من یک زن دهه شصتی هستم




عصرها چای دم میکنم.لای کتاب نیمه تمام را که باز کردم به ساعت نگاهی می اندازم.چند دقیقه ای به آمدن همسرم مانده است.خیالم از بابت همسرم راحت است.در محل کار سرش به کار خودش گرم است.اهل رفاقت های نادرست و اهل خیانت نیست.نه اینکه بترسد از عقوبتش.رشد یافته ی "جامعه ای ارزشی"ست.مثل اکثر دهه پنجاه و شصتی ها، به خیانت حتی فکر هم نمیکند.

دوران نوجوانی آرامی را گذراندم.غیر از چند متلک گاه و بیگاهِ پسرکانی به زعمِ آن زمانِ من"بی ادب"،اتفاق خاصی تهدیدم نمی کرد.نه اینکه آن پسرکان بترسند از عقوبتش."جامعه ای ارزشی"یادشان داده بود حدود را ارج بنهند.بدون اینکه بدانند و حتی بخواهند.

چای که کمی سرد شد ،تا نزدیکی لبم بالا می آورم.بچه های قدو نیم قدم، شبکه های آن جعبه ی جادو را یکی یکی،به امید پیدا کردن برنامه مورد علاقه شان رد میکنند.خیالم از بابت آن جعبه جادو هم راحت است."جامعه ای ارزشی"حواسش به کودکان از همه جا بی خبرِ من هم هست.

دوران دانشگاه را در شهری دور از شهر پدری گذراندم.سرم به کار خودم گرم بود.و به پسرکان هم کلاسیِ به زعمِ آن زمانِ من "بی ادب"،سلام هم نمیکردم.چه برسد به طرح دوستی.اتفاقامیترسیدم از عقوبتش.با دوستانِ دخترم،میگشتم و میخندیدم و کمی هم درس میخواندم.دخترانِ زیادی مثل من که میترسیدند از عقوبتش،لذت میبردند از آرامشِ گشتن و خندیدن ،با دوست های هم جنس خودشان.

همسرم که از راه میرسد میخندد و چای مینوشد و بچه های شرو شیطانش را در آغوش میکشد.او هم خیالش راحت از از زنی که اتفاقا میترسد از عقوبتش و سرش به کار و خانواده خودش گرم است.

آرامش خانه و خیال راحت را با چای سر میکشم.و میدانم "جامعه ای ارزشی" در تمام خوشیِ این لحظه من شریک است.