه نبودم. قضاوت با شما.
درست است که دو همسر برگزیدم اما
امّا آخر من عاشق پاهای سیاه یکی و پرهای خاکستری آن یکی شدم.
درست است که غذای قبیله من سیب زمینی‌های مزرعه پیرمرد مهربان بود ولی من فقط گاهی،تاکید می‌کنم ، فقط گاهی سری به لانه‌ها و جوجه‌ها می‌زدم.
می‌دانم، شاید بد به نظر برسد امّا
این کار من هم به نفع بازمانده‌ها بود و هم اینکه من در سر زدن به جوجه‌ها حتی گاهی به جوجه‌های خودم هم سری می‌زدم.
این‌طوری عدالت را برقرار می‌کردم.
گاهی با دیدن شی براقی اراده‌ام ضعیف می‌شد. قبول دارم که این یک ضعف است. ولی خوب وقتی پر خاکستری چیزی از من می‌خواست اصلا می‌توانستم بگویم نه؟
خوب به نظر این‌ها به چشم ارباب خوش نیامد.
و حالا من یک آدم م
وچه کسالت بار
حالا سنگینم، خیلی سنگین
بالای آسمان‌ها که هیچ روی زمین هم بزور راه می‌روم.
آن‌هم با اجازه
دیگر پا سیاه و پر خاکستری در کار نیست.
حالا زن هستم.
وووه
گمان کنم من حالا یک اَبَر انسانم.

حالا اینطور که معلوم است چشم خیلی‌ها به من است. از قرار گویی کل کار دنیا حول سر من می‌چرخد. این برای من که خیلی سنگین است.
خوبیش اینست که دیگر از سیب زمینی گندیده خبری نیست اما امان از آدم بودن.
سخت ترین قسمت آدم بودن اینست که اصلا درست و حسابی حالیت نمی‌شود چی هستی و یا لااقل چی نیستی.
باور نمی‌کنم. حتی گاهی خودم هم از خودم شگفت زده می‌شوم. گاهی دقیقا همان می‌شوم که همیشه فکر می‌کردم نیستم.
خوب به قول یک نفری که "اینجای آدم بودن سخت است".
البته شاید هم " اینجا آدم بودن سخت است".
نمیدانم چرا یک "یا" این‌قدر در دنیای شما آدم‌ها،تصحیح می‌کنم، ما آدم‌ها این‌قدر مهم است.