شاگرد اولی که خواست خودش باشه ...

باید اول یه داستان برات تعریف کنم ... بعد تصمیم بگیر ...

همه توی زندگی حداقل یک بار با یک خرخون یا یک خرکار مواجهه داشتند ... من به مدت یازده سال یکی از همونا بودم در بند آفرین های معلم ها و پدر و مادر ... دختر خوب باهوش ... باپشتکار و ... بخوام خلاصه بگم یک nerd سمپادی المپیادی و ... یکی از اونایی که بقیه پدر مادر ها نشون بچه هاشون میدن و میگن باید مثل این باشی همونایی ک میان ازشون میپرسن : چجوری درس میخونی؟ ...با همه ی استرس هایی که توی این مسیر متحمل شدم فهمیدم که واقعا علم همه اش هم زشت و مزخرف نیست البته اینو توی مسیر المپیاد تجربه کردم وگرنه صادقانه بخوام بگم بخش کنکوری و روال اصلی ماجرا برای منم جذابیتی نداشت ...

حالا جریان چیه؟ چرا 11 سال nerd بودم و 12 ام دیگه نخواستم اینجوری زندگی کنم؟ اونم سالی که انقدر از نظر خیلی ها مهمه ... سال نتیجه ... سال کنکور ...

آخرین باری که از خودت پرسیدی واقعا چه کاری رو دوست داری کی بوده؟؟ آخرین باری که خانم یا آقای ایده آلی که میخواستی بشی رو تجسم کردی چی؟ نه نه اشتباه برداشت نکن منظورم اون رتبه یکه و هاله ی نور دورش نیست منظورم همونیه که دل خودت براش قیلی ویلی میره ... سال دوازدهم شد آبان بود همه داشتن درس میخوندن منم فرقی با جماعت نداشتم ... یه روز رفتم جلوی آینه خودمو دیدم چاق شده بودم موهای سفید توی سرم رو دیدم حال و اوضاع روحم رو دیدم فقط دوازدهم اینجوری نبودم همیشه همین شکلی بودم ... اما اون موقع اوجش بود دختر ایده آل واقعی که توی ذهنم بود رو دیدم ... ما هیچ شباهتی به هم نداشتیم ...

تصمیم گرفتم سیستم خودمو بسازم اونم وسط سال دوازدهم ... (الان دیگه خیلی برام مهم نیست بقیه بهم میگن چجوری زندگی کن اما اون موقع بود برای همین بذار فقط به گفتن این بسنده کنم که گذشتن از همه ی داراییم گذشتن از تایید آدمای دیگه گذشتن از رویای چرت رتبه اولی اون موقع انقدرا هم آسون نبود) ... از همه شون گذشتم شروع کردم به طراحی سیستم برای خودم از تغییر عادت هام شروع کردم ورزش رژیم غذایی سالم تر health care کتاب خوندن تنظیم ساعت خواب و ... در حالی که به گفته ی مردم بچه های دوازدهم 12 ساعت روزانه درس می خونن من 4 تا 6 ساعت درس خوندم و چون مدارس مجازی بود کلاسایی که دوست نداشتم رو نرفتم و خودم خوندم آزمون ها هم دوست نداشتم به اجبار شرکت می کردم و فقط به هندسه و گسسته و زبان که درسای مورد علاقه ام بودن درست حسابی جواب میدادم خلاصه که کم کم داشتم از زندگی لذت می بردم ... و آخر عاقبت ام هم خوب شد که بخش زیادیش به خاطر این بود که اعتماد به نفس و روحیه ام بهتر شده بود ...

تابستون بعد کنکور با حس پوچی گذشت و تا آخرای ترم یک ادامه پیدا کرد انگار بعد کنکور آدم منتظر بهشت یا جهنمه اما تو برزخ گیر میفته ... دانشگاه خوبی میرفتم(از دید مردم) یه دولتی معروف تو تهران خدا رو هزار مرتبه شکر که تو انتخاب رشته دقت کردم و رشته ها رو بر اساس چشم و هم چشمی نچیدم مگر نه الان م شیمی یا هوافضای شریف بودم ... بحث من اینجا بد بودن شریف نیست بحث من غم توی دل بچه هاشه ... از کمال گرایی گرفته تا آرزوهایی که ازشون گذشتن و میگذرند ... اکثرا اولش یه سیلی بدی میخورن که خیلی هاشون مدت ها بعد هم اوکی نمیشن ... سیلی واقعیت اینکه خیلی هم خاص نیستن و بهتر از اونا هم هست تحسین میشن اما حس می کنن دروغه و لیاقتشو ندارن ... این سیلی رو من سر المپیاد خوردم و خداروشکر که زود متوجه این واقعیت شدم ...

رشته (علوم کامپیوتر) و دانشگاه مو دوست دارم کسی گیر نمیده بهم زندگی خودمو دارم هنوزم یکم نگرانم چون نمیدونم برای کسب درآمد قراره چی کار کنم ولی بعد مدتها واقعااا دارم زندگی می کنم (یادت نره که بهاشو دادم) میرم باشگاه زبان آلمانی یاد میگیرم کتاب می خونم فیلم میبینم غذا های سالم تر می خورم با آدمایی که دوستشون دارم معاشرت میکنم سوال های خفن حل می کنم مسابقه میدم گیم بازی می کنم هر چیزی که دوست دارم و خودم صلاح می دونم می پوشم و سبک خودمو دارم ... دیگه برده ی سیستم آموزشی یا ترسان و حیران از استاد و معلم ها نیستم دلم بخواد برگه سفید میدم و میام بیرون از امتحان ... دلم بخواد میرم سر کلاس نخوام هم نمی رم ... برای درس هایی که دوستشون دارم کورس جداگانه هم میبینم تحقیق هم می کنم اما دیگه تصمیمش با خودمه ... آزادم به مردم لبخند میزنم ... و پذیرفتم توی ایران ام در نتیجه انتظاری از کسی ندارم خودم برای چیز هایی که دغدغه ام هستن تلاش می کنم کاری هم که نمیخوام نمی کنم ... بیاید رو راست باشیم تهش که دنیا همه مونو میکشه حداقل بیاید مدتی که هستیم رو جوری باشیم که دلامون میگن ...

چنل تلگرام: https://t.me/simrapioo