سيماي زني در ميان جمع

اولين تابش هاي خورشيد روي تصويرچشم راست مريم مقدس مينشيند و درخشش نگاه پاک تابلو را در سراسر بدن لني ميتاباند

موهاي بلوند لني روي صورتي که ابدا تلاش نميکند آن را جوان بنظر برساند مينشينندو البته مثل هميشه اسباب قضاوت هاي احمقانه عده کثيري از تحقيرشدگان بي مايه ي شهر ميشوند،شهري که لني با مستمري جزئي همسر درگذشته اش که تنها وجه باقي مانده از آن ارتباط سه روزه اي است که جنگ به آسانترين شکل ممکن تمام آن را به پايان رسانده .بايد به چيزي که همه به آن ميگويند زندگي ادامه دهد.لني از ميان در وديوار مرده شهر ميگذرد،از ميان نگاه هاي سيل وار و مغزهاي درحال زوالي که با قضاوت تفريح ميکنند عبور ميکند و وجودش هرلحظه براي بلعيدن همه آن لحظات پوچي که هرکدام ميتواند باتلاق وحشتناکي بشود و او را به چشم بهم زدني درخود غرق کند بزرگ ميشود.کلمات از لابه لاي گزارشات خاک خورده بلند ميشوندو حقايق و اعترافات سال هاي دورونزديک از پشت چشم هاي چروکيده و ذهن هاي پوسيده شده از عمري کشتن هر چيز مخالف با مصلحت ،نبرد،پيروزي،آرمان و هزاران مورد مشابه ،بيرون ميريزد.

اعترافاتي که تصوير لني ساکت و شجاع را ميسازند تصويري که نگاه تيز و گيراي لني شبيه گلوله اي داغ خاطرات مهم و غير مهم تلنبار شده را ميشکافد و دراکنون به پروازش ادامه ميدهد،جايي که لني با تلاش و پشتکار مثال زدني چند قطعه پيانويي را که بلد است مينوازد و در انديشه ديدار دوباره با فرزندش هرلحظه را با شوق بيشتر جلو ميبرد.

حرکت آرام و رقصان برگه ها و يادداشت ها ما را به سال هاي گذشته زماني که لني جوان در مدرسه روزگارش را سپري ميکند ميرساند،جايي که طبق معمول مشغول تربيت سربازان مطيع و فرمانبردار هستند و مخالفت و تغيير اين عناصر تحمل نشدني عواقب چندان خوشايندي نخواهد داشت ،لني اما در ميان اين هزارتوي کسالت بار راهبه دانشمندي را ميابد که اورا به چشمه دانش و جستجو متصل ميکند و البته سرنوشت تلخي که چندان براي يک فرد اهل تفکر در زمانه اي که فکر کردن و به راه هاي تازه نگاه کردن با دشمني که اسلحه اش به سمت آلمان نشانه رفته و ميخواهد اين قطار باشکوه و سريع السير را که به سوي جهاني تحت سلطه نژاد برتر پيش برود نگاه دارد ،دور از ذهن نيست.

لني اما در بلعيده شدن يک به يک نزديکانش در شکم سير نشدني جنگ نشانه هايي را ميابد که ايستادن و تسليم شدن را هدر دادن تمام زندگي اش ميداند،آتش جنگ حاموش نشدني است و به خانه هاي کوچک و دشت هاي زيبا و هر آن چيزي که سر راه سعادت اين مردمي باشد که در لابه لاي شعله هاي آتش هراسان و نااميد فرار ميکنند ،رحم نميکند.

لني اما نميخواهد بميرد ،در کارگاه آماده کردن دسته گل هاي مراسم تدفين که به لطف ليست هاي طولاني کشته شدگان رونق گرفته با ظرافت خارق العاده اي گل ها را به هم ميبافد و دسته گل هاي بي نهايت زيبايي ميسازد،انگار اين گلها براي نمايشگاه هنري يا شايد يک جشنواره بهاري آماده ميشوند،او لطافت و صداقت گلها را به هاج و واج ماندن درونش نسبت به اين سيل عظيم کشته شدگاني که براي هيچ ميجنگند ترجيح ميدهد،اهميتي ندارد که هيچ کس نميخواهد بفهمد زندگي واقعي و حق داشتن آن با صف آرايي غول هاي اهني يا باران آتش روي سرهايي که از ميانشان ايده هاي نابي مشغول رشد و پرورش است محقق نميشود چون کسي نميخواهد واصلا جرئت ندارد اين مشت هاي گره کرده و چشم هاي مصمم را متوجه اشتباهشان کند،لني نميخواهد روي تپه هاي خاموش جنازه ها گل هاي مراسم تدفين بگذارد،رو ي جوي خوني که به تن زمين چنگ ميزند و کثافتي که از سر وروي روستا هاي کوچکي که پيش از هجوم دسته هاي بزرگ و کوچک سربازان مست و خسته وبيچاره وفريب خورده تابلوهاي نقاشي قشنگي بودند که به زيبايي از خورشيد استقبال ميکردند.لني نميخواهد چيزي را متوقف کند يا براي آرمان هاي بزرگي که نميشناسد آدم هايي را ازبين ببرد و رنج ها و حقارت هايش را شلاقي براي خراشيدن تن نيمه حان زندگي اش کند. او زندگي را آغاز ميکند ،در گورستان،دقيقا در يک گور ،با يک جوان روس که شعر ميگويد و معناي رايحه ي قهوه هاي لني را ميشناسد.....

لني تصوير زني است که تمام معناهايي که با تحميل اسمشان ميتوانستند اورا به هزاران انساني تبديل کند که شرافت و شان انسانيشان قرباني شده در وجودش ساخت و با رنج ها و تلخي هاي کشنده ي قدرت و در گرماگرم نبرد پايان ناپذير با دره هاي هولناک و عميق انها را حفظ کرد.وجودي که عشق را در گورستان تجربه کرد،دستاني که کودکش را درآغوش گرفت و پاهايي که رکاب زنان اردوگاه هاي کاراجباري را درنورديدند...

https://taaghche.com/book/3962