و عشق ضمیری پیوسته در انتهای نام توست...
زمستان!
پاییز آخرین قاب عکسش را درون چمدان قرار داد و قفلش کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. دیگر وقتش بود. صدای زنگ بلند شد. به سمت آیفون حرکت کرد و با نیم نگاهی به صفحه در را گشود. به محض باز شدن در چهره خندان زمستان پیدا شد. چشمانش از خوشحالی و ذوق برق می زد. صمیمانه او را در آغوش کشید و به داخل راهنمایی کرد.
هفته اول کارش بود و ناوارد. با اشتیاق به جای جای اتاقک که از حالا به بعد تا مدتی برای او بود خیره شد. همه چیز برایش جدید و خواستی به نظر می رسید. برای تغییر چیدمان اتاق فکر هایی در سر داشت و برای خودش نقشه های ذهنی رسم می کرد.
پاییز که تمام مدت با لبخند به او نگاه می کرد، دستش را به آرومی گرفت و او را به سمتی کشید.همه قسمت های خانه را به او نشان داد و گوشزد کرد که وارد بقیه اتاق ها نشود؛می دانست بقیه اعضا از سرک کشیدن در اتاق هایشان بیزارند به خصوص بهار که حساس تر از بقیه بود.
پس از بدرقه پاییز به سمت تختش رفت و تقریبا خودش را روی آن پرت کرد. به سقف زل زده بود و به آینده فکر می کرد. با خودش عهد کرده بود بهترین طرح را تحویل دهد. ترکیبی از رنگ های سفید و آبی بیشترین فضا را در طرح ها به خود اختصاص می داد. گاه گاهی هم می توانست آنها را با قرمز و بنفش و نارنجی مخلوط کند تا رنگ های دلخواهش را به تصویر کشد. می خواست سادگی آن را با اشکال بی نظیر برف به زیبایی به نمایش بگذارد.
ذهنش به قدری شلوغ بود که نفهمید خورشید کی شیفتش را به ماه تحویل داد و رفت. نفسش را با صدا بیرون فرستاد. فردا باید سرحال ار خواب بیدار می شد و روزش را به بهترین نحو سپری می کرد. فکرش را خالی کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. دقایقی نگذشته بود که صدای منظم نفس هایش قطار خیالش را به حرکت در آورد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بنویس
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننگ بر آن لقمه ی کوفتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
حافظه لعنتی