ننگ بر آن لقمه ی کوفتی

دیشب بعد یه مدت گرفتاری با همسرم تصمیم گرفتیم که بیرون بریم...گفتیم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم ....

رفتیم محله های قدیمی یزد رو دیدیم ....الان طوری شده وقتی خشت و گل می بینم ضربان قلبم تند می زنه..بوی کوچه محله های قدیمی من را لحظه ای از هرچه پیرامونم می گذرد دور می کند ...

ولی مشکل آن است که لحظه ای دور می کند نه بیش تر ...هنگام خارج شدن از محله های قدیمی رفتیم که غذا بخوریم ...فلافل گرفتیم و به خاطر فرزند کوچیک ام که فضای آزاد رو که می بیند می خواهد بدود و غذا خوردن فراموشش می شود ....در ماشین نشستیم و در حال غذا خوردن بودیم ...که پسری هشت شایدم نه ساله به ما نزدیک شد و به فلافل های ما نگاه کرد ....همسرم فلافل اضافه را بهش تئارف کرد ولی او قبول نکرد ..گفت اگه دوغ دارین هوس دوغ کردم...دوغ دادن به آن پسر همانا و لقمه ی مثل حناق در گلویم همانا .‌‌‌‌‌..فکر کردن به آن پسر که توانای خرید دوغ نداشت برای رفع هوسش مرا به فکر فرو برد...چند دقیقه بعد از آن پسری لاغر اندام با صورتی رنگ باخته آمد نزدیک ماشین و از طریق پنجره ماشین با پسرم بازی کرد و به همسرم گفت شغلش شاگردی مغازه است...پسری که اگر بگم کلاس اول بود بیراه نگفتم...در حال ناز و نوازش فرزندم بودم که دیدم پسرک با برقی که در چشم داره به فرزندم نگاه می کنه...از کارم پشیمون شدم و احساس شرم کردم که چگونه می توانم در مقابل پسرکی که در این سن شاگردی می کنه و زخم روزگار بر بدن نحیفش رو تحمل می کنه پسرم رو در آغوش بگیرم و او را ببوسم ...ننگ بر آن لقمه ی کوفتی که مرا به دیدن این صحنه ها وادار کرد...اینرا هم بگویم که در راه بازگشت به خانه به میوه فروشی رفتم که کمی لوبیا سبز بگیرم ...صدای گوینده ی رادیو رو شنیدم که می گفت اینقدر نگید ندارم ندارم ،قنائت کنید ..که شنیدن این مطلب از رادیو مثل ریختن آب سرد بر روی سرم بود...

این واقعیت امروز جامعه ی ماست ....تاوان چند ساعت هواخوری رو بد جور پس دادم ...شاید حالا حالا ها هوس هواخوری نکنم ..

اگر به حقیقت انرژی منفی بگیم شاید دارم انرژی منفی بدم...امید خوب است...ولی تا جوانه ی امید رشد می کند با یه هواخوری از ریشه درمیاد ...خانه بهترین و امن ترین راه برای زدن جوانه ی امید است چون نه اینترنتی داریم که از حال بقیه خبردار بشیم...نه در جامعه هستیم که چشمان برق زده ی پسرکی نحیف رو ببینیم....