منِ من

سلام یه آدم 27 ساله که از کلاس اول دبستان که یادشه جمله نویسیش عالی بوده اما دست قضا و شاید هم شرایط ،شایدم خودش اون رو به این جایی که هست رسونده ، داره برای شما از جایی مثل یه برزخ که خیلی از ما جوونهای ایرانی درش گیر کردیم ماجرا رو بازگو میکنه، از یه کویری که زیر آفتاب سوزان تا چشم کار میکنه تل شن و ماسه هست و تا دلت بخواد سراب امید!. اما بزارید براتون از اول داستان رو بگم.من هیچ وقت زیاد کتاب نخوندم نه اونقدر که بگم که آی!! من خوره کتابم نه اونقدرم کم که هیچی نخونده باشم ، من همیشه نوشتن رو بیشتر از خوندن، دوست داشتم و دارم ، نمی دونم شاید به خاطر شخصیتمه که اینجوری هستم ، اما همیشه حس میکنم نوشتن بهترین راه بیان احساساتمه ، عمیق ترینشون رو انگار فقط از راه نوشتن میتونم بیان کنم!احتمالا من یک infp هستم.(یک نوع شخصیت از شخصیت های 16گانه ) یه ادم احساسی و کم حرف به حدی کم حرف که مرز بین لال بودن و نبودن باشم. خلاصه از بچگیم براتون بگم که من تا مدت ها حرف نمی زدم تا اینکه مامانم من رو پیش یک گفتار درمان گر میبره و از اون موقع به بعد کم کم شروع به حرف زدن میکنم.خیلی دوست داشتم لال باشم تا با کسایی حرف بزنم که اصلا حرف من رو نمی فهمن و یا مجبور باشم برای گفتن چند تا جمله ساده کل دایره لغاتم رو بالا و پایین کنم و پیش بینی کنم که اگر من این جمله رو اینجوری بگم بهتره یا اونجوری؟!

حداقل اگر لال باشی شاید بخاطر نقصی که داری سربازی نبرنت!اما من لال هم نشدم!

انگار از همون بچگی که بخاطر زود به دنیا اومدنمون برادر دوقلوم رو از دست دادم،رنجش من هم از دنیا شروع شد، دنیایی که شاید برای اون باید بلیت شانس می بوده و نه برای من بلیت زندگی! و منی که حالا اون رو شاید به یغما برده باشم!

بگذریم حس میکنم عجب کلاهی رفته سرم!عجب کلاه گشادی!

بچگی رو در انزوا گذرندون ، بخاطر پدرو مادری که بیش از حد مسئولیت پذیرن که حتی اجازه خیلی از فعالیت ها رو نمیدادن. انصافا بچگی در پر قویی داشتم .از زیبایی و خوش لباس بودن گرفته تا نگاه جنسیتی که خانواده ها به جنس نر داشتن! :) اما در پس پرده همه اون توجه ها ، زندگی ، داشت هاله ای دور ما میساخت که ما رو برای زندگی در دنیای واقعی ناتوان تر و ناکارامد تر میکرد چیزی که ما اسمش رو گذاشته بودیم "ما با بقیه فرق می کنیم"بقیه زندگی هاشون اصف باره! انگار ما همون وارثان موعود زمین هستیم که بعد از نبرد آخر زمان در زمین خواهیم ماند!اما امان از وقتی که کم کم تفاوت هات با بقیه آشکار بشه و حالا مثلا فکر کن 17 18 سالت شده وتو در به در دنبال دیده شدن هستی و دنبال باارزش بودن و دنبال دوست و رفیقی که بتونی باهاش حرف بزنی سر هر چیز کوچک مشترکی! و اون زمان میبینی که توبخاطر اون شرایطی که داشتی نمی تونی رفیقی رو پیدا کنی که به استاندارد های تو بخوره استاندارد های مزخرف کمال گرایانه !استاندارد هایی که از بس آزموده نشدن که نمی دونی اصلا درست هستن یا نه! اما مجبوری می فهمی مجبور!مجبوری که اونها رو حمل کنی سنگینیشون داره داد میزنه منو پایین بیار ! اما هیچ کسی بهت اجازه نمیده رها کنی میگه برو دانشگاه درست میشه میگه برو مهندسی بخون درست میشه ! میگم مادر من بزار من انسانی بخونم موفق میشم ! اما هیچکسی پشت آدم وای نمیسته چون هیچ کسی تو نیست! هیچی درباره این موجودی که خلق کرده یا نسبتا در خلقش شریک بوده نمیدونه ، اون موجود بیچاره هم که چشم و گوشش کر!نمیدونه این ندای درونش چی هست اصلا واقعی یا نه؟باید باهاش چیکار کنه ! پس هی ایگنورش میکنه ! هی ایگنورش میکنه تا جایی که از نظر خودش دیگه فکر میکنه کار از کار گذشته !

به نظرم تا همینجا برای پارت اول کافی باشه ،امیدوارم که یادم نره و پارت های بعدی رو هم بتونم قرار بدم.قربونتون.

من رو اینجا تو تلگرام میتونید پیدا کنید