زمانی که بودا به آرامش رسید

نوشته‌ی قبلی رو با چهار درس اصلی بودا تموم کردیم:

. رنج وجود دارد.
. منشأ رنج وجود دارد.
. پایان رنج وجود دارد.
. راهی برای توقف رنج وجود دارد.

و در این نوشته ، کار رو با این چهار درس ، شروع میکنیم!




برای رسیدن به آرامش

اولین مورد از چهار درس ، بدیهی به نظر میرسه. رنج وجود داره ، نه فقط به معنای یک نوع درد صرف ، بلکه به معنای رنجش وجودی ، نوعی سرخوردگی ، بیگانگی یا ناامیدی که در اثر دوران گذار به وجود میاد (منظور همون چرخه‌ی مرگ و زندگی هست).
اما مسئله‌ی مهم اینِ که ما ، از یک جایی به بعد متوجه بشیم که داخل یک چرخه قرار داریم ؛ که این سرآغاز سفر ما در راه رسیدن به آرامش و شناخت از خود خواهد بود ، برای رهایی از این اسارت..
چیزی که بودا با ظرافتِ آگاهی خودش کشف کرد ، وجود رنج در تار و پود همه چیز بود! قرار نیست همه‌ی رویدادها و اتفاقات زندگی ، رضایت‌بخش باشن و این یک چیز بدیهی هست ؛ با این حال و با درک همین نکته ، میتونیم به این نتیجه برسیم که همه چیز از یک ساختار ناپایدار تبعیت میکنه ، از جمله خود!
قدم اولی که بودا برداشت ، پذیرش بود. فقط زمانی میتونیم چیزی رو تغییر بدیم که قبل از هر کاری ، اون رو پذیرفته باشیم.!
دومین مورد اشاره به این داره که ، همون‌طور که رنج وجود داره و ما این واقعیت رو پذیرفتیم ، پس علتِ رنج هم وجود داره. این یک اشاره‌ی واضح به علیت و قاعدش داره.
معلول بدون علت و علت بدون معلول ، وجودشون ممکن نیست.
سومین مورد هم پشت‌بند مورد دوم میاد ، حالا که ما میدونیم رنج ، علتی داره ، بنابراین پی میبریم که راهی برای توفقش هم وجود داره که میتونیم کشفش کنیم(همین خودش کلی انگیزه و امید میده به آدم).
و چهارمین مورد ، بعد از گذر از سه مورد قبلی ، میفهمیم که میشه رنج رو متوقف کرد و کاری که ما باید بکنیم ، همین هست!
ما نباید با خودمون بگیم ، میتونیم رنج رو متوقف کنیم ، به جاش باید بگیم ، باااااااااااااااااااید رنج رو متوقف کنیم!


بیرون زدن از چرخه‌ی ملال

اگر به تناسخ هم اعتقاد نداشته باشیم ، ایرادی نداره و طبیعیِ از نظر من. حتی تصور یک همچین چیزی ، وحشتناک به نظر میرسه. اولش شاید جالب به نظر بیاد ، ولی تصور اینکه تا حالا چند صد یا چند هزار بار اینجا بودی و همین مسیر رو طی کردی هم ، خودش باعث عذاب چه برسه به اینکه واقعن تجربش کنی..
چرخه‌ی ملال ، منظور همون چرخه‌ی دوباره و دوباره مردن و زنده شدن هست..
اما ما این چرخه‌ی ملال رو در طول همین یک دونه زندگیمون هم تجربه کردیم ، زمان‌های که آدم ناخودآگاه متوجه میشه که سال‌هاست داره از یک جای واحد و مشخص ضربه میخوره و هر بار با روش‌های یکسانی ، دچار آسیب و شکست میشه.. این مصداق بارز چرخه‌ی ملال هست(البته در مقیاس یک دونه زندگی).
بودا معتقد بود که اگر کسی متوجه سه واقعیت زندگیش نشه ، نمیتونه از چرخه خارج بشه(چرخه یک چیزی تو مایه های همون ماتریکسه).
واقعیت اول ، این هست که بپذیریم ما یک موجود ذی‌شعور هستیم ، موجودی که بر خودش آگاهِ و خودآگاه خیلی از تصمیمات و اعمالش رو تنظیم میکنه. اگر با خودمون طوری رفتار کنیم که انگار یک حیوانیم ، به جایی نمیرسیم. شاید با خودتون بگید : "من که هیچ وقت با خودم مثل یک حیوان برخورد نمیکنم"..
اما فکر کنم اکثریت مردم با خودشون مثل حیوون رفتار میکنن. چرا!؟


پذیرش ذی‌شعور بودن ، یک مسئولیت بسیار سنگین رو به آدمی محول میکنه. قبلن ، بابت هر خطا یا اشتباه ، هر گاف یا سوتی ، هر نوع بی‌احتیاطی و در کل هر ماجرایی که درست پیش نمی رفت ، با خودتون شبیه یک حیوون رفتار میکردید..
ملامت و سرزنش ، بد و بیراه گفتن و سرکوب اون احساس خالص درونی که میخواد چیزی بگه.. شاید میخواد بگه من در این چارچوب که تو اصرار داری، نمیگنجم ، نه به این دلیل که پست تر از اون هستم ، به این خاطر که فراتر از اون هستم!
پذیرش ذی‌شعور بودن ، یک چرخش اساسی در مناسبات برخورد با خود رو میطلبه..
شما باید بیش از هر کسی ، برای خودتون احترام قائل بشید. افرادی که برای دیگران احترام قائل نیستن ، به این خاطر دچار این نوع طرز فکر شدن ، که احترام خودشون رو پاس نداشتن! و اونها بیش از اینکه با بی‌احترامی به دیگران لطمه وارد کنن ، دارن به خودشون لطمه میزنن و حقیقت اینِ که اونها شایسته‌ی این رنج و عذابی که برای خودشون شکل دادن ، ابدن نیستن.
شعور ، اون قدر ارزشمندِ که شما باید بابت داشتنش ، روزی هزار مرتبه به زمین و آسمون درود بفرستید و جواب این لطف الهی رو با استفاده‌ی درست ازش ، بدید.
قبل از هر چیز و قبل از هر اقدامی ، قیمت خودتون رو بدونید و به خودتون احترام بذارید..

و واقعیت اول با این مسئله تموم میشه که:

موجود ذی‌شعور بودن ، خواه یا ناخواه منجر به یک نتیجه‌ی بی برو و برگشت میشه؛
رنج!
اگر رنج میکشید ، میتونید مطمئن باشید که یک موجود دارای شعور و درک هستید.

واقعیت دوم ، در ادامه‌ی واقعیت اول میاد..
رنج باعث ناپایداری نمیشه ، بلکه ناپایداری با مواجه شدن در برابر ادراک موجود ذی‌شعور ، تبدیل به رنج میشه. و پذیرش ناپایداری ، برابر با پذیرش رنج خواهد بود و یک تایید دو سویه‌ست ، در درون و بیرون!
و واقعیت سوم ، غیرخود هست که فعلن کاری باهاش نداریم اما خیلی زود میریم سراغش...



کلیدِ قفلِ ملال

حالا باید یک واقعیت رو بهتون بگم. و اون هم اینِ که سه واقعیت بالا ، در واقع یک واقعیت هستن!
پذیرش موجود دارای شعور بودن ، علتی برای چند معلول هست.. که تنها دو سه تاش میشه ، وجود رنج ، وجود ناپایداری و وجود غیرِ خود.
اکثر افراد فکر میکنن ، پذیرش باشعور بودن خودشون ، کار ساده‌ای هست..
اما این سخت‌ترین کار ممکن در جهانه!!!
پذیرش باشعور بودن یعنی؛
- دل کندن از مال و مادیات و پذیرش اینکه این‌ها بخشی از ما نیستن و در واقع به ما تعلق ندارن
- احترام گذاشتن نه فقط به خود ، بلکه به دیگران. اون ها هم ذی‌شعورهایی در عالم خودشون هستن
- مسئولیت‌پذیری ، حتی در یک جمع ، من باید مسئولیت خودم رو کاملن بپذیرم و پاسش ندم به بغلی
- رهایی از تمایلات ، از اونجایی که من صاحب هیچ چیزی نیستم ، پس داشتن تمایل به چیزی ، زنجیرهای نامرئی رو به پاهام متصل میکنه که اتصال من به منبع آرامشم رو قطع خواهد کرد
- جهل، پذیرش باشعور بودن ، فرد رو تبدیل میکنه به مبارز صف اول با نادانی. اون هم به این شکل که ، در ازای هر یک بار مبارزه با جهل در بیرون ، باید هزار بار با اون در درون مقابله کرد!

و اما برای رهایی از رنج باید علتش رو شناخت..
اختلافی که بین زاهدان و موبدان وجود داشت ، این بود که برای رهایی از رنج ، روی آوردن به آگاهی حاصل از عقلانیت فلسفی بهترِ یا بینش فلسفی حاصل از مدیتیشن یا هر دو!؟
بودا اما ، مسیری بین هر دو رو در پیش گرفت. کمی از این و کمی از آن..
بودا راه رهایی از رنج رو تحت چیزی با عنوان "پرهیز از افراط‌ها" یا "راه میانه روی" (Middle Path) معرفی کرد:

افراط‌ها عبارتند از ابدیت، دیدگاهی که افراد ابدی هستند؛ و فناگرایی، دیدگاهی که افراد به کلی از هستی می‌روند (معمولاً به معنای هنگام مرگ درک می‌شود، اگرچه اصطلاحی کوتاه‌تر از یک عمر منتفی نیست). مشخص است که ابدیت مستلزم وجود نوعی از خود است که بودا آن را انکار می کند. چیزی که فوراً آشکار نمی شود این است که چرا انکار چنین خودی ، معادل این ادعا نیست که فرد در هنگام مرگ نابود می شود (یا حتی زودتر، بسته به اینکه فرد چقدر عناصر روان‌فیزیکی را ناپایدار می داند). راه حل این معما در این واقعیت نهفته است که ابدیت و فناگرایی هر دو در این پیش فرض مشترکند که «من» (I) وجود دارد که وجودش ممکن است فراتر از مرگ باشد یا با مرگ پایان یابد. ایده «مسیر میانی» این است که تمام تداوم های زندگی را می توان بر اساس حقایق در مورد یک سلسله علّی از عناصر روانی-فیزیکی توضیح داد. از آنجایی که چیزی بیش از توالی این رویدادها و حالات ناپایدار و غیرشخصی وجود ندارد، پرسش از سرنوشت نهایی این «من»، مالک فرضی این عناصر، به سادگی مطرح نمی شود.

دو نوع رویکرد برای پذیرش موجود ذی‌شعور وجود داشت..
به یکیش میگفتن Conventional که در اینجا به معنای عادی (قراردادی) هست و به دیگری میگفتن Ultimate که در اینجا به معنای غایی هست!
در اینجا پیش‌شرطی وجود با این مضمون که هر آنچه برای ما عادی قلمداد میشه ، نوعی قرارداد نانوشته از نوع سیستماتیک یا اجتماعی هست که البته بسته به مکان و زمان متغیره!
موجودیت‌های نوع اول یا همون عادی ، مواردی هستن که از حیث عقل سلیم ، واقعی تشخیص داده میشن. اما در نگاه دوم و سوم..
کل‌هایی دیده میشن که متشکل از موجودیت‌های ساده‌تر اند و این موجودیت‌های تو در تو تا جایی ادامه پیدا میکنن که دیگه نمیشه با عقل سلیم درکشون کرد و عملکرد یا حتی ساختارشون رو شرح داد ، پس در واقع این‌ها واقعی نیستن. رویکرد اول ، در نهایت منتهی به رویکرد دوم میشه!
از دید من ، اینجا.. آبجکت های تو در تو تا جایی عمیق میشن که به یک سابجکت برسن. منتها ، سابجکت یک چیز ملموس و قابل درکِ متداول نیست ؛ و ممکنِ کلی خطا یا مغایرت در فهم هر کسی از اون به وجود بیاد.. چه بسا که اصلن ، اصلشم همین بوده و باید هر کسی یک نگاه منحصر به فرد بهش داشته باشه..!
و اما رویکرد دوم که خیلی ساده‌تر از قبلی تعریف میشه. چرا ما باید گزاره‌های متعارف و اصطلاحن درست رو بپذیریم!؟ در حالی که بخش‌ها و اشیا مختلف در هر گزاره و توصیف ، در نهایت به یک تخیل منتهی میشن که اتصالی به واقعیت ندارن!!!!



مسیر میانه

با توجه به دو حقیقتی که بررسی کردیم ، بینش خالص و کلیدی "مسیر میانه" رو میشه به صورت زیر تعریف کرد:

حقیقت نهایی در مورد موجودات ذی‌شعور این است که یک سلسله علّی از عناصر روان‌فیزیکی ناپایدار و غیرشخصی وجود دارد. از آنجایی که اینها همه ناپایدار هستند و فاقد ویژگی های دیگری هستند که برای ذات شخص لازم است، هیچ یک از آنها خود(self) نیست. اما با توجه به چینش درست چنین موجوداتی در یک سلسله‌ی علّی، بهتر است که آنها را به عنوان یک چیز، یعنی یک شخص، در نظر بگیریم. بنابراین به طور متعارف درست است که افراد وجود دارند، چیزهایی که برای یک عمر و احتمالاً (در صورت تولد دوباره) بیش از یک عمر ، دوام می آورند. این به طور متعارف صحیح است زیرا به طور کلی وقتی بخشی از چنین سریالی با قسمت های دیگر همان سریال یکی می شود، شادی کلی بیشتر ، و درد و رنج کلی کمتری را حاصل می‌کند. به عنوان مثال، هنگامی که مجموعه‌ای از عناصر روانی فعلی با عناصر آینده یکی می شود، احتمال کمتری دارد که در رفتاری (مانند سیگار کشیدن) شرکت کنند که منجر به لذت فعلی اما درد بسیار بیشتر در آینده شود. با این حال، کاربرد این روش محدود است. گذشته از یک نقطه خاص ، یعنی نقطه ای که ما آن را بیش از حد جدی می گیریم، به عنوان چیزی بیش از یک داستان مفید ، منجر به رنج وجودی می شود. پایان رنج با از بین بردن تمام حس و پیش فرض «من» که به عنوان عامل و مالک عمل می کند، حاصل می شود.




غیرخود(Non-self)

آخرین پیامدِ پذیرشِ مفهومِ ، موجود ذی‌شعور بودن، رسیدن به یک معلول دیگه به نام غیرِ خود هست!
مسیر میانیِ بودا ، اول استدلال کرد که "من" بیانگر چیز خاصی نیست ؛ و بعد یک حقیقتِ مهم دیگه رو بیان کرد. به این شیوه که ، "من" به معنای آنچه که هست ، از "من" برآمده ، وجود نداره!
ما یا حداقل من ، این‌طور فکر میکردم که این منم که دارم بیشتر بر دنیای اطراف و بیرون از خودم تاثیر میذارم و این عاملیت منِ که باعث میشه در بیرون از من اتفاقاتی بیفته.
اما بودا دقیقن داره عکسش رو مطرح میکنه ، منی که ما درک کردیم ، متشکلِ از یک سلسله عوامل علّی در بیرون از خودمون!!!
این یعنی ، تفاوت بین i و mine. اون معنایی که ما از "من" در ذهنمون داریم ، i هست در صورتی که منی که هستیم ، mine هست. ما متغیری وابسته به مقداردهی‌های بیرون از خودمون هستیم(توی نوشته ی قبلی گفتم برید یه سرچ کنید ، نکردید ، خودم مجبور شدم فرق بین آی و ماین رو بگم).
و در ادامه میشه این‌طور تعبیر کرد(یکی از استدلال‌های ناپایداری):

اگر مفهوم خود واقعا وجود می‌داشت ، دائمی(ایستا) می‌بود.
اما هیچ یک از پنج نوع عنصر روان-فیزیکی ایستا نیستند.
بنابراین خود وجود ندارد.
argument from impermanence (S III.66–8)

استدلال ناپایداری ، یکی از آموزه‌های مربوط به بوداست که بسیار مفصلم هست!
برخی میگن بودا به وجود یک خود برتر اعتقاد داشته ، و برخی هم میگن که این استدلال ، دلیلی مبنی بر این هست که بودا ، شاکله‌ی انسان رو خارج از این پنج عنصر نمیدیده و ایمانی به یک خود برتر در ورای دید ما نداشته!
در مورد این دو فرض ، داریم:

فرض اول بر این فهم استوار است که افراد در حال تولد دوباره هستند، همراه با این فکر که یکی از کارکردهای "خود" ، توضیح هویت شخصی دیاکرونیک است. منظور از «دائمی» در اینجا، ادامه حیات حداقل برای چندین بار در زندگی های گوناگون است. این مسئله با این واقعیت نشان داده می شود که بودا بدن را به عنوان یک خود رد می کند، به این دلیل که بدن فقط برای و در طول یک عمر وجود دارد. (این همچنین نشان می دهد که منظور بودا از «ناپایدار» چیزی نبود که برخی از فیلسوفان بودایی متأخر، یعنی فقط برای یک لحظه وجود داشتن؛ عنوان میکردند. آموزه های بودایی لحظه ای را بیان می‌کردند که به سرعت دچار تحول بعدی می‌شود.) عناصر روان‌فیزیکی ممکن است کاندیدهای امیدوارکننده‌تری به نظر برسند، اما اینها به این دلیل رد می‌شوند که همه‌شان در وابستگی به تماس بین قوه حس و شی قرار دارند و بیشتر از یک رویداد متشکل از حس ، شی و تماس خاص نیستند. این که او پنج نوع عنصر روان-فیزیکی و نه فقط یکی را فهرست کرد، نشان می دهد که بودا نوعی دوآلیسم را پذیرفته است. اما این راهبرد برای نشان دادن ناپایداری عناصر روان‌شناختی نشان می‌دهد که ثنویت او از نوع دوگانگی ذهن و بدن آشنا با هستی‌شناسی‌های جوهری مانند آنچه دکارت و مکتب نیایا در فلسفه هندی ارتدکس آورده است، نبوده است. او به جای اینکه ذهن را حامل دائمی رویدادهای گذرا مانند رخدادهای شناخت، احساس و اراده بداند، «ذهن» را نوعی اصطلاح جمعی برای مجموعه‌ای از رویدادهای ذهنی گذرا می‌داند. از آنجایی که این رویدادها ناپایدار هستند ، نمی‌توانند هویت شخصی دیاکرونیک را به شیوه‌ای که از خود انتظار می‌رود، توضیح دهند.

و یکی دیگه از استدلال‌ها رو داریم که این‌طور میگه:

اگر خود وجود داشت، هرگز نمی‌توانست آرزومند تغییر باشد.
هر یک از پنج نوع عنصر روان-جسمانی به گونه ای است که می توان خواستار و آرزومند تغییرشان شد.
بنابراین خود وجود ندارد.

و بعد از این تعابیر ، فرض اول خیلی پیچیده میشه!
اما فرض دوم چی میگه!؟
فرض دوم داره یک عامل پیچیده و خمیده در مفهوم ثابت رو بیان میکنه ، عامل کنترل باید خودش رو هم کنترل کنه! با همه‌ی توضیحاتی که مرور کردیم ، معلوم میشه که "خود" ، یک شاهد صرف نمیتونه باشه چون ما نمیتونیم با همون چیزی که هستیم ، بر آنچه که هستیم نظارت کنیم!(ما اینجا میگیم نمیشه ، ولی فکر کنم توی مجلس یه لایحه‌ای یا حکمی داده بودن راجع به شورای فرهنگی یا یه همچین چیزی که خودش ناظر بر عملکرد خودش باشه و اصلاحش کنه!!!)
اگر قرار بود به وسیله‌ی "خود" ، خودمون رو اصلاح کنیم پس دیگه نیازی به اینکه نگاهی به بیرون داشته باشیم نداشتیم! این یعنی عدم انعکاس ، یعنی اگر خود منبع کنترل هست ، نمیتونه خودش رو کنترل کنه چون خودش عامل کنترلِ !
برای مثال ، چاقو نمیتونه خودش رو ببره یا انگشت نمیتونه خودش رو لمس کنه(مگر اینکه انعطافش زیاد باشه ??). بنابراین به این نتیجه میرسیم که در کمال ناباوری ، فرض اول درسته!
ما متشکل از فقط پنج عنصر روان-جسمانی نیستیم و باید چیزی فراتر از این‌ها برای کنترل یا چشم انداز وجود داشته باشه..
حالا به مرحله‌ای میرسیم که پی میبریم ، نه خود در مفهوم زمان-مکان وجود داره ، و نه خود متشکل از حالات درونی (5 عنصر)!
و جدای از این ، با توجه به تعاریف بودا و از اونجایی که هر 5 عنصر روان-جسمانی(در پی نوشت توضیح دادم) ، بعد از مرگ از بین میرن. نه فقط جسم ، بلکه 4 عنصر دیگه هم از بین میرن چون همه‌ی اون ها وابسته به بازخورد برخورد حس و شی و فعل و انفعال بین این دو عامل بودن.
و با این اوصاف ، عجیب‌تر از همه این هست که با کنار رفتن مفهوم "خود" و ناپایدار تعریف کردن وضعیتش و مفهوم "من". پس بر چه مبنایی ، تناسخ و تولد دوباره رخ میده(یا جزای کارمیک و..)!؟ اگر ما محصول ورودی‌های دنیای اطرافمون هستیم ، پس چطور میشه خطاها یا حتی‌ اعمال نیک و مفیدمون رو به پای خودمون نوشت!؟
و اگر ما متشکل از کوهی از عوامل بیرونی هستیم و به خودی خود چیزی نداریم ، پس فرایند شناخت خود چطور صورت میگیره!؟ و از این بدتر ، همه محصول همه هستن! من محصول دیگری ام ، دیگری محصول منه ، دیگری ها محصول من و دیگری و ...



کارما

در باب کارما:

واژه سانسکریتِ کارما در لغت به معنای "عمل" است. آنچه که امروزه به عنوان نظریه کارما از آن یاد می شود، به بیان دقیق تر، این دیدگاه است که بین عمل (کارما) و «ثمره» (فالا) رابطه علّی وجود دارد، که دومی تجربه لذت، درد یا بی تفاوتی است. برای عامل عمل این دیدگاهی است که به نظر می رسد بودا در صریح ترین شکل آن را پذیرفته است. افعال را بر سه قسم می گویند: بدنی، لفظی و ذهنی. اما بودا اصرار می‌ورزد که منظور از عمل، حرکت یا تغییر نیست، بلکه اراده یا قصدی است که باعث تغییر شده است. همانطور که گامبریچ (2009) اشاره می‌کند، اصرار بودا بر این نکته منعکس‌کننده گذار از دیدگاه آیین‌گرایانه قبلی از کنش به دیدگاهی است که کنش را در محدوده اخلاق قرار می‌دهد. زیرا زمانی که اعمال مشمول ارزیابی اخلاقی تلقی شوند، نیت مرتبط می شود. به عنوان مثال، شخصی که عمل اخلاقی قابل سرزنش را انجام نمی دهد که توهین آمیز به یک بزرگتر باشد، اما اعمال و رفتارش بیانگر ناسزا به بزرگتر به خودی خود باشد. طوطی ها و کودکان همین کار را انجام دهند. آنچه برای ارزیابی اخلاقی اهمیت دارد وضعیت روانی (در صورت وجود) است که تغییر بدنی، کلامی یا ذهنی را ایجاد کرده است. و وقوع همین حالات ذهنی است که گفته می شود باعث بروز متعاقب تجربه های لذت بخش، بد و خنثی می شود. به طور خاص، وقوع سه حالت ذهنیِ «خبیث» است که میوه کارمایی را به ارمغان می آورد. سه خبیث شاملِ تمایل، بیزاری و جهل می باشند. و به طور کاملاً مشخص به ما گفته شده است (A III.33) که اعمال انجام شده توسط عاملی که این سه آلودگی در او از بین رفته است، پیامدهای کارمایی ندارد. چنین عاملی آخرین تولد خود را تجربه می کند.

اینکه چرا بودا بیان میکنه که در غیاب میل یا بیزاری همچنان میشه عامدانه عمل کرد ، خودش جای تعجب داره!
برای ما خیلی دشوارِ که تصور کنیم بدون انگیزه مثبت یا منفی ، عملی به صورت عمدی انجام بگیره..
تصور بر این بوده که پذیرش عدم وجود "من" ، برای از بین رفتن سه خبیث و عمل عامدانه به دور از سه خبیث کافیه! و این نیازمند وجود میزانِ زیادی از قدرت عقل سلیم هست. جهل ، پوششی هست که سه خبیث رو میپوشونه حتی خودش رو. جهل ، میل یا بیزاری رو رنگ آمیزی میکنه و به خورد ما میده. جهل ام‌الفساد هست!
و بودا در نهایت یک فرض عجیب رو بیان میکنه و اون این هست که هر زمان فرد ، دست از "منیت" خودش برداره ، اِعمال کارمای گذشته برای زندگی فعلیش متوقف میشه و همچنین کارمای مضافی به وجود نخواهد اومد. چیزی که در دنیای امروز و در اجتماع ، رسیدن بهش تقریبن غیرممکن هست!
و اما اینجاست که اوریثینگ ایز مینینگلس پدیدار میشه! همون نقطه‌ای که به افق زل میزنی و مثل یک کویر خالی میشی که هیچ چیزی نیست اما تا چشم کار میکنه ، کویر دیده میشه!
دست کشیدن از منیت ، نوعی روی آوردن به عدم وجود هست چون منم منم از بین میره بنابراین انگار دیگه وجود نداریم! اما این‌طور نیست ؛ یک نفر تصمیم گرفته که دیگه "من" نباشه و منی رو از خودش تصور نکنه که این عین وجود داشتن و اراده‌مند رفتار کردنه.
و حالا به من بگو ، تصور دنیایی(دنیای درونت در غیاب امیال ، انزجار و جهل) بدون گوچی ، رولکس ، آیفون ، پرادا ، دیور ، بالنسیاگا و ... چه قدر سخته!؟ وقتی که عمدن انتخاب میکنی ، از "خود"ت دست بکشی.

تصور بر اینِ که ، اگر جلوه و نگاه به دنیا از دید "خود" و "من" از بین بره ، به مرور پندار ، گفتار ، کردار و ... نیک شکل میگیرن و این با رسیدن به نیروانا شروع و با غرق شدن در اون تموم میشه..
و رسیدن به نیروانا ، پایانی بر چرخه‌ی رنج خواهد بود ?









پ.ن: پنج عنصر روان-فیزیکی بودا شامل ماده(جسم) ، احساس(خوشایندی یا ناخوشایندی) ، ادراک(تشخیص) ، تشکیلات ذهنی(فرایند واکنش به شی) و آگاهی(فهم و شناخت) میشه.