مهمانیِ شاعرانه!!!

دیشب مهمون داشتیم؛ از بر و بچه های شاعر اومده بودن شب نشینی خونه مون. همه چی داشت خوب پیش می رفت؛ خیام از قبل ته بندی کرده بود. مولانا، شمس رو هم با خودش آورده بود. حافظ قول داده بود برای همه فال بگیره. ایرج میرزا ساکت و مودب یه گوشه نشسته بود و خلاصه همه بودیم. تا اینکه سعدی رسید و با حافظ چشم تو چشم شد... و دعوا شروع شد:

سعدی: به به! جناب خواجه شمس الدین محمد!!! سلام و عرض ادب. "اگر تو فارغی از حالِ دوستان، یارا / فَراغت از تو میَسّر نمی شود ما را."

حافظ: سلام بر "افصح المتکلمین". دیر اومدی! فکر کنم قافله سالار "ای کاروان، آهسته ران" رو خیلی جدی گرفته.

(رفتم کنار ایرج میرزا و یه مشت تخمه برداشتیم و دعوای شروع شده رو نشستیم به تماشا.)

سعدی: شنیدم بعضیا میگن حافظ اینا از بچه پولدارهای شیراز ان؛ چون "تَوانگران را وَقف است و نذر و مهمانی" دوتا چیپس سرکه ای میخریدی می آوردی، بد نبود.

حافظ: آره "استاد سخن" جون! من "فردوسِ بَرین جایم بود." حالا یه امشب رو دعوت شدیم به این خراب آباد. تازه سمرقند و بخارا رو هم زدم به نامش. هشتگ ریچ کیدز آف شیراز. درضمن چیپس سرکه ای واسه معده ت خوب نیست

سعدی: اوه! چه خارجکی هم حرف می زنه!!! اینا رو از کجا یاد گرفتی؟!

حافظ: مثل اینکه خبر نداری بانو امیلیا کلارک درباره م پست گذاشته. تازه قبل تر از اون هم گوته نشسته کلی ازم تعریف کرده. بین المللی شدم ستونِ شعر و ادب.

ایرج میرزا فوری امیلیا کلارک رو سرچ و فالو کرد؛ (فکر کرده کسی نمی فهمه). شمس قاطی کرد و گفت: "اَه ول کنین دیگه. مولانا توی اتاق بغلی داره مدیتیشن می کنه. اینقدر سروصدا می کنین حواسش پرت میشه". خیام در حالیکه یه سبوی دیگه رو می آورد، تهدید کرد که: "بذارین ناصر خسرو از سفرش برگرده، اونوقت حالیتون می کنه. نفهمیدیم چی خوردیم. نذارین خاک کوزه گران تون کنمااااااا" نظامی سرش رو از روی دفتر شعر شاملو بلند کرد و گفت:" حاجی! شعر نو چه باحاله. دم نیما یوشیج گرم!!! ترکونده. لیلی و مجنون رو تو قالب شعر نو بازنویسی کنم بهتره یا خسرو و شیرین ؟؟؟ ( بنده خدا اصلا نفهمیده بود دعوا شده...)

یهو سعدی داد زد:" امروز بکُش چو می توان کُشت / کآتش چو بلند شد جهان سوخت". و یقه ی حافظ رو گرفت و غلغله ای به پا شد بیا و ببین....

نمیدونم بعدش چی شد. فردوسی ریش سفیدی کرد و سعدی و حافظ رو آشتی داد یا در و همسایه زنگ زدن ۱۱۰ و بردنشون کلانتری. آخه رفتم غذای گربه ی عبید زاکانی رو بدم....