من دنبال تولد خودمم، ولی نه اون تولدی که پدر و مادرم عاملش بودن این سری میخوام خودم خودمو به دنیا بیارم! اونجوری که دوس دارم...
من هنوز هم منتظرم بیایی با اینکه چای سرد شده!
درست زمانی که دیگر نه افتاب چون قبل میتابید و نه حتی ماهتاب رنگ و لعابی داشت. خیابانها کسالتبار از کشیدن بار سنگین قدمهای ادم هایی که دلشان مامن امن غم و حسرت و دلتنگی است, بود. هر قدمشان انگار بر روی تن خیابان ها کوچه ها سنگینی میکرد. تقصیر خودشان نبود. زمانی با چه شور و علاقه ای در همین خیابان ها دست معشوقشان را گرفته بودند و وجب به وجب کوچه های باریک و بلند را گز میکردند و از عشق و امید و شور داستان میبافتند. حالا اما تمام فکر ذکرشان پنجره ای رو به خیابان است که شاید قطره ای باران بر روی صورتش دوباره روح تازه ای بدمد. هرچند که باران و باهار هم دیگر خبری از شکوفه های سفید و صورتی نبود. نه صدای اواز و ترانه ای و نه غزلی از رهایی و حتی شعری از سهراب بر سر سفره کسی بود. سفرهها رنگیتر اما بی مهر شدند. در همین بهبههی بودن و نبودن و گریز من اما منتظرت مینشینم تا بیای در همان کافه ای که تمام دیوارهایش بوی گل میداد و از نوشیدن چای داغ لاهیجانش مست میشدیم. خودم برایت چایی را در همان لیوان های کمر باریک مادربزرگ هایمان میریزم و منتظر میمانم تا برسی. گمانم تو اما دیر می ایی انقد دیر که چایت سرد میشود. من هم از نشستن و خیره شدن به خیابان خسته میشوم و میروم تا نان شیرمال داغ از همان مغازهی فرسوده اما پر نور بخرم کنار همان ایستگاه اتوبوسی که همیشه بوسهی خداحافظی را میکردیم. من هنوز هم منتظرم تا بیایی با اینکه چای سرد شده و خیابان ها دیگر بو و سویی ندارند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواهرزادهی گمنام
مطلبی دیگر از این انتشارات
متفاوتیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا کتاب خوان ها؟!