شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
نوشتم تا خوانده شود
صدرا از وقتی که یادش میاد به نوشتن علاقه داشت. اون قدری مینوشت که الان میتونه با چشمهای بسته دست به قلم بشه. یه وقتایی حتی بین خواب هاش، عادت به نوشتن کرده بود و میدونست اون ایده فقط یک پلک دیگه تا فراموش شدن زمان لازم داره.
الان ولی اگر بخوام یه محور بحساب بیارم زندگی مو یه نقطم که خارج از محور قرار داره و نمیدونه با کدوم ضریب ایکس باید اقدام بشه تا برگرده به حالت تعادل. هر چی که هست دلم بازگشت به حالت کارخانه میخواد. یه سکوت طولانی یا شاید یه خواب عمیق پشت هزاران فکر از هم گسیخته.
باور کردن یکسری از موضوعات برام دشواره. باور این موضوع که عید نزدیکه ولی همچنان رد خون از مسیری که پیمودیم پاک نشده. آدما فراموش نشدن و غم زیادی برای فراموش نکردن در سینه داریم و میدونی این موضوع سراسر درد برای من بهمراه داره. گاهی حس میکنم روحم حرف های ناگفته زیادی داره که باید در اسرع وقت شنیده بشن اما در عین حال از رودررو شدن با این حرفا میترسم. آدم اصولا موجودی ترسوعه که حاشیه امن براش همیشه جای بهتری برای زندگی بوده، دریغ از دیدن تلاطم بهمن کوهستان و سیل اقیانوس، ما از ادامه دادن میترسیم و در نقطهای تسلیم میشیم.
نه میخوانم و نه مینویسم و این برایم تبدیل به سدی شکست ناپذیر شده که گویی در حال حاضر صدای ترک های این سد چند ماهه داره شنیده میشه.
این متن نوشته شد تا خوانده شود.
عیدتون پیشاپیش مبارک
راستی!
به مادرم که گفتم عید امسال حس و حال هیچ چیز نیست و بیا بیخیال هفت سین شویم، بدجور به من نگاهش را انداخت. از آن نگاه ها که «باز تو حرف زدی؟!»
نتیجه اخلاقی این بود که نوروز بجا میماند حتی اگر رنگ پیرهن ها به سرخی آلاله ها باشد.
حتی اگر فریاد شادی مصنوعی شان گوش ما را هم آزار دهد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
با خوشحالی گفت:« ویزایمان آمد.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نجاست متحرک!
مطلبی دیگر از این انتشارات
• همسایه بغلی² •