ساعت معکوس



آرام و قرار نداشتم شب در راه رو مترو مشغول قدم زدن بودم
اینهمه جمعیت فکرش را بکن قدرت آن را دارد مرا در آن واحد به عصبانیت درآورد
چه کسی گفته است اینهمه جمعیت داخل یک قوطی نفس گیر شود
اح لعنت به سه شنبه های دلگیر
همینطور که ته دلم به همه چیز لعن و نفرین میفرستادم
سوفیا را دیدم
دیدن سوفیای عزیزم بعد اینهمه مدت آنهم در مترو به ان شلوغی با ادم های غریبه که حتی نمیتوانستم از آنها در خواست یک لیوان آب بکنم برای قلبم نوید بخش بود
به او سلامی کردم و او هم با برق همیشگی چشمانش و لبخند گوشه لبش از من استقبال کرد
_ مری فکرش رو هم نمیکردم تو پاریس ببینمت پاریس شهر فلک زده هاست مگه نه
دستش را روی شانه هایم گذاشت و گفت
بگذریم از خودت بگو دختر

شروع کرد به حرف زدن فکر کنم تا یک ساعت حرف زد به حرفهایش گوش میدادم . یادم نمی آید حتی لحظه ای از حرف زدن با سوفیا خسته شده باشم
بعد یک ساعت تازه هر دویمان متوجه حضور مترو شدیم
سوفیا از من درخواست کرد تا مسیری را با او همراه باشم
ماشین او در خیابان نزدیک دفتر کارش پارک شده بود او از من خواست تا با او کمی در شهر گشت و گذار کنم نمیدانستم باید چه کنم
خسته بودم و تازه از سر کار آمده بودم دوست داشتم دوش آب گرم بگیرم و از خوردن کیکی که از دیشب مانده بود لذت ببرم

از طرفی دلم نمیخواست دل سوفیای مهربان را بشکنم ما بعد سالها همدیگر را دیده بودیم پس ترجیح میدادم با سوفیا همراه شوم ... با خودم گفتم خوردن کیک و دوش گرفتن را چند ساعت به عقب بندازم چیزی نمیشود ولی اگر با سوفیا همراه نباشم شاید هرگز چنین فرصتی پیش نیاید.

داخل ماشین سوفیا بشدت کثیف بود
برای من تعجب آور بود این همان سوفیای من است ؟ دختری که همیشه بشدت عاشق تمیزکاری بود

دیگر سختم بود داخل ماشین سوفیا باشم آنهم با بوی تعفنی که علتش را نمیدانستم

سوفیا متوجه ناراحتی ام شده بود برای آنکه دلخور نشود یک لبخند ملیحی زدم کمی عصبانی بنظر می‌رسید ولی انگار او هم مثل من تمایل داشت تا اخم و ناراحتی بین ما ردوبدل نشود .

_ مری من خیلی گشنمه با یک لیوان قهوه و کمی کیک چطوری ؟
_ موافقم موافقم من همیشه با کیک و قهوه موافقم

لبخندی زد و از ماشین دور و دورتر شد

خسته بودم چشمانم به زور و زخمت باز بود فکر میکردم اگر کمی بخوابم حالم خوب می‌شود
در حین استراحت بودم که ناگهان تلفنم زنگ زد
عجیب بود تلفن از انگلستان بود
نیشخندی زدم و کمی متعجب شدم با خودم گفتم
انگلستان که کسی را ندارم تنها سوفیا را داشتم که آنهم کنار من است پس چه کسی می‌تواند این وقت شب به من زنگ بزند .
ترجیح دادم جوابش را ندهم انگلستان کسی را ندارم پس ترجیحم بنظرم عاقلانه آمد

اما چند ثانیه بعد دوباره تلفنم زنگ خورد
اینبار اما سوفیا بود
تلفن را برداشتم و با مزاح گفتم سوفیای خنگم
برای خرید یک لیوان قهوه هم من باید کنارت باشم و بعد زدم زیر خنده

اما سوفیا جوری وانمود می‌کرد که انگار از چیزی خبر ندارد

_ مری جان خوبی خیلی دلم برات تنگ شده دختر جان قهوه کجا بود؟
بگو ببینم حالت چطوره درسهات تموم شدند خیلی دلم میخواد دوباره بیام فرانسه و ببینمت
انگلستان واقعا رقت انگیزه

برای من خنده دار بود که سوفیای جدی، بخواهد شوخی کند بخاطر همین احساس کردم سوفیا میخواهد مرا دست بندازد
من هم بدم نمی آمد کمی با او شوخی کنم

_ هوفف فرانسه هم که خدمت شما آرزوی سلامتی داره خواهر سوفیا
انگلستان خودت چطوره فعلا که میبینم خوب چسبیدی بهش

حرف هایش بوی شوخی نمی‌داد از انگلستان چنان تعریف می‌کرد که جای هیچ شکی برایم باقی نمیگذاشت که او واقعا در انگلستان حضور دارد

آنقدر درباره انگلستان از او پرسیدم که فکر کرد نسبت به دیدن خیابان هایش شوق وافر دارم به همین خاطر پیشنهاد داد تا تماس تصویری برقرار کند

سوفیایی که من منتظر آمدنش از کافه بودم میخواست با من تماس تصویری برقرار کند با خودم فکر کردم شاید هم برای خرید قهوه پول کم آورده است و از این راه میخواهد از من درخواست پول کند ...

گوشی را قطع کردم و دوباره سوفیا بود و اینبار تماس تصویری گرفته بود

برایم عجیب و غیر قابل باور می آمد
از تعجب نمیدانستم چه بگویم
او بود سوفیا اما نه در کافه درست وسط انگلستان من آن پل انگلستان را بخوبی به یاد می آورم
خدای من باورم نمیشد ولی سوفیا همین الان از من خواست تا برای خرید کیک و قهوه به کافه برود
پس این سوفیایی که داخل تصویرم آنهم در انگلستان مشاهده میکنم کیست
تعجب و هراس قدری وحشت پایدار تمام جانم را گرفته بود
با وحشت از سوفیا درخواست کردم تا یکی از خاطرات قدیمیمان را که فقط من می‌دانم و او تعریف کند
برایش عجیب بود ولی شروع به تعریف اولین اشناییمان کرد
باورم نمیشد او سوفیای من است

او همیشه تمییز و قشنگ تعریف می‌کرد
حالا دیگر شک کرده بودم که آن موجودی که چند دقیقه قبل دیدمش سوفیا باشد

با ترسی که داشتم دیگر صلاح نمیدانستم داخل ماشین بمانم
دستم را سمت دستگیره ماشین بردم اما هر چه تلاش کردم باز نشد
ماشین قفل بود
و در حین ترس عجیب و غریبم آن موجود که فکر میکردم سوفیاست همراه با کیک و قهوه بمن نزدیک میشد

ادامه دارد