داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
قسمتی از داستان بلند
پیرزن صاحبخآنه دستش را به عصای چوبی اش ستون کرد، و با دلواپسی خطاب به مستاجر ساکن اولین چشمه اتاق نبش ورودی خانه گفت؛ های پری با تو هستم، واستا بزار این ورپریده ی چشم سفید هم چادر سر کنه و باهات بیاد تا درمونگاه ، خوبیت نداره تنها باشی .
سپس خطاب به خدمتکار و ندیمه اش با حالتی رنجیده خاطر و ازرده حال گفت ؛ بخی بخی ، دخترک چشم سفیده بی حیا ، خیر سرت دیشب توی مراسم ختم از بس ازت تعریف تمجید کرده بودم که چند تا از خانم های غریبه مشتاق بودن تو چای بیاری تا ریخت نحست رو ببینن ، بلکه بختت باز بشه، ابروی منو بردی ، دخترک دستوپاچلفتیه هپلی ، تو توی اون مغزت دو نخود عقل اگه داشتی که توی چهل سالگی ور دل من ننشسته بودی الان ، بلکه توی این سن و سال میبایست نوه ات هم بدنیا می اومد
سپس کمی زیر لب قر قر زمزمه کرد و چشم غره ای رفت ، سرش را چرخاند سمت درب حیاط و از غیبت مستاجر جدیدش شوکه شد و مجدد روی به ندیمه اش گفت؛
د با تو نیستم مگه ؟ پاشو برو برس بهش ، نزار تنها باشه، غریب و عزاداره ، برو یه سرو گوش اب بده ببین جوابش چی هستش
ندیمه اش با حالتی گنگ وگیج دمپایی هایش رآ تابه تا پا کرد، چادرش را کج برسر نهاد و لحظه ی از امد و رو در روی پیرزن ایستاد و اب بینی اش را بالا کشید و پرسید؛ جواب ارایش کی؟
پیرزن با حرص و کلافگی عصایش را ارام به زمین کوبید و دندان هایش را بی اختیار برهم فشرد گفت:
جای تو اگه تروب کاشته بودن الان کشاورز نمونه شده بوده ، اخه تو چرا اینقدر گیجی دختر؟ بهت میگم بدم برس بهش نزار تنها بره ،
انگور نگاهی به دو طرفش انداخت و گفت ؛ باشه الان میرسم بهش .
سپس سمت انتهای خانه و درختان توسکا راه افتاد که پیرزن با درماندگی دنباله ی چادرش را گرفت و کشید و غضبناک گفت؛ اون طرفی کجااا؟ درب اون وره.....
و اما درون آزمایشگاه ..
پری ارام برگه ی پاسخ ازمایش بارداری اش را باز کرد و چشمانش درشت شد رنگ از رخصارش پرید و با لوکنت و اضطراب پرسید ؛ این یعنی چی؟ خوبه یا که بده؟
متصدی ازمایشگاه با لبخند گفت؛ یعنی مبارکه،
پری مات و مبهوت خیره ماند به دختر بچه ای که در اغوش مادرش بود و بر فرفره ای رنگی فوت میدمید و از پیچش رنگها ی فرفره حین چرخش بر سر ذوق می امد، پری سرش گیج شد ، احساس گر گرفتگی داشت چشمانش سیاهی رفت، گویی زیر پایش خالی شده باشد و او بی اختیار از حال رفت و نقش بر زمین شد و وقتی به خودش امد روی تخت قسمت تزریقات دراز کشیده بود و نیمی از سروم نیز تزریق شده بود، منشی لحظه ای پرده ی سفید قسمت تزریقات را کنار زد و پرسید: خوبی؟ پری بی انکه جوابی بدهد سرش را برگرداند و بغضش را در گلو خفه کرد، کمی بعد منشی سر صحبت را باز کرد و گفت: میخوای زنگ بزنم همسرت بیاد دنبالت ؟
پری بی اختیار و با لب هایی که از تشنگی خشکیده بود زمزمه کرد؛ همسر!
لحظاتی بعد خدمتکار صاحبخانه یعنی انگور با حالت شیرین عقلانه اش و لحن غیر مودبانه ای گفت؛ همسر؟ شوهرش قبرستان خوابیده ، اخه از داربست افتاد و مرد، دیروز چهلمش بود، خانم اقاا (پیرزن صاحبخانه) مراسم ختم قران داشت و من لای خرماها گردو گذاشتم ، حلوا رو هم «خانم اقا» درست کرد و من اخرش با قاشق روشون را خط خط انداختم ، اخرشم که باز مث همیشه دعوام کرد و گفت ؛ من ادم نمیشم ، و بی کمالات و بی هنرم، چون شور بود
منشی با کمی مکث پرسید؛ شور بود؟ چی شور بود؟
انگور با ناراحتی گفت: حلوا، اخه جای شکر شبیه جای نمکه، و وقتی حلوا میپختیم ، خانم اقا روزه بود و به من میگفت بچش و ببین چطوره!؟
، من گفتم که شیرین نیست اصلا ، پرسید چقدر ریختی؟ گفتم هشت تا لیوان شکر گفتش بسه دیگه نریز مهمان ها مرض قند میگیرن از این بیشتر بریزی . البته من گفتم همش که اصلا شیرین نشده ولی گفتش تو عقلت کمه تشخیص نمیدی .
اصلا میدونی چیه خانم پرستار! من بدشانسم ،
من هرکاری کنم بازم اخرش سرم شکسته ست، بخدا
شانس ندارم ، کلی زحمت کشیدم، بابت تک تک زحماتی که با سختی کشیده بودم سر شبی بعد مراسم ، با من دعوا گرفت، حتی بخاطر اینکه چرا وقتی چای اوردم توی سینی، هر استکان یه شکل بود و چرا بعضی ها لیوانی بود و چرا چای کیسه ای اوردم، چای دم نکردم، چرا چای ریخته بود توی نعلبکی ، چرا وقتی با دیس چای اومدم توی مجلس ختم ، با پا درب رو باز کردم،و بعدش رفتم داخل , با کمر درب رو هول دادم بستم، بابت تک تکشون..منو دعوا کرد
کلی گریه کردم، بخاطر فوت مرحوم که نه، بخاطر اینکه خیال میکردم این دفعه راست راستکی یکی توی مجلس زنانه منو پسند میکنه واسه پسرش ، ولی این خانم اقا میگفت با کارهایی که کردم هیچکس محال ممکنه، دزد دست من بده، چه برسه به اینکه پسرش رو
.
منشی لحظه ای سرش را بالا اورد و لبخندی زد و پرسید؛ خانم اقا دیگه کیه؟
انگور با اشتیاق جواب داد؛ واااا نمیشناسیش مگه؟ خانم اقا همین پیرزن قد کوتاه و لاغری هست که با عصا دو لا دولا راه میره هااا، همینی که خونه اش خیلی بزرگه و پنج تا اتاق ایوان جلوی باغش داره دیگه، چطور نمیشناسیش، تمام محله ی ضرب میشناسنش، من پرستارش هستم، البته خودمم نفهمیدم اخرش ، چون یکی میگه که من همدم و مونس ، خانم اقام، و یکی میگه ، من در نقش خدمتکارشم ، یکی میگه انگور یعنی من، گماشته ست ، یکی میگه خانم اقا دستش به خیره،. قلبش از. طلاست،..نفسش حقه ،و. وجودش. توی محل برکته، خلاصه منم که بعد اتیش سوزی و سوختن تویله و خونه ام دیگه کسی رو توی روستا نداشتم، انتظار داشتی چیکار کنم، نمیشد دستم رو جلوی هر کس و ناکسی دراز کنم، من حواسم بود که حواسم باشه، بعد تصمیم مهمی گرفتم،
منشی؛ چه تصمیمی؟
انگور ؛ تصمیم گرفتم دیگه واسه زندگیم تصمیم گیری نکنم
منشی با خنده؛ اخه چراا؟
انگور با لحنی یواشکی و صدایی ارام تر ؛ اخه هربار هر تصمیمی گرفتم، دقیق یک بلای اسمانی دامنگیرم شد، بچه بودم، تصمیم گرفتم که گهواره ی چوبی قرمز رنگ رو از پشت بام خونه ی پدری بیارم تا عروسکم رو بزارم داخلش ، اقاجانم. گفت .واستا خودم برات میارم، از پله. پنجم نردبان که رفت بالا نردبان شکست ...و اقاجانم مرد،.
..بزرگتر. شدم اولین
روزی که.رفتم مث. بقیه برم روزمزد و باغ .ارباب سالار میشکآت میوه بچینم ، سر صبحی توی باغ بوته های توت فرنگی بود که رعد برق زد و خورد به مادرم اونم مرد، بعد این سر اخری رو چرا نمیگی ، تصمیم گرفتم تویله رو بزرگ کنم، تا مانقولی که بچه ای رو زایید جا داشته باشن
منشی؛ منقولی کیه؟
انگور ؛ گاو مادیان کلاش ملاشی رنگم اسم منقولی بود، بعد همون شب انگار فانوس افتاد و تمام زندگیم رفت روی هوا، دود شد ،
بعدشم گفتم با خودم که ای انگور بیچاره، ایراد نداره، خدا خودش بزرگه، هوآمو داره به مو میرسونه ولی پاره نمیکنه، ولی خب خودمم باس مراقب باشم تا از چاله به چاه نیفتم . چون که هیچ فریادرسی نیست، تا به دادم برسه ، هییی بی کسان کس خدایه ، خب سرمم به درد اوردم، از بس سوال پرسیدی ، خانم اقا میگه انگور ، تو خیلی پرحرفی ، یکم بجای حرف زدن بیشتر گوش کن، ولی اخه وقتی هیچکی حرفی نمیزنه من بچی گوش بدم، ها؟ بد میگم ، بگو بد میگی، والا بخدا ، خب خانم پرستار این مستاجر خانم اقا سرومشرو هنوز نخوردش؟ چرا اینقدر اروم اروم میخوره؟ مگه تلخه؟ راستی اینو بهت نگفتم «خانم اقا» که سنش.کم.بود میمیره. نه! خودش که نمیمیره ، یعنی شوهرش میمیره،.
بعد.
تتهایی. بچه هاش رو بزرگ میکنه واسه همین بهش میگن « خانم اقا » چون هم پدر بود واسه بچه هاش ، هم خانم..... نه! ..... اشتباه گفتم، هم پدر بود هم مادر . بخاطر همین بهش میگن خانماقا .
لحظه ای سکوت....
انگور زیر چشمی نگاه میکند به تابلویی که عکس یک پرستار را به مفهوم سکوت ، بتصویر کشیده ، کمی نمیگذرد که انگور نمیتواند خنده اش را پنهان کند و خطاب به پرستار میگوید: ای شیطون بلا ، خیلی توپول شدیاااا
پرستار از بالای عینک نگاهی میکند و با لحنی جدی میگوید؛ مگه شما قبلا منو دیدی که بتونی تشخیص بدی چاق یا لاغر شدم!؟
انگور با حالتی متعجب میپرسد؛ واااا! مگه آون عکس خودت نیست که قاب کردی به دیوار؟
......
ادامه دارد .
میتونید با جستجوی نام داستان بقلم شین براری به منبع و کل داستان برسید .
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحه زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
~ دوپامین
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایکوپات