هستند، هستند، و وقتی که دیگر نیستند...

چرا خلاءِ جای خالیِ‌شان همه ی خوشی ها را به سمت خود می کشد و مانند یک سیاهچاله تمام خوشی را محو می کند؟ چرا رنجِ نبودنشان بیشتر از لذتِ بودنشان است؟ و چرا وقتی دیگر نیستند انگار دنیا رنگ و بوی آزار دهنده ای گرفته؟ حسِ کمبود، شاید حس خفگی در اثر کمبودِ هوا. شاید مثل اکسیژن برای تنفس و زنده ماندنت حضورشان واجب بود. شاید تا بودند گفتی هستند و وقتی فهمیدی که دیگر نیستند تازه متوجه شدی که «دیگر نیستند»، «نخواهند بود» و «رفته اند».

و البته که تو عادت به بودن‌شان داری، چون در این مدت «بودند» و تو با خودت می گفتی هنوز «هستند». آینده‌نگر بودن هم چیزِ بدی نیست، از اول هم می‌دانستی این چنین لحظه ای خواهد رسید، با کمی دقت و تلاش می توانستی زمانش را هم پیش‌بینی کنی. از همان اول هم میدانستی اگر این حضورِ گرم دیگر نباشد، هوا سرد خواهد شد، می دانستی برفی سنگین خواهد بارید، شاید هم بارانی از چشم هایت. با این حال تو هم «بودی». اما مطمئنم اگر زمان را هم به عقب ببریم باز هم میخواهی «باشی». باز هم همین راه را میروی با اینکه پایان جاده را می دانی. من که معمولا زیاد به پایان مسیر اهمیت نمیدهم، از جاده لذت میبرم. با این حال تو هم قبول داری که پایانِ جاده تلخ است، نه؟ و باز هم از این راه ها خواهی رفت، نه به این دلیل که "باید ادامه داد"، چون ادامه دادن انگیزه می خواهد و تو این انگیزه را خواهی ساخت.

با فوت کردن نمیتوانی ابر ها را دور کنی، بیهوده سعی نکن، به جای این کار به قلبت رجوع کن. مرکزِ بارش همانجاست، قلبت را نوازش کن، در آغوش بگیر و آرام در گوشش بگو: «درست میشه، مثلِ همیشه خودمون درستش میکنیم، نه؟» و نگذار چیزی را که میخواهد بگوید را به زبان بیاورد؛ چون زخمی شده و قطعا می گوید: «نه».