نقطه شروع نوشتن


«کتاب‌ها نجاتم دادند»؛ این عنوان کتابیه که مدت‌هاست دوست دارم بنویسمش اما تا الان جرأتشو پیدا نکردم. هربار دلایل محکمی برای انجام ندادنش داشتم، یه بار خوابم میومد، یه بار حوصله نداشتم، وقتو که هیچ وقت ندارم و دلایل فنی هم براش داشتم؛ این‌که من هنوز اصول نویسندگی رو نمیدونم و چجوری باید نوشته‌هامو منتشر کنم که مخاطبان زیادی رو مجذوب خودم کنم و از همه مهمتر چیزی که می‌نویسم باید اونقدر مهم و ارزشمند باشه که در خواننده یک‌ اثر عمیق بذاره و قلبو روحشو تسخیر کنه، یه‌ جوری که احساس کنم دارم با جی.کی.رولینگ (نویسنده هری پاتر) یا تالکین (نویسنده ارباب حلقه‌ها) رقابت می‌کنم البته صرفا از نظر تاثیرگذاری و نه ژانر، چون کتاب‌های بی‌شماری که من قراره در آینده نزدیک بنویسم (البته اگر وقت کنم) ماجراهاییه از بطن زندگیم که آمیخته‌ای از درام، طنز، انگیزشی، فلسفه و عرفان، ماجراجویی و جنایی و خلاصه ملغمه‌ایه از کلمات.

درست حدس زدید، در واقع من یک آدم کمالگرا هستم که به طرز عجیبی وقتم رو با این افکار درهم و برهم هدر میدم و منتظر اون روز موعود می‌شینم تا فرشته‌های نجات بیان و منو از چنگال تاریکی رها کنن و استعدادهای نهفته درونمو به همه جهانیان نشون بدن.

یکی نیست به من بگه آخه خواهر من ‌پاشو فکر نون باش که خربز آبه... رها کن این بزرگ اندیشی ویران کنندتو...

البته یکی بود که امشب این حرفو به من زد و اون خودم بودم. خودِ خودم.

و نتیجش این شد که من نوشتم؛ اولین سطرهایی که نه برای جذب مخاطب بلکه برای شکستن حصارهای خیالی خودم نوشتم. چند خطی که نه توش ساختاری رعایت شده نه داستانی حکایت شده و نه حتی به دنبال تاثیری شگرف بر دوست خواننده است.

و این نقطه شروع نوشتن من بماند به یادگار...