فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده پنج اثر رمانی و شش اثر داستانی، نویسنده ژانر فانتزی و ادبیات گمانه زن
داستان فانتزی سهو سحر به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب
داستان کوتاه فانتزی سهو سحر به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب
عنوان: سهو سحر
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82)
ژانر: فانتزی
خلاصه:
جادو روزگاری در جهانمان آزادانه، همچون ماهیهای قرمز عیدانه غوطهور بود. روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم، جهانی که ابرهایش سبز، درختاناش بنفش و زمیناش آبی بود. دریاهایش از زرد لیمویی میدرخشیدند و حیواناتاش قدرت سخن گفتن داشتند. انسانها پرواز میکردند و پرندگان در دریاها شناور بودند. یادش بخیر، آن روزها پادشاهی بزرگ، حاکم کل جهان بود و جهان یکپارچگی زیبایی داشت. افسوس، وی بد موقع آمد. در بلندترین شب سال اتفاق افتاد که هیچکس انتظارش را نداشت.
مقدمه:
همه مَستند و مِیزنان، میرقصند. آوای سنتور و قانون در این حوالی پیچیده و مردماناش به ضیافت شر*اب سرخ گوارایی رفتهاند که هزار ساله است. زنان دَف میزنند و مردان نِی مینوازند، به راستی که چه شور و شوقی دارد امشب. اهالی شهر جمع گشته و گردهم آمدهاند؛ در این شب سال، اهریمن بیشتر از همیشه نزدیک است اما مردم این شهر گویی دیگر برایشان اهمیتی ندارد. مردم سرخوش بودند و برای همان تاریخ تغییر کرد، همه چیز تمام شد. جهان برای همیشه در فضای مطلقا ساکت فرو رفت. رنگها تیره شدند و همه چیز به یکباره خاموش گشت!
ایران باستان، 2500 سال پیش
(سوم شخص)
مضطرب از گوشه چشم، خود را کمی کنار کشید تا بتواند بهتر از پشت آن سنگ غول آسایی که به کمکاش پنهان گشته بود، آن را ببیند. باورش نمیشد توانسته تا این اندازه به وی نزدیک گشته و دقایقی بیشتر زنده بماند! اما او از این نیز بیشتر میخواهد، خواستار آن است که زنده پای به فرار بگذارد، اما مگر میتواند؟ اهریمن درست در چند متری او ایستاده و مشغول خوردن یک آهوی بزرگ است. شانس آورده است که این اهریمن امشب قصد تنها شکار کردن کرده بود، وگرنه به حتم اکنون به جای آن آهوی بیچاره، جسد وی بود که تکهتکه شده و در میان دندانهای آن اهریمن چندش، چپ و راست میشد.
نفس آرام و تقریبا بی صدایش را بیرون داد و سپس با چرخاندن سرش، اطرافاش را کاوش کرد. اینکه یک اهریمن تنها به شکار آمده چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ اصولا تا آنجایی که اطلاع دارد آنها گروهی شکار میکنند. همچون گرگها، پس اکنون حضور یک اهریمن تنها در میان یک جنگل تاریک چه معنایی دارد؟!
کنجکاوتر از همیشه، خواست بیشتر نزدیک شود که با شنیدن آوایی، نفس در سینهاش حبس شد. صدای فلوت رامونا (Ramona) بود! آوایی که به گوش میرسد، همان موسیقیای است که آنها برای فراخواندن اعضای ویژه گروه برای گردهماییهای ماهانه مینواختند! لعنت، او نمیتواند اکنون خود را به گردهمایی سِری جادوگران برساند! نه اکنون که در چند متری یک اهریمنیست که سالها در تلاش بوده تا به آن نزدیک شود!
او اکنون... با بلندتر نواخته شدن فلوت، انگشتهایش را به یکدیگر فشرد، این یعنی حضور تمامی جادوگران منطقه در مراسم الزامیست! زیرلب با خود حرفی را غرغر کرد و مجدد نگاهاش را به اهریمن داد. آن موجود کثیف و وحشتناک نیز متوجه آوای فلوت شده بود، زیرا به سرعت بیخیال غذای لذیذش شده و با نگاه کردن به ماه کامل امشب، به سمت شمال شروع به دویدن کرد. عجیب است، بویایی آنان بسیار قوی است، باید چیزی را احساس کرده باشد که بیخیال یک جادوگر آن هم درست در کنارش شده و حتی آن جسد آبدار آهو را که در این سرما از خونهای درون بدناش گرمای زیادی بلند میشود، شد!
کلافه از جایش برخاست، به سوی جسد آهو قدم نهاد و درست کنار سرش و آن چشمهای بزرگ قلمبیدهاش که از ترس و مرگ زود هنگام بینهایت باز بودند، ایستاد. به آهو نگاه کرد و خیره به دهان باز مانده از ترساش، زمزمه کرد:
- آهوی بیچاره، باید کامل میخوردت تا اصراف نشی. اهریمنان بیخرد. همیشه همینطورن!
سرش را به نشانه تأسف تکان داد و با شنیدن دوباره آن آوای فلوتی، این بار خمشگین خیره به افق که چراغهای شهرش همچون هالههای نور مشخص بودند، زمزمه کرد:
- بسه. فهمیدم، دارم میام!
کلافه لگدی به جسد آهو زد و در حالی که نگاهاش را از مگزها و مورچههای گوشتخوار میگرفت، به سمت یکی از درختها قدم نهاد. در کنار نزدیکترین درخت ایستاد و با گذاشتن کف دستاش بر روی تنه آن، چشمهایش را بست. هوا لحظهای بسیار سردتر از پیش گشته و لرزی بر انداماش افتاد. خسته و بیذوق چشمهایش را گشود که ناگهان بخاطر نور زیاد، مجدد آنها را بست. با چندی پشت سر هم پلک زدن، چشمهایش به نور درون شهر عادت کرده و بالاخره دیدش عادی شد.
با نارضایتی تمام، به سوی عمارت عظیم جادوگان راه افتاد و غرغرکنان از کنار مردم شهر که بیخبر از همه چیز و آن آوای گوش خراش با یکدیگر سخن میگفتند، گذشت. در سمت راستاش، دو مرد مشغول خرید یک دسته بیل برای کندن زمین هایشان بودند، یکی آن را با ده سکه خریدار بود و دیگری، اصرار داست تا آن را با یازده سکه بخرد. فروشنده بیچاره نیز میان آن دو، روی صندلی کهنهاش نشسته بود و سرش را میان دستاناش پنهان کرده بود تا از دعوای آن دو در امان بماند.
در طرف دیگر، چهار زن نشسته و مشغول تعریف کردن از همسران، خانواده آنان و جاری هایشان بودند. مردم ایران زمین همیشه مشغول کسب اموال بیشتر یا دریافت و انتقال سخنان بسیار هستند. هیچگاه ندیدهام که یک زن ایرانی کناری بایست و به کسی کاری نداشته باشد، یکجورهایی خصلت زیبای ایرانیان است. بگویم تنها در زنان رایج است اغراق کردهام.
مردانشان نیز همین هستند، مردمانی مهربان، خوشرو و شیرین سخن که همیشه در حال کاشت و جستوجویند. جادوگران ایرانی نیز همیشه مشغول کسب مهارتهای بیشتر و ارتقای خود هستند. هرچند...
با ایستادن آن پسر، توجهام از روی دیگر مردم شهر، مجدد به او جلب شد. به درب عمارت رسیده و درست جلوی آن ایستاده است. چرا وارد نمیشود؟ شاید چون از اینجا و اربابهایش متنفر است. چه اصرای است وقتی یک نفر قادر به نزدیک شدن به اهریمنان است خود را دور از آنان نگه دارد؟ واقعا چرا؟! به راستی آنان با کدام منطق اجازه خروج از شهر را به او نمیدهند؟
با خیس کردن لبهایش، قدمی به درون عمارت نهاد و بیدرنگ به سوی تالار بزرگ آن که درست جلویش بود، رفت. درون تالار، پر از جادوگرانی بود که با تمام سرعت خودشان را از روستاها و دهکدههای اطراف به اینجا رسانده بودند. آنهم درست در چندین دقیقه کوتاه و خندهدارتر از همه آن بود که این پسر با نزدیک بودناش، دیرتر از همه رسیده بود!
شاید دلیل نگاه خشمگین رامونا که در بالای پلههای انتهای تالار ایستاده بود نیز همین است! با ورود پسرک، همه به او نگاه کردند. وی اما بیتوجه به آنان به سوی مهراب قدم نهاد و خود را به انتهای تالار رساند. از ده پله آن با نهایت خونسردی بالا رفت. درست هنگامی که در کنار رامونا قرار گرفت، صدای خمشگین خواهرش او را به خود آورد.
- ژوبین! تا کی میخوای از دستورات شورا سرپیچی کنی؟!
پسر با این سوال لبخند عمیقی بر روی لبهایش نشست، نیم رخش را به سوی رامونا چرخاند و با سرخوشی زمزمه کرد:
- تا وقتی که شورا تسلیم بشه! تا وقتی که خودت رسما بهم اجازه خروج بدی خواهر عزیزتر از جانم!
رامونا خشمگین از سرتقی ژوبین، لبش را به دندان گرفت و در حالی که عصای نقرهای در دستاناش را بر زمین میکوبید، پاسخ داد:
- هرگز چنین روزی نمیرسه برادرم، بهت قول میدم!
ژوبین با این حرف رامونا، ابروهایش را درهم کشیده و اخم میهمان صورتش گشت. رویش را از وی برگرداند و کاملا به طرف جمعیتی که تا کنون او را از پشت سرش نظاره میکردند، برگرداند. با دیدن آنان که مشتاقانه با آن چشمهای گشاد به وی و خواهرش خیره بودند، بیشتر اخم کرد و سپس با تمسخر زمزمه کرد:
- هرگز نمیتونی آینده واقعی رو پیشبینی کنی، خواهرم!
رامونا اما بر خلاف دقایقی پیش که بسیار عصبانی بود، اکنون خونسرد همانطور که به پدرش نگاه میکرد، پاسخ داد:
- من پیشگویی میکنم، ژوبین انگار رویاهات دارن حقیقت رو هم از جلوی چشمهات دور میکنن!
پدر ژوبین (zhobin) و رامونا، جادوگر بزرگ شهر رِی، با رسیدن به پلهها، با آن بدن فرسودهاش به سختی بالا آمد و خود را به صندلی بزرگی که در کنار ژوبین بود، رساند. با نشستن او بر صندلی، رامونا سریع خطاب به ژوبین گفت:
- برو سرجات، هرچی وِراجی کردی بسه.
ژوبین شانهای بالا انداخت و همانطور که از جلوی پدرش عبور میکرد تا به آنطرف صندلی برود، نسبتا بلند به گونهای که تنها خواهر، پدر و اعضای شورا که پشت صندلی ایستاده بودند بشنوند گفت:
- اوه، یادم رفت بگم امروز یه اهریمن رو از نزدیک دیدم، انگار بدجور گشنش بود که یه آهوی بزرگ رو به من جادوگر ترجیه داد!
همه با شندین این حرف ژوبین، نفس در سینه هایشان حبس گشته و با شوک و بهت به او خیره شدند. ژوبین اما برعکس آن که الان باید ترسیده و از کار اشتباهاش همچون خطاکارها شرمگین باشد، بینهایت به خود افتخار کرده و با شادی و شکوهی که در افکارش خود را اینگونه تصور میکرد، درست در سمت دیگر صندلی پدرش ایستاد و به جمعیت جلویش که چیزی نشنیده بودند و همچنان مشغول سخن گفتن بودند، خیره شد.
پدرش اردوان (Ardavan)، جادوگر بزرگ این حوالی، با شنیدن این سخن چشمهایش را خشمگین بست و با زمزمه چیزی زیر لب که متوجه آن نشدم، انگشتهایش را مشت کرد. رامونا نیز بینهایت خشمگین گشته و به وضوح از چشماناش نور قرمز رنگی ساطع میشد. آنقدر که کل حضار درون تالار متوجه عصبانی بودن وی شده و کنجکاو به او نگاه میکردند تا علت عصبانیتاش را جویا شوند.
هرچند یکی از اعضای شورا سریع قدمی جلو نهاد و از پشت سر رامونا با صدایی آهسته، گفت:
- رامونا خودت رو کنترل کن، نباید کسی از این موضوع بویی ببره! قدرتت رو همین الان خنثی کن!
رامونا همانطور که به ژوبین خندان و مفتخر خیره بود، کلافه زمزمه کرد:
- کاش میشد همینجا بکشمش!
اردوان با این حرف رامونا چشمهایش را گشود و خیره به زمین جلوی پایش که از سنگ مرمر ایرانی بود، گفت:
- بعدا حرف میزنیم.
سپس سرش را بالا آورد و خیره به جمعیت جلویش بلند و با صدایی کاملا جدی گفت:
- از همگی ممنونم که خودتون رو سریع به اینجا رسوندین.
همه مطیع سر خود را تکان دادند و منتظر به ادامه سخنان جادوگر بزرگ گوش سپردند. اردوان سرش را به یک دستاش تکیه داد و اندوهگین ادامه داد:
- نمیخواستم این رو بگم؛ در واقع امیدوار بودم هرگز این حرفها رو بهتون نزنم، اما چارهای جز این برام نمونده. جادوگران عزیز ایران، یلدا مثل هر سال باز فرا میرسه. خورشید بزرگ ما که از او قدرت میگیریم، مثل هر سال مجبوره ما رو ترک و دوباره خودش رو احیا کنه. ناچارم به گفتن این حقیقت تلخ، من رو ببخشین.
همه با این حرفهای اردوان، ترسیده و کنجکاو به یکدیگر نگاه کرده و پچ پچها بالا گرفت. چه خبر شده است؟ خورشید مگر تنها چندین ساعت برای احیا زمان نیاز ندارد؟ آنها هر سال یلدا را به هر نحوی که شده میگذرانند، پس چه شده است؟!
اردوان با غم بسیاری از روی صندلی بلند شد. قدمی جلو نهاد و میان دو فرزندش ایستاد. سپس خیره به سقف نصف شیشه و گرد تالار که آسمان شب به خوبی از پشت آن مشخص بود، ادامه داد:
- جادوگران من، با نهایت تأسف باید به اطلاعتون برسونم که مِهر، یلدای امسال زودتر از همیشه غروب خواهد کرد!
با اتمام سخناش، همهمه عظیمی در تالار شکل گرفت. همه شوکه شده بودند، حتی ژوبین هم خنده از لبانش پر زده و به نیمرخ پدرش خیره بود. مِهر؛ خورشید قرار بود زودتر غروب کند؟ آن هم نه در هر روزی، بلکه در یلدایی که آنان تنها با همان هشت ساعت پیشین نیز به سختی دوام میآوردند و شب را صبح میکردند، اکنون چگونه ممکن است بتوانند ساعاتی بیشتر دوام بیاورند؟! مشعل و چوب زیادی لازم است، غلات بینهایت و شرابهای سرخ گوارایی که اگر نباشند، اهریمنان راحت به ذهن مردم نفوذ میکنند!
تالار آنقدر شلوغ شده بود که هیچکس متوجه حرفهای دیگری نمیشد. رامونا خشمگین از وضعیت نابسامان جلسه، عصایش را محکم بر روی سنگهای مرمر کوبید که به خاطر اکوی بسیار قدرتمندش، همه به سرعت ساکت شده و در بهت و خاموشی به رامونا چشم دوختند.
اردوان با کار رامونا، مجدد روی صندلی خود نشست و همانطور که سرش را مجدد به دستاش تکیه میداد، پرسید:
- رامونا، پیشگوی اعظم. چیزی در مورد یلدای امسال دیدی؟ آیندهای که نتیجه رو مشخص کرده باشه.
رامونا به پدرش نیم نگاهی انداخت، سرش را پایین آورد و با اندکی تعلل پاسخ داد:
- نه پدر، چیزی ندیدم. اما تمام تلاشم رو میکنم تا آینده رو به اجبار ببینم. ما باید جون مردم رو نجات بدیم.
اردوان راضی سرش را تکان داد و خطاب به جمعیت، با بالا آوردن سرش گفت:
- گوش کنین، نباید بترسین، از الان پانزده روز فرصت داریم. تا جایی که میتونین غلات بیشتری نسبت به سالهای پیش جمع کنین، آتیش و چوبهای بسیاری مهیا کنین و شرابهای سرخ زیرزمینی رو از انبارها بیرون بیارین، برای سالهای بعدی بعدا فکر میکنیم، اول باید از یلدای امسال جون سالم به در ببریم!
همه وحشتکزده سر هایشان را تکان دادند و با اجازه جادوگر بزرگ، در چشم بهم زدن ناپدید گشتند. با رفتن آنان، تنها اعضای شورا ماندند. ریش سفید کهن شورا جلو آمد. کنار صندلی در نزد ژوبین ایستاد و خطاب به اردوان گفت:
- باید پسرت رو تنبیه کنی اردوان، اون اینبار به وضوح قانون شورا رو شکست!
اردوان در سکوت به سنگها خیره بود که صدای رامونا، به گوش رسید.
- بس کنین جناب اشکان، الان موضوع مهمتری نسبت به این کار های بچگانه برادرم هست که باید بهش رسیدگی بشه!
جناب اشکان، جادوگر قدرتمند شهر مارلیک به رامونا با آن چشمهای سرد و برفیش خیره شد و با غضب بسیاری زمزمه کرد:
- پیشگوی اعظم، به وضوح میدونین بچه بازیهای برادرتون ممکنه چقدر برای ما خطرناک باشه!
رامونا با اطمینانی که در چهرهاش موج میزد، لبخند گرمی بر لبهای خود نشاند و با کمی تعلل پاسخ داد:
- جناب اشکان، مطمئن باشین برادرم مشکل دیگهای درست نمیکنه.
جادوگر پیر، چشمهای سفیدش را از رامونا گرفت و در حالی که دستی بر ریشهای برفی خود میکشید، متفکر زمزمه کرد:
- من به شورای جادوگران کشور خبر میدم، هرچند باید تا حالا خبر بهشون رسیده باشه.
اردوان راضی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
- سفر به خیر جناب اشکان.
پیرمرد در کسری از ثانیه در جلوی چشمان ژوبین ناپدید شد و اینبار نیز اعضای شورا یکی پس از دیگری ناپدید
گشتند. اکنون تالار در سکوت عظیمی فرو رفته، زمینهای سنگی آن برق میزنند از بس که صیقل خوردهاند. مجسمههایی که بر دیوارها چسبیدهاند همگی انگار آماده فرار هستند، گویی با یکدیگر حرف میزنند، یک شیردال عظیم درست پشت سر صندلی اردوان است، گویی او سلطان تمام موجودات افسانهای پارسیان میباشد.
ژوبین نگاهاش را از روی شیردال عظیم پشت سر پدرش گرفت و به توبیخهای همیشگی و تمام نشدنی رامونا گوش سپرد.
- ژوبین این دهمین باره که داری قوانین رو میشکنی!
ژوبین پوفی کرده و خیره به رامونای عزیزش که همیشه او را به همه چیز ترجیه میداد گفت:
- خواهرک من، اینقدر حرص نخور، رفته بودم یه اهریمن رو از نزدیک ببینم.
رامونا با این حرف ژوبین، بیشتر اخم کرد و خواست حرفی بزند که با ذوق ژوبین حرفش را در گلو خفه کرد. ژوبین شادمان از نزدیک شدن به یک اهریمن، گفت:
- اینبار واقعا بهش نزدیکتر بودم، فقط سه متر باهاش فاصله داشتم باورتون میشه؟ فقط سه متر!
اردوان با این حرف ژوبین از جای خود برخاست و بهتزده به وی خیره گشت، رامونا نیز همین وضعیت را داشت، هر دو بینهایت شوکه شده بودند. ژوبین که به خیال خودش شاهکاری انجام داده بود، سرش را مفتخر بالا گرفت و سینههایش را باد کرد، سپس خواست حرفی بزند که رامونا با جیغ بلندی بر زمین افتاد، آنقدر صدایش بلند و تیز بود که ژوبین ناخواسته دستهایش را روی گوشهایش نهاد، اردوان نیز اخم بسیاری روی صورتتش از درد نشست.
با تمام شدن جیغ، ژوبین به سرعت خود را کنار خواهرش رساند، شانههایش را در آغوش گرفت و نگران به صورت بیحال رامونا خیره شد، مضطرب صدایش زد:
- رامونا؟ خوبی؟
رامونا بیجان، نگاهاش را از روی چشمهای براق و نارنجی رنگ ژوبین برداشت و به پدرش نگاه کرد، اندکی دستتش را بالا آورد و سپس زمزمه کرد:
- داره میره و اون میاد، اونا...
سرفه اماناش نداده و خون بسیاری از دهاناش به بیرون پاشید، ژوبین که از دیدن خونها شوکه شده بود، سریع شوکه زمزمه کرد:
- هیسهیس، رامونا چیزی نگو، خواهش میکنم دیگه حرف نزن.
اردوان اما با حرفهای رامونا، به سوی او آمد و کنارش نشست، نگران دستاش را گرفت و پرسید:
- بگو چی دیدی؟
رامونا به سختی نفس میکشید، آینده بسیار مهمی را دیده بود و این یعنی انرژی بسیاری از او گرفته است. خطر کرده و این یعنی چقدر برای جان خانواده و مردماش اهمیت قائل است. نفس دیگری کشید و با لبهای خونین پاسخ داد:
- یه دریاچه پر از خون... اونا ه..مه رو کشتن، نیم.ه شب بود. ب..اید از نی..مه شب عب..ور کنیم.
خونهای بیشتری به بیرون تف کرد که ژوبین با چشمانی اشکآلود خطاب به پدرش فریاد زد:
-بس کن پدر اون خیلی ضعیفه که بتونه دوباره صحنهها رو بازبینی کنه!
اردوان خشمگین به ژوبین غرشی کرده و گفت:
- اون بخاطر مردم جونش رو به خطر انداخته، تو هیچی نمیفهمی!
سپس مجدد روی به رامونا پرسید:
- بهم بگو رامونا، یه چیز کلیدی بهم بده تا بتونم همشون رو بکشم.
رامونا، در حالی که قطرههای سرد اشک تندتند از گوشه چشماش میچکیدند، مجدد با تعلل زمزمه کرد:
- اونا... مثل همیشه نبودن. قو..یتر از هر سال ظاهر میشن. من... یه، یه نفر رو دیدم. او..ن... از چشمهاش خون میچکید، جادوی عظیمی داشت و...
اردوان بدان آنکه به بقیه حرفهایش گوش بسپارد، سریع از روی زمین برخاست و در حالی که وِرد جابهجایی را میخواند، خطاب به ژوبین گفت:
- ژوبین پیش خواهرت بمون.
ژوبین نگاهاش را از جای خالی پدرش گرفت و به خواهرش خیره شد، پیشانیاش را بر پیشانی او نهاد و آهسته زمزمه کرد:
- رامونا، آروم باش. نفس عمیق بکش. زود خوب شو... لطفا.
رامونای قوی اراده، همانطور که از حس عجیب خالی شدن قدرت، چشمهایش آرام.آرام بسته میشدند، خطاب به ژوبین با لطافت گفت:
- ژوبین... فراموش نکن که تو، هرگز بیفایده نبودی...
ژوبین با این حرف، قطره اشکی از چشماش به پایین چکید و بر گونه رامونا نشست، چشمهای رامونا بسته شد و ژوبین ناامیدانه زمزمه کرد:
- رامونا، بر خلاف کار آمدی تو، من تنها یه جادوگر سطح پایینم که نهایت جادوش مخفی کردن هاله جادوییشه.
غمگین پیشانیاش را از وی جدا کرد و از کنارش برخاست، در جیبهای زیاد لباس و شلوارش کاوش کرد تا به یک گوی قرمز رسید، آن را محکم در دستاش فشرد و سپس مجدد کنار رامونا جای گرفت. او را در آغوش گرفت و با بستن چشمهایش، به خانه سنگیشان کنار فضای سبز مرکزی شهر، فکر کرد. سپس گوی قرمز را محکم بر زمین کوبید و نفساش را در سینه حبس کرد.
احساس عجیبی داشت، جابهجایی در بُعد های مختلف همیشه به او تهوع بدی تحمیل میکند، برای همین حدالامکان سعی میکند از جادوی جابهجایی استفاده نکند. اینبار هم بخاطر حال وخیم رامونا دیگر چارهای برایش نمانده بود.
با ظاهر شدنشان درست جلوی درب خانه، سراسیمه رامونا را به داخل آورد و به سوی تختاش دوید. او را آهسته روی تخت نرماش نهاد و لحاف سنگین پشم را تا گردناش بالا کشید، سردی بدن رامونا گواه خوبی نمیدهد، گویی تخلیه جادویش بیشتر از آنچه که انتظار میرفت، بوده.
ژوبین مضطرب به آشپزخانه رفت و گزنههایی که قبلا جمع کرده بود را آورد، با دستانی لرزان، برگهای گزنه را روی صورت رامونا گذاشت تا اعصاباش تحریک شده و بدناش از کار نیفتد. همین کار را در زیر لحاف برای پاها و دستهایش انجام داد. آخرین برگ بزرگ گزنه را نیز روی شکم رامونا نهاد و لباستش را پایین کشید. نگران کنار تخت نشست و منتظر شد تا رامونا چشمهای خرمایی رنگاش را باز کند. استرس اماناش را بریده است، ترس از دست دادن رامونا، خواب را هم از چشماناش ربوده. پاهایش تندتند به یکدیگر میخورند، نمیداند چه کند. جادویی ندارد که به او انتقال بدهد و حتی گویای برای درمان رامونا برایش باقینمانده زیرا از آن گویهای جادویی برای کودکانی که در راهاش آسیب دیده بودند استفاده کرده بود.
لعنتی به بیجادویی خود فرستاد. اگر رامونا نبود تا آن گویها را برایش درست کند به حتم در همان کودکی مرده بود و زنده نمیماند، برای همان بسیار به رامونا وابسته است، نمیتواند تصور کند ممکن است او نیز همچون مادرش، بخاطر یک پیشگویی بیاهمیت بمیرد، نه!
***
چهار و پنجاه دقیقه بامداد
با شنیدن صدای پایی که نزدیک میشد، ژوبین وحشتزده در جایش تکانی خورده و خنجری که همیشه همراهاش بود را از درون جیباش بیرون کشید. آن را با دستان سردش به سمت درگاه اتاقی که دربی نداشت گرفت و منتظر شد تا صاحب آن صدا برسد.
با نور شمعی که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، بیشتر ترسید. او کیست؟ چرا به اینجا... با دیدن پدرش در درگاه اتاق، نفساش را بیرون داد و خنجر را پایین آورد. سپس با تعجب پرسید:
- چرا اینجایی؟!
اردوان بیتوجه به سوالاش، به رامونا چشم دوخت و پرسید:
- حالش چطوره؟
ژوبین متقابلا به رامونا نگاه کرد و پاسخ داد:
- تغییری نکرده، حداقل ضعیفتر نشده. اما بهتر نیست.
اردوان سرش را تکان داد و کنار تخت ایستاد، با اندوه بسیار رامونا را صدا زد.
- رامونا پیشگوی اعظم، باید باهام حرف بزنی. صدام رو میشنوی؟
ژوبین با خطاب شدن خواهرش به عنوان پیشگوی اعظم، خشمگین پدرش را از گوشه تخت کنار زد و عصبانی غرید:
- اون حالش بده، چرا نمیفهمی؟! الان وقت این کارا نیست پدر!
اردوان بیحوصله ژوبین را با جادو به کنار دیوار پرت کرد و خشمگین فریاد زد:
- من باید اون جادوگر قدرتمندی که توی پیشگویی دیده شده رو پیدا کنم، تو نمی.فهمی ژوبین اگر اون پیدا نشه هممون توی آخرین یلدای عمرمون شراب میخوریم!
ژوبین سراسیمه به طرف پدرش حملهور شد و فریاد کشید:
- واسم مهم نیست، اگر ادامه بدی اون میمیره! اونم مثل مامان میمیره!
اردوان بیتوجه به حرفهای ژوبین، جادویش را روی او قفل کرد؛ به گونهای که ژوبین از حرکت ایستاد. ژوبین با این جادو، فریاد های پیدرپی سر داد تا بلکه پدرش را منصرف کند.
- پدر بس کن، بس کن اون رو میکشی، اون تنها کسیه که براش با ارزشم، خواهش میکنم نکن...
اردوان اما بیتوجه به التماسهای او، مجدد کنار تخت ایستاد و خطاب به رامونا زمزمه کرد:
- باید به هوش بیای دخترم. باید.
پس دستاش را روی پیشانی رامونا نهاد و انرژی بسیاری به او انتقال داد، خالی شدن انرژی در بدناش را به خوبی احساس میکرد، تمام عضلاتاش درد میکردند، استخانهایش فریاد میکشیدند و اعصاب بدناش خنثی میشدند. رامونا به حتم درد بسیاری را تحمل کرده است.
با انتقال انرژی، چشمهای رامونا گشوده شد. نفسهایش منظمتر و آرامتر شده بودند. به پدرش نگاه کرد، به سختی با لبهای خشکیدهاش زمزمه کرد:
- پدر، انرژی شما برام ارزش زیادی داره.
اردوان لبخند گرمی زد و سپس خیره به چشمان رامونا گفت:
- بهم بگو، بگو اون جادوگر قدرتمند که از چشمهاش خون میچکید کی بود؟ باید پیداش کنیم.
رامونا با درخواست پدرش، لبخند تلخی زد. چرا لحظهای گمان کرد این مرد بیاحساس که تمام فکر و ذهناش مردم است باید به او برای خیر خواهی نیرو قرض بدهد؟ چرا... نگاهاش را به سقف سنگی داد و زمزمه کرد:
- نمیدونم.
اردوان لبهایش را خشمگین به همدیگر فشرد و زیرلب گفت:
- باید بدونی، محاله تو کسی رو توی پیشگوییهات نشناسی!
رامونا لبخند سردش را مجدد به روی او پاشید و پاسخ داد:
- گاهی استثناست پدر!
اردوان خشمگین از جایش برخاست و گفت:
- باشه، اما دوباره سعی کن. باید یه نشونه ریز بهم بدی. باید...
صدای فریاد ژوبین به گوش رسید که تقلا میکرد تا آندو را منصرف کند.
- نه رامونا، بهش گوش نده. اینبار میمیری خواهش میکنم بس کنین. من نمیخوام از دستت بدم، مامان رفت تو نرو رامونا!
رامونا اندوهگین از التماسهای برادر کوچکاش، نگاهتش را به اردوان داد و گفت:
- فایدهای نداره، اما بخاطر زندگی ژوبین دوباره میبینمش.
ژوبین با بهت به رامونا خیره شد، بخاطر زندگی او؟ مگر برایش مهم است؟ اگر مهم بود که خود را دستی دستی به کشتن نمیداد! فریادهایش بیشتر شدت گرفت. بغضاش شکسته و سعی داشت مانع از خودکشی خواهرش شود. چرا آنها به یلدای امسال آنقدر اهمیت میدهند؟ مگر چه خبر است؟!
رامونا، چشمهایش را بست. باری دیگر در بُعدهای فراوان زمان سفر کرد و با آن روح خستهاش، به لحظهای رسید که دریاچهای خون در شهر رِی جاری شده و کوه اجساد اطراف ایجاد شدهاند. مردی در مرکز آن دریاچه، در دشت مجاور ایستاده و با نفرت بسیاری به شهر نگاه میکند. رامونا سعی کرد جلوتر برود، آنقدر نزدیک شد که درست جلوی آن مرد ایستاد، غمگین به وی خیره شد. صورتاش پر از خون و زخم است، موهای مشکینتش آنقدر کثیف هستند که به همدیگر چسبیدهاند و دستاناش لرزش بسیاری دارند. رامونا جلوتر رفت و خیره در نگاه تمام سیاه مرد زمزمه کرد:
"..."-
ژوبین همچنان فریاد میزد که رامونا با جیغ دیگری چشم گشود، خون بسیاری بالا آورد و به سختی میان نفسهای بینهایتاش، زمزمه کرد:
- اون پر از کینه بود، نفرت باعث شده بود تمرکزش رو از دست بده. اهریمنی اونجا نبود، همه مرده بودن، اون... چشمهای کاملا سیاهی داره، نشونه اون چشمهاشه...
خونهای زیادی از دهاناش به بیرون پاشید که اردوان با ذوق از دستی زد و همانطور که وِردش را میخواند، با افتخار گفت:
- مادرت بهت افتخار میکنه دخترم!
ژوبین بهتزده به آن مرد بیاحساسی خیره شد که اکنون دیگر اثری از وی باقینمانده است! یک نفر تا چه اندازه میتواند بیاحساس باشد؟! واقعا چطور میتواند دخترش را آنقدر راحت به کام مرگ بکشاند؟! اصلا دلیلاش چیست؟ سادست. علاقه بسیار به مادیات دنیوی، جز این چه میتواند باشد؟
با ناپدید شدن اردوان، جادویش از روی ژوبین برداشته شد و او آزاد گشت. با گریه خود را به پایین تخت رساند و با سرزنش به رامونا چشم دوخت. رامونا میان سرفههای پیدرپی و خونهای غلیظاش که کل لحاف را کثیف کرده بود، لبخند زد و با آرام گرفتن نفساش، روی تخت دراز کشید. چشمهایش کم نور شده بودند، بدناش لحظه به لحظه سردتر میشد تا آنکه دیگر جانی برایش نمیماند.
ژوبین که فهمیده بود دیگر کار از کار گذشته، سرش را روی دستان سرد خواهرش نهاد و زمزمه گویان با گریه گفت:
- چرا به حرفش گوش دادی؟ اگر تو نمیخواستی، اون نمیتونست مجبورت کنه.
رامونا انگشت سردش را کمی تکان داد تا موهای خرمایی ژوبین را لمس کند. سپس با درد زمزمه کرد:
- بخا...طر تو ژو..بین. بای..د آینده تو.. رو نجا..ت میدادم.
ژوبین سرش را بالا گرفت و معترض پاسخ داد:
- آیندهای که قراره تو همراهم نباشی رو نمیخوام رامونا، کاش این کار رو نمیکردی، بی تو من نمیتونم زندگی کنم. خواهرم چرا خودت رو فدا کردی؟ چرا...
رامونا که احساس کرده بود دیگر وقتی برایش نمانده، چشمهایش را به سختی بر روی ژوبین خیره نگه داشت و زمزمه کرد:
- ژوبین دوس..تت دارم...
ژوبین سرش را بالا آورد و خواست جواب خواهرش را بدهد که با بسته شدن چشمهای خواهرش و سرد شدن بدناش برای همیشه، فریاد هایش به آسمان صعود کرد. خواهرش نیز همچون مادر مهرباناش بخاطر پیشگویی بیش از حد از دنیا رفت. مگر چقدر یک پیشگویی مهم است؟ آیا مهمتر از جان یک جادوگر صد ساله؟ این رسمهای جادوگران وقیحانه است، آنکه میگویند یک پیشگو باید در راستای کشف آینده جان بدهد دروغ است، به خدا که دروغ است...
***
خاک سپاریای در کار نیست. برخلاف رسوم پارسیان، جادوگران رسم خود را دارند. بدن رامونا، به سنگ تبدیل گشته و در آغوش دریا برای همیشه به خواب رفت. زیر دریا صخرههای زیادی وجود دارد که اکثر آنها از بدن جادگران فدا شده شکل گرفتهاند. همه با پذیرش جسد توسط دریا، به شهر های خود بازگشتند، اما ژوبین همچنان بر لبه صخرهای نزد دریای پارس ایستاده بود و خیره به امواج آرام آب، به خواهرش که اکنون تنها در دریا خوابیده بود فکر میکرد.
کسی کنارش نیست، حتی پدرش نیز تنها چند قطره اشک ریخت و دوباره گریخت تا به ادعای خودش آن جادوگر قدرتمند را پیدا کند. پیشگویی رامونا خیلی مهم بود، زیرا تمام جهان به دنبال آن جادوگر در حال کاوش هستند. کسی نمیداند او کیست یا از کجا آمده است. اما امیدوارند تا پیش از یلدا یعنی آخرین شب پاییزی و بلندترین شب سال، او را پیدا کنند.
ژوبین پس از مرگ رامونا، افسرده شده است. حال و احوال همیشگی را نداشته و حوصله حرف زدن هم ندارد. هرچند در لحظاتی پیش، متوجه دلیل اصرار پدرش بر تلاش رامونا و مرگ او شده بود. گویا پادشاه اهریمن مجدد متولد شده است. کسی که سالها پیش اهورا مزدای بزرگ او را شکست داد. اکنون دوباره متولد گشته و درست در یلدا میآید.
هر ساله در یلدا اهریمنان به خاطر مرگ خورشید بزرگ تا صبح در قویترین حالت خود هستند و مردم برای نجات یافتن از دست آنان به دور یکدیگر جمع گشته و در هر شهر و روستا مشعلهای عظیمی از آتش روشن میکنند تا اهریمنان به خود اجازه نزدیک شدن را ندهند. اما امسال فرق دارد، پادشاه اهریمن پس از هزاران سال بازگشته است، او در یلدا ظهور خواهد کرد و اهریمنان برخلاف سالهای پیش، قدرتشان چندین برابر میشود. جادوگران دیگر به آسانی حریف آنان نخواهند شد. اما طبق پیشگویی رامونا، اگر آن جادوگر بیاید، کسی که چشمهایی سیاه و اشکانی خونین دارد، همه نجات پیدا میکنند. هرچند... چه فایده. ژوبین دیگر کسی را ندارد. دیگر برای همیشه تنهاست.
***
امروز بیستم ماه است، تنها ده روز دیگر به یلدا باقی مانده و مردم بینهایت مشغول هستند. شلوغتر از آنان جادوگران هستند که بیمحابا به اطراف سفر میکنند تا برای شهر های خود غلات و شراب جمع آوری کنند. یلدای امسال هیچکس نباید بخوابد، یک آتش کمتر، ممکن است همه را به کشتن بدهد.
ژوبین بر روی سقف سنگی خانه نشسته و به مردم نگاه میکند. شهر پر از هیاهوی است و هرکس به دنبال چیزی میدود. یکی پسرش را گم کرده، دیگری دخترش را به حمام میبرد و آن یکی کودکاش را خشک میکند. همه به زندگی ادامه میدهند، اما چرا ژوبین هدفی برای ادامه زندگی ندارد؟ چرا...
هشت روز دیگر نیز به آسانی گذشت، خمرههای شراب در تالار بزرگ عمارت جادوگان جمعآوری شده و آذوقه چندین ساله مردم ایران برای یلدا گردهم آورده شده است. در تمام شهر ها مردم آمادهاند، جادوگران اکنون به استراحت و تمرین مشغولاند تا در دو روز آینده بتوانند از مردمشان محافظت کنند. ژوبین اما همچنان در اتاق رامونا به سر میبرد و روی تختی که او پیشتر خوابیده بود، نشسته است. سرش را روی پاهایش نهاده و بیروح به گذشته مینگرد. خاطراتی که با خواهرش داشت همچون رعد از جلوی چشمانتش میگذرند. دو بار، سه بار و شاید ده بار آنها را مرور کرده است. اندوهگین به وی خیره شدهام، دلم برایش میسوزد. پسرک بیچاره، کاش میشد برایش کاری انجام بدهم. کاش میشد... .
شب موعود
در تالار بزرگ عمارت، مردم گردهم جمع شدهاند. ساعت پنج است و خورشید در آستانه مرگ دوباره غروب میکند. هر سال در این روز خورشید بزرگ میمیرد و تولد دیگری برای پاک ماندش انجام میدهد، مردم او را دوست دارند و بخاطر اهریمنان سعی میکنند تمام شب تا صبح را به رقص و پای کوبی بگذرانند تا خورشید بزرگشان سرشار از پاکی بینهایت مجدد متولد شود.
به داخل تالار قدم میگذارم، زن و مرد در کنار یکدیگر میخندند و مینوشند. شرابهای سرخ و گوارای چند صد ساله بیرون آورده شدهاند و در حال سِرو شدن هستند. مرغهای بریانی، غلات شیرین ایرانی و انگورهای لذیذ همه بر سر سفرههای ترمهای جای دارند. مردم روی زمینهای تالار نشستهاند و با شادی بر روی فرشهای اصیل ایرانی گل میگویند و گل میشنوند.
مادربزگها بچهها را دور خود جمع کرده و از داستانهای باستانی میگویند. پدربزرگها نوههای بزرگشان را دور خود جمع کرده و به آنان پسته اصیل ایرانی میدهند. پستهای که نایاب است و خندان بودناش معجزهای توسط خورشید میباشد. اردوان را در انتهای تالار، درست جلوی آن شیردال بزرگ میبینم. لبخند بر لب دارد و شادان به شراب درون دستاش نگاه میکند. ژوبین کجاست؟ امشب نباید در خانهای تاریک تنها بماند. البته که نیست، پدرش نمیگذارد. کنار اردوان جای دارد و سرش را به تکیه گاه صندلی تکیه داده است. گهگاهی به مردم شاد نگاه میکند و لبخند میزند. اما غم درون چشماناش، پس از پانزده روز هنوز هم تازه است.
بوی کیک و شیرینی در تالار پیچیده و مشام مجسمههای سنگی را تکان داده است. آنها هم میخواهند حرکت کنند و به میهمانی پرشور ملحق شوند. اما بدان اجازه جادوگران حق حرکت ندارند و این آنها را اندوهگین میکند. سرباز های جادوگر آماده هستند. مشعلهای آتش در کنار یکدیگر در سرتاسر تالار روشن است. میان تالار مشعلهای بزرگتر از آتش خودنمایی میکنند و بیرون تالار نیز آتشهای عظیمی از کوه چوب روشن شدهاند تا اهریمنان را دور نگه دارند. آنان در امشب حتی ممکن است ریسک کرده و نزدیک آتش شوند. باید امشب مردم زنده از این تالار بیرون بروند. زیرا اگر همه کشته شوند، تبار پارسیان برای همیشه نابود خواهد شد. مردم کشورهای دیگر، گونههای برتر خود را دارند. خونآشامها و گرگینهها در اروپا آنها را یاری میکنند، روباههای نه دم در شرق آسیا نیز استوار هستند. جادوگران نیز در ایران و خاورمیانه از مردم محافظت خواهند کرد. به یاری خداوندگار جهان اهورا مزدا، امروز مردم و موجودات جادویی در برابر پادشاه اهریمن پیروز خواهند شد.
گذر زمان در امشب، از هر شب دیگر کندتر است. مردم خستهاند اما تازه دوازده شب است. آنقدر مست شده و انرژی سوزاندهاند که دیگر نای تکان خوردن ندارند. آتشها مدام ترمیم میشوند تا خاموش نشوند، عدهای از مردها خوابیدهاند و بچه هایشان را در آغوش گرفتهاند. زنان اما همچنان در کنار یکدیگر نشستهاند و قصد کردهاند تا خود صبح، هنگام تولد خورشید، حرف بزنند. غیبت کنند و بخندند. همه به چند دسته تقسیم شده و در دایره های نسبتا بزرگ دور هم نشستهاند. هر کدام از دایره دیگر بد میگویند. آن یکی غیبت عضو دایره بعدی را میکند و این چرخه تا خود صبح ادامه دارد. حقیقتا از حرفهای زنان خوشم میآید. گاهی در مورد چیز های جالبی سخن میگویند، برای همان مردان اندکی کنارشان هنوز بیدارند، آنها را درک میکنم.
به طرف گروه اول قدم نهادم و کنارشان ایستادم. زنی لاغر اندام درون مرکز دایره نشسته بود و با اشتیاق، داستانی را تعریف میکرد:
- یه پیشگو میگفت چندین سال دیگه دنیا عوضش میشه. میگفت دیده آدمها لباسهای کوتاه میپوشن!
زنی دیگر کنجکاو پرسید:
- یعنی دیگه این لباسای قشنگ از بین میرن؟ پناه بر اهورا مزدا، این خیلی بده.
دختر جوانی خندید و در پاسخ گفت:
- از دست این لباسای بلند و دست و پاگیر راحت شدن.
همه با این حرفاش اخم کرده و به او چشم غره رفتند. اندوهگین سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. خندیدم و به سراغ دایره بعدی رفتم. دایره اول گویا اعضایش با جادوگران پیشگو ارتباط داشتهاند که از آینده خبر دارند. دایره بعد دو مرد بیشتر از دایره اول داشت که این یعنی سخنانشان جذابتر بوده است.
زن پیری در شمال دایره نشسته بود و آرام سخن میگفت:
- بهش گفتم تو زنی باید هرچی شوهرت بهت گفت گوش بدی. اما کو گوش شنوا؟ حرف تو این گوشش میره تو، توی اون یکی بیرون میاد.
زنی نسبتا جوانتر از پیرزن، اندوهگین پاسخ داد:
- آره بیبی، میدونم چی میگی، همین عروس خودم اصلا به حرف پسرم گوش نمیده. آترین بهش گفته بود بیا پاهام رو بمال، دختره برگشته بهش گفته خودت بمال من دستم درد میکنه! عروسم عروسای قدیم. دخترای این چند سال اخیر خیلی پررو شدن! فکر کردن ارباب خونه، خودشونن!
بیبی سرش را به تایید تکان داد و آهی کشید. سرم را تکان دادم و به سمت دایرهی بعدی رفتم. مشخص است چرا مرد ها به این دایره علاقه بیشتری نشان داده بودند. هرجا که به نفع خودشان باشد برایشان اهمیت بیشتری دارد. در دایره بعدی، تنها یک مرد حضور دارد و گویی هر لحظه ممکن است به خواب برود و انگار بحث برایش اهمیت چندانی ندارد.
زنی جوان که به سناش سی سال میخورد، با شور و شوق حرف میزند:
- بعد به مادر شوهرم گفتم مگه من نوکرتم که هی میگی لگن بیارم دست و صورتت رو بشوری. ای که یه روزی لگنت رو زیرت بندازم.
همه با حرفاش خندیدند و زن دیگری با ذوق ادامه داد:
- وای خیلی خوب بهش گفتی، خواهر شوهر من که از مادر شوهرم بدتره، دم به دقیقه میگه تو هنوز بچهای نباید عروست میکردن. خوبه باز شش تا بچه براشون اوردم. نمیدونم کی قراره توی چشم اونا بزرگ بشم. بخاطر چیزای الکی بهونه میگیره. زنیک...
خندیدم، آنطرف غیبت از عروسان است و اینطرف غیبت از مادرشوهران و خواهرشوهران، چه چرخه جالب و شیرینیست سخن گفتن در مورد اتفاقات تلخ و ترش زندگی. آیا در آینده، مردم هنوز هم این دورهمیها را خواهند داشت؟ امیدوارم داشته باشند تا از آن لذت ببرند.
به سراغ دایره بعدی رفتم. اینجا شور و نشاط متنوعی پا برجاست. جوانان در حال انجام بازیهای متنوع هستند. دو نفر چترنگ بازی میکنند و ده نفر شاهد رقابت تنگاتنگ آنان هستند. دو نفر دیگر مشغول بازی بسیار سخت و مهیج نواردشیراند و هیجان تماشاچیان آنان نسبت به قبلی بیشتر است.
عدهای دیگر مشغول به بازی قاپ هستند و بینهایت سرگرم میباشند. همهی این انسانها خواب از چشمهایشان رخت بسته است، زیرا شاد هستند. بیخود نیست میگویند انسان شاد را چه نیاز به خواب هزار ساله؟ اکنون پی به این جمله آیندگان میبرم.
هوا، ابریست. صدای هوهوی جغدان امشب بیشتر از همیشه بخاطر سکوت سنگیناش به گوش میرسد. نیمهشب است، چهار بامداد. خورشید تا ساعتی دیگر مجدد متولد شده و به جهان باز میگردد. اما اهریمنان بیشتر از همیشه قدرت دارند. پادشاه اهریمن بازگشته است. پس از هزار سال مجدد احیا شده و همه از ترس وی آتش هایشان را با تمام وجود روشن نگه داشتهاند.
ژوبین هنوز در انتهای تالار روی صندلی پدرش نشسته و به مردمی نگاه میکند که اکنون دیگر انرژی هایشان کاملا تمام شده و به خواب رفتهاند. اغراق نمیکنم، همه خوابیدهاند! ژوبین خسته و اندوهگین سرش را مجدد به صندلی تکیه داد. سکوت تالار، گوشهایش را آزار میدهد. بیحوصله از جایش برخاست، باید حداقل بتواند به مکانی برود که صدای طبیعت را بشنود. با کمک جادویش، هاله انسانی و جادویی خود را مخفی کرد و سپس مخفیانه از پلههای تالار که به بام آن منتهی میشد بالا رفت. آهسته حرکت کرد و با رسیدن به بام گرد و زیبای تالار عظیم، به سختی بر روی سنگهایش قدم نهاد تا در قله آن بایستد.
دست و پاهایش مدام لیز میخورد اما هرطور که بود، در آن سرمای سرد پاییزی خود را به بالاترین نقطهی سقف رساند. روی سنگهای سیاه نشست و خیره به ماهی که در پشت ابرهای سیاه پنهان گشته بود، نفساش را عمیقا بیرون داد. لبهایش را کمی با دندانهایش گاز گرفت و سپس خیره به جنگل تاریک کنار شهر، زمزمه کرد:
- اهریمن اونقدر هم ترس نداره.
سپس دستی بر لباسهای ضخیم و خاکیاش کشید و ادامه داد:
- اون اهریمن، اون روز انگار چیزی صداش میکرد. اما چی؟ یه اهریمن ارشد دیگه؟
با به یاد آوردن موضوع آن روز و اتفاقی که رخ داد، اخم کرده و خشمگین زمزمه کرد:
- به درک، اصلا مهم نیست!
آهی کشید و از سرما به خود لرزید، واقعا باید دیوانه باشد که در این سرمای بسیار، آتش گرم را رها کرده و بیاید روی یک سقف یخزده بنشیند. برای خود تأسف خورده و از جایش برخاست. به سختی سعی داشت تعادلاش را حفظ کند؛ زیرا سنگها بسیار لیز شده بودند. آرامآرام از شیب سقف پایین آمد. خواست به طرف پلهها برود که با شنیدن صدای صحبت چند نفر، از حرکت ایستاد و گوشهایش را تیز کرد تا سخنانشان را بشنود.
- پیداش کردین؟
نکند فهمیدهاند او مخفیانه بیرون آمده است؟ صدایی ترسان پاسخ داد:
- نه سرورم نتونستم. انگار پیشگویی اشتباه بوده.
ابرویش را بالا داد. موضوع چیز دیگریست! صدای اول خمشگین غرید:
- رامونا هرگز توی پیشگوییهاش اشتباه نکرده. اون گفت ژوبین هرگز نمیتونه جادو رو یاد بگیره، اونم درست وقتی بچه بود و ببین، الان واقعا به هیچ دردی نمیخوره!
ژوبین با شنیدن این سخن، ابرواناش را در هم کشیده و انگشتهایش را مشت کرد. صاحب آن صدا کسی جزء پدرش نبود! میدانست هیچگاه بخاطر نداشتن جادو او را دوست نداشته است، اما باز هم برایش شنیدن این حرف از دهان وی شوکه کننده بود.
کمی لبهایش را فشرد و خواست خود را نشان بدهد که صدایی دیگر، بهتزده او را در جای خود نگه داشت.
- جادوگر، پادشاه اهریمن پیدا نشدن. ایشون ما رو احضار نمیکنن!
ژوبین بهتزده، دستاش را جلوی دهاناش گرفت و به آن صدای ضخیم و وحشتناک گوش سپرد. او یک اهریمن است! یک اهریمن اینجا، درست جلوی پدرش ایستاده و او اهمیتی به کشتن وی نمیدهد! صدای پدرش او را بیشتر شوکه کرد و تقریبا متوجه موضوع گشت.
- باید پیداش کنین، من این همه قربانی رو براش جمع کردم تا بتونه به دوران اوجش برگرده، این قرار ما نبود!
اهریمن، بیرمق به اردوان نگاه کرد و زمزمه گویان گفت:
- قرار نبود اما این دست ما نیست جادوگر! اینکه پادشاه ما رو احضار نکردن حتما دلیلی داره.
اردوان خشمگین از این پاسخ، دستاش را بالا آورد، جلوی صورت اهریمن گرفت و با تهدید در حالی که نوری در دستاش جریان پیدا میکرد، زیر لب گفت:
- کاری کن احضارتون کنه، قرار ما تنها در صورتی پا برجاست که اول شما به عهدتون وفا کنین!
ژوبین که باورش نمیشد پدرش با اهریمنان هم دست باشد، کمی خود را جلوتر کشید تا آنها را ببیند. به سختی و بدان سروصدا نزدیک لبه دیوار شد، با دیدن اهریمن بیشتر شوکه گشت. آن هاله سیاه رنگی که همچون سایه جلوی پدرش بدان صورت سخن میگفت، انگار همانی است که در جنگل پیدا کرده و مشغول خوردن آن آهوی بیچاره بود.
حسی که ژوبین به آن دارد این را تایید میکند. نمیداند چگونه اما بسیار قوی است. ژوبین شروع به تحلیل موضوع کرد، چرا پدرش آنقدر اصرار داشت تا رامونا آن جادوگر را پیدا کند؟ مگر برایش بهتر نبود پیدا نشود تا قرارش پابرجا بماند؟ پس...
- گوش کن، اگر پادشاهتون اون جادوگر رو برام پیدا نکنه، هرگز به دوران اوجش بر نمیگرده. میتونم همین الان تموم مردم رو از قرارمون باخبر کنم.
ژوبین نگران به پدرش که از پشت همچون شیطان به نظر میآمد خیره شد. این انصاف نیست! اهریمن خندهای سر داد و با صدای رعبانگیزش گفت:
- خودت هم به دست اونا کشته میشی جادوگر!
اردوان متقابلا لبخند زد و پاسخ داد:
- مهم نیست!
اهمریمن دست از خنده برداشت و با سکوت نسبتا طولانیاش گفت:
- باشه. سعی میکنم دوباره با ایشو...
کلاماش ناگهان با فریاد های بینهایت که ترس را در دل هرکس میکاشتند، پایان یافت. ژوبین وحشتزده اطراف را نگریست، سایهها حرکت میکردند، چشمهای قرمزی داشتند که مستقیم به طرف تالار میآمدند، از تمام جهات به دست اهریمنان محاصره شده بودند و این اصلا خوب نبود. فریادها بسیار بلند بودند اما او به وضوح حرف پدرش را شنید:
- اون به عهدش وفا نکرد! خیانتکار شیطانی!
اهریمن مقابلاش، قهقهای زد و همانطور که نزدیک میشد تا اردوان را بکشد، پاسخ داد:
- اگر اینطور نبود لیاقت پادشاهی اهریمنان رو نداشت، جادوگر احمق!
جلوتر آمد، درست جلویش ایستاد و همانطور که چشمهای قرمزش نمایانتر میشدند، در صورت وحشتزده اردوان غرید:
- عطش قدرت تو رو کور کرد! اینم نتیجه زحماتت!
و بیمهابا تمام بدن اردوان را بلعید و حتی به او مجال استفاده از جادو را نداد. ژوبین وحشتزده خود را از لبه دیوار عقب کشید تا دیده نشود. نگران و ماتمزده به سمت بلندی سقف حرکت کرد و با پاهای لرزان در آنجا جای گرفت. به وضوح صدای فریاد مردم را میشنید که یکییکی فرار کرده یا خورده میشدند. صدای بلعیده شدن و تکهتکه شدن استخان هایشان را به وضوح میشنید و کاری از دستاش بر نمیآمد. لرزان سرش را درون سینهاش جمع کرد. مرگ رامونا تقصیر پدرش بود. او برای هیچی مرد در حالی که سعی داشت ژوبین را نجات بدهد!
پدرش آن جادوگر قدرتمند را برای نجات مردم نمیخواست، میخواست او را بکشد! چرا؟ چه شد که او آنقدر تغییر کرد؟ پس از مرگ مادرش بود؟ شاید هم از همان اول جاه طلب به دنیا آمده! همه چیز به سرعت گذشت، چهار بامداد که نیم شد، دریاچه خون درست طبق پیشگویی رامونا، در شهر جاری شده و اطراف تالار را در برگرفته بود. اهریمنان با افتخار در آن سیل خون راه میرفتند و فریاد شادی سر میدادند. ژوبین ناامید و ترسیده به پایین نگاه کرد. گویا تنها فرد باقیمانده در این شهر بود! البته، او نمیدانست که هنوز کودکانی در لابهلای سوراخهای تالار و شهر قایم شدهاند. اندوهگین لحظهای گمان کرد نکند تمام مردم ایران مرده باشند. اما نه، مگر میشود؟
چشمهایش را بست و خواست فریادی از درد سر بدهد که ناگهان چیزی در قلباش به لرزش در آمد. چشمهایش را بهتزده به خود داد، از قلباش هالهای سیاه رنگ بیرون میآمد! آنقدر شوکه شد که لحظهای تعادلاش را از دست داد و از بالای سقف به پایین افتاد. درست در بوتههای خار دار گل رز فرود آمد. با سختی و بدن درد بلند شد، آنقدر هول کرده بود که متوجه آشفتگی موهایش و زخم و خونهای صورتاش نشد. اهریمنان با افتادن او، به وی چشم دوختند. خشنود گشته و به سمتاش هجوم آوردند که ناگهان ژوبین از درد فریاد بلندی سر داد.
فریادش آنقدر قدرتمند و عظیم بود که اهریمنان نزدیکاش را درجا کشته و همگی در زمان کوتاه پودر شدند! ژوبین شوکه و ناباور به این صحنه چشم دوخت. چه شد؟ چه اتفاقی...
ناگهان به خونهایی که درونشان ایستاده بود نگاه کرد، امواج راکد مانده و گویی زمان متوقف شده است. آتشها خاموش شدهاند اما دود هایشان حرکت نمیکنند. ژوبین نفرت زیادی دارد، از اهریمنان و از پدرش متنفر است. تقصیر او بود که خواهرش را از دست داد. تقصیر او بود. احساسی در دروناش میگوید که او اکنون قدرت کشتن همه را دارد. جادوی عظیمی را در بدناش احساس میکند. جادویی به شدت قوی که در رگهایش با شدت بسیاری حرکت میکند.
گویی بخاطر اندوه بسیار دیگر قلباش سیاه شده و مهربانی همیشگیاش را ندارد. چشمهایش را مستقیم به جنگل دوخت و زمزمه کرد:
- همه رو میکشم. هیچ موجودی نباید زنده بمونه! هم...
صدایی او را شوکه کرد. سرش را شتابان به سمت صاحب صدا چرخواند و رامونا را دید که همچون قبل از ساعات مرگاش آشفته است و همان لباسها را به تن دارد. بهتزده خواست او را که نزدیک شده بود لمس کند، اما رامونا پیشی گرفت و صورت برادرش را با دو دست خود قاب گرفت. در چشمهای نارنجی رنگاش که اکنون کامل سیاه شده بودند، خیره شد و زمزمه کرد:
- ژوبین، فراموش نکن که من بخاطر نجات جون تو و مردم مردم. همه گناه کار نیستن! اونا آرزو دارن! امید هاشون رو ازشون نگیر!
ژوبین با بغضی که به گلویش چنگ انداخت، خطاب به رامونا لب زد:
- اما پدر امید ما رو کشت. منم همه رو میکشم تا آسیب نبینن.
رامونا لبخند گرماش را به ژوبین هدیه داد و مجدد زمزمه گویان گفت:
- پدر وقتی مادرمون مُرد امیدش رو از دست داد، عاقبت کسی که امید نداره اینه، نمیخوام تو رو اینطوری ببینم!
بغض ژوبین شکست و خون از چشمهایش جاری شد. با حسرت گفت:
- نمیخواستم از دستت بدم، نمیخواستم اینطوری بشم!
رامونا برادرش را گرم در آغوش گرفت و کنار گوشاش زمزمه کرد:
- باید برم، گوش کن. اهریمنها حاصل نفرت پنهانی و کینههای جادوگر ها هستن، تو قدرت زیادی داری، به لطف پروردگار خورشید، سرنوشتت بود که امروز قدرتت فعال بشه، گوش کن ژوبین، جادو رو از همه بگیر. اینطوری اهریمنها ناپدید میشن. مردم حق دارن شب یلدا رو برای کمک خورشید بزرگ جشن بگیرن. پس این نعمت رو ازشون نگیر برادر عزیزم.
ژوبین با کمی مکث سرش را تکان داد که رامونا ازش جدا شد و سپس همانطور که محو میشد گفت:
- باید به گذشته برگردم، در آینده منتظرتم. تا لحظه مرگ خوب زندگی کن ژوبین. زندگی چیزیه که تنها یه بار به تو داده میشه. پس بخاطر حالی که در آینده افسانه خطاب میشه، خرابش نکن!
رامونا ناپدید شد و ژوبین همانطور که خون از چشماناش میچکید، دستهایش را به سوی آسمان دراز کرد. خواهرش هر چه میگوید درست است. مردم حق دارند شادی را داشته باشند، او نباید مثل پدرش باشد، آنگاه او نیز همچون شیطان خواهد بود! نه ژوبین این نیست. قلباش ساده و مهربانتر از این حرف هاست.
تمام قدرتش را جمع کرد، جادوی عظیمی را احساس میکند، اما حسی به او میگوید که حتی میتواند جادوی دیگران را نیز جذب کند. پس به احساساش اطمینان کرده و تمام نیروی جادوگران را فرا میخواند. در کسری از ثانیه جادو های بسیاری از اجساد بلند شده و به سمت بدناش آمدند. طوفان بزرگی بالای سرش شکل گرفت و همه چیز با یک رعد و برق عظیم که به بدناش برخورد، تمام شد. ژوبین بر زمین افتاد و با بالا آوردن خون بسیاری، به دریاچه خونی خیره شد که ناپدید شده و جنازهها در حال پودر شدن بودند. آهی کشید، لبخند سردی زد و در آخرین لحظات بیداریاش زمزمه کرد:
- آرزو میکنم مردم هرگز این دوران سیاه رو به یاد نیارن. جادو دیگه هرگز برنمیگرده...
بر زمین افتاد و سرش محکم به سنگ خورد، به وضوح احساس میکرد که جادو تماما از بدناش رفته است، ضعف بسیاری داشت و این نشان خوبی نبود. سرش سنگین شده و کمکم دیدش محدود میشد. غمگین اما راضی چشمهایش را بست و قبل از آنکه بیهوش شود، در دل گفت: (بالاخره سرنوشتم رو پیدا کردم. هدف وجود من پاک سازی پارس از جادو بود.)
***
راحیل، سرش را با ذوق بالا آورد و خطاب به مادربزرگاش با شوق پرسید:
- مامانبزرگ، یعنی واقعا ژوبین جادوگر کهنیه که چندین سال پیش مرده بود؟
مادربزرگ لبخندی زد و خطاب به راحیل گفت:
- نه عزیزم، ژوبین نواده اون جادوگر بود. هزار سال بعد از مرگ اون، با برگشتن پادشاه شیطان ژوبین هم قدرتش رو به دست آورد.
نیوا از آن طرف مادربزرگ با کنجکاوی پرسید:
- پس چرا زودتر قدرتش فعال نشد؟
مادربزرگ لبخند زنان پاسخ داد:
- چون پادشاه اهریمن هنوز خودش رو نشون نداده بود. اون به خیال پیدا نشدن جادوگری که در پیشگویی گفته شده بود، خودش رو صبح نشون داد و گول خورد.
بچهها همه با روشن شدن ماجرا هو کشیدند که مادر بزرگ خندان گفت:
- میبینید، هرکس سرنوشتی داره. ژوبین هم وظیفش نجات آینده ایران بود. اگر ژوبین قلب پاکی نداشت، نمیتونست تصمیم درستی بگیره و به حرف خواهرش گوش نمیداد. اون موقع شاید دیگه هرگز یلدایی وجود نداشت یا مثل اونها ماهم باید یلدا رو با ترس میگذروندیم.
بچهها همه سرشان را تکان دادند و با به صدا در آمدن زنگ خانه، شادان به سمت میز یلدا دویدند. زیرا پدربزرگ بالاخره از سرکار بازگشته بود و آنها میتوانستند آجیلها را در کنار کل خانواده بخورند. با رفتن بچهها، مادربزرگ کتاب بزرگ و کهنهاش را بست. به جلدش چشم دوخت. انار و جام شرابی که برق میزند. کتاب را در قفسه کتابهای کهن کتابخانهاش نهاد و آهسته در حالی که نگاهاش را از آن میگرفت، لب زد:
- جهان بیجادو، امنیت بیشتری داره ژوبین. از تو و خواهرت ممنونم که این محبت دورهم جمع شدن رو بهمون برگردوندین.
پایان.
سخن نویسنده:
سکوت میکنم که این سکوت منطقیتر است. چقدر این داستان و حرفهای توش رو دوست داشتم. ایران باستان با جادو به حتم جای قشنگی بوده. منتظر نظرهای مفیدتون هستم.
آثار نویسنده: داستان پلکان مرگ / داستان شیشه شکسته / داستان ماژور / داستان زیر تخت / داستان آخرین لحظه / داستان پرتوی خاکستری / داستان قبرستان راکد / مجموعه رمان عصیانگر قرن / مجموعه رمان کابوس افعی / کتاب پس از تردید / رمان دیگه نیستم / کتاب تقدیر خونین
راه های ارتباطی با نویسنده:
شماره تماس من در تمام شبکه های اجتماعی: 09134559255
آیدی اینستاگرام بنده: sadat_fantasy
آیدی تلگرام بنده: SADAT.82_EXOL
تا داستان بعدی بدرود دوستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک روز بارانی در نیویورک
مطلبی دیگر از این انتشارات
هرگز عاشق کارت نباش، تا موفق شوی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بر میگردم به خون پدرم!!!