صرفا ...

دارم تو پیاده رو راه میرم. سمت راستم دریاست.

صدای آب. صدای موجا. دریا حتی وقتی عصبانیه هم منو آروم میکنه.

وایمیستم. می چرخم سمت دریا. بیشتر میرم سمت لبه و دستامو میذارم رو نرده. از مچم. چون تو دستم یه چیزیه.

یادم نیست چیه. ولی میدونم نوشیدنیه.

به موجا نگاه میکنم. این موقع شب دریا خیلی قشنگتره.

نور لامپا میوفته تو آب. وقتی موج میاد دریا برق میزنه.

کسی هم زیاد اون دور و بر نیست. تا این موقع شب معمولا کسی این دور و برا نمی پلکه.

چشامو میبندم و عمیق نفس میکشم.

باد موهامو میاره تو صورتم. وقتی از تو چشمام میزنمشون کنار یکم سردم میشه.

خوبه که هودیت تنمه.

راستی خودت کجایی؟

فک کنم رفتی یه چیزی بگیری. چی؟ نوشیدنی؟

نه نوشیدنی که دستمه. پس کجایی؟

حس میکنم که پشت سرمی. برمیگردم. هیچ کس نیست.

دوباره بر میگردم رو به دریا.

_ساتو

نگا میکنم اما بازم کسی نیست.

_سااااااتووووو!

تو خواب و بیداری جواب میدم:«ها؟»

_تو ساعتو تنظیم کردی؟

+آره

_قطعش کن

بعدش میا پتوشو کشید رو سرش و دوباره خوابید.

بلند میشم. چون هر چقدر هم تلاش کنم نمیتونم دوباره اون خوابو ببینم.

آره دیگه...

ختم جلسه?