تو از کدام سو می آیی ؟

حس دلتنگی کلافه ام میکرد
دوست داشتم حرف میزدم
هی می رفتم سمت شماره ات
نمی شد
نمی‌ شد آن شماره لعنتی را بگیرم
غرورم نمی‌گذاشت بگویم دلتنگت شده ام
دوری و دوستی..
نه نه مزخرف است
نمی خواهم قبول کنم
نمی خواهم بپذیرم که وقتی دور می شوی کلافه می شوم
دلم برای دعواهایمان هم تنگ می شود
برای دیوانه بازی هایم که میگفتی تو ادم بشو نیستی
برای حساس بودنمان روی اینکه لواشک را دقیقا به اندازه نصف کنیم
یا وقتی که با ذوق خبر های داغ را به هم میگفتیم
برا ان وقت که لباس هم را کش میرفتیم و یکهو می‌دیدیم من لباس تو را
تو روسری من را
من شلوار تو را
و تو رژ من را برداشتی
عجب دزد های ماهری!
من دلم لک زده بود برای از ته دل خندیدن هایی که کف زمین غلط میزدم و بالش را گاز می‌گرفتم
برای غیبت هایی که اولش با جمله:(حالا مهم که نیستشا ولی..) شروع می شد
آری اعتراف میکنم دلم تنگ بود ان هم خیلی زیاد
.......
نیمه شب بود
خوابالود بودم که
صدایت را شنیدم
راستی
چه زود آمدی
نکند با خدا سر و سری داری ؟