علاقهمند به ادبیات
خاطرات پسر بد (قسمت دوم)
یادمه اولین کتابی که خوندم سال سوم ابتدایی بودم. کتابی که توی مدرسه به عنوان جایزه بهم دادن و بعدها فهمیدم پدرم اونو خریده بود! اسم کتاب کدوی قِل قِل زن بود. تقریباً دو برابر کتابهای درسی بود و حدود ده یا پونزده صفحه داشت که یکی در میان رنگی بودن و توی اونا نقاشی مواجهی پیرزن با شیر و پلنگ و گرگ رو نشون میداد.
نامهی پیرزن به دخترش این بود: "من عصر جمعه به منزلتان میآیم، غذایی که باب دندان من باشد بپز؛ به شوهرت هم بگو که لباس دامادی خود را بپوشد تا قامت برازندهی او را در لباس دامادی ببینم" تقریباً تمام جملههای کتاب رو حفظ بودم. حس میکردم روش استفاده از کتاب همینه. باید انقد بخونی تا حفظ بشی.
هنوز هم یادم هست پیرزن زرنگ قصه چطوری سر همه را کلاه گذاشت و رفت و آش و پلو خورد. حتی جملههایی که همین حالا هم چیزی از اونها نمیفهمم! مثلا جواب پیرزن از داخل کدو به حیوانات قصه: "والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تق توق ندیدم، به جوز لق لوق ندیدم! قلم بده، هولم بده، بگذار بغلتم و برم." آخر قصه هم که بعدها متوجه شدم آخر خیلی قصه هاست! "پیرزن پا به فرار گذاشت، دوید، دوید تا رسید به خانهاش. داستان ما سرآمد، ولی کلاغه بخونهاش نیامد." اینکه کلاغ که بود و چه کرد و چرا به خانهاش نیامد هم داستانی بود که تقریباً حالا هم اصلش را نمیدانم!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای ما: نه به کتاب خوب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحه زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بادام