من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
سکه های قلابی
قلّکِ قلبم را بشکن و سکه های عشقت را بردار و ببر،
شادی فروش ها پول تقلبی قبول نمی کنند.
برو، تکه های شکستۀ قلک را خودم به هم وصل می کنم، تو فقط برو.
اصلا اگر بروی، خودش دوباره به روز اول بر می گردد؛ نیازی نیست من کاری کنم.
راستی! سکه ها زیادند، بارَت سنگین می شود؛ پس مراقب دست هایت باش.
حیف شد.
کاش کسی بودی که می شد با خیال راحت دوستش داشت. کاش اشتباهی نبودی!
خاطراتت را دور نمی ریزم. زیر فرش قایم می کنم تا نبینمشان. تا فراموششان کنم. تا فراموشت کنم.
اما خوب می دانم که آرزوی این که دوباره روزی، شاید موقع خانه تکانی، پیدایشان کنم و باز هم با همان خیالِ ناراحت، عاشقت باشم، هیچوقت از سرم بیرون نمی رود.
دلم برای خودت و سکه های قلابی ات تنگ می شود.
خدانگهدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای ما: نه به کتاب خوب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آی وانا تنک می!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر مستقل (قسمت اول)