• همسایه بغلی² •

باز ساکت شد... باز ساکت شدم... ولی از شدت نگرانی اینکه چه واکنشی نشون میده نمیدونستم باید به در و دیوار کوبیدن قلبمو چجوری کنترل کنم! دستای سردمو مشت کردم... اخمی بین ابروهام نشست و خیره شدم به دیوار!
بعد از یک دقیقه سکوتو شکست: چی بخونم؟
آب دهنمو به زور قورت دادم، سمت دیوار راه افتادم و یکم از استرسم کم شد: هر چی دوس داری!
دماغشو بالا کشید: نمیدونم چی بخونم الان...
لبخند محوی زدم: رز سفید منو بخون!
دیروز این شعرو قبل از خواب میخوند، بلند و پر از احساس... باهاش انقد خوندم که خوابم برد، چشمامو که می بستم، صداش توی سرم پلی میشد...
- تو دیشب صدای منو میشنیدی؟
مکث کردم، ضایع بود بگم نه!
- اوهوم.
- آره؟
- آره میشنوم!
- میشنوی؟ صدای منو همیشه میشنوی؟
- اشکالی داره یعنی؟
- چی اشکال داره؟
- شنیدنش!
مکث کرد، حس کردم تکیه زده به دیوار که به دیوار تکیه زدم. چند ثانیه طول کشید تا گفت: اگه الانم حرف بزنم میشنوی؟
لبخند زدم: آره خب دیوارا نازکه... وقتی حموم میری هم صدای دوش میاد.
- نه منظورم از شنیدن یه چیز دیگس... وایسا ببینم! دستشویی میرمم میشنوی؟!
نشد بلند نخندم: نه دیگه. دستشوییامون دیوار به دیوار نیس انگار.
- ولی حمومم تو اتاقمه.
- حدس میزدم.
باز سکوت... از هیجان اینکه بالاخره تونستم با همسایه بغلی که این همه وقت فقط صداشو میشنیدم بدون اینکه از وجودم خبری داشته باشه، حرف بزنم، دستام یخ زده بودن!
- یعنی تو همه ی همه شو شنیدی؟
- همه ی همه ی چیو؟
- زندگیمو!
باز خندم گرفت، بامزه حرف میزد...
- آره یه جورایی.
- آزار دهنده نبود؟
- نه... خیلیم خوب بود! یعنی هس!
- اینکه همسایت یه بند حرف بزنه و تمرکزتو تو کارات بهم بریزه رو اعصابت نیست؟
- نه وقتی از یه جایی باهاش هماهنگ میشم.
- یعنی چی؟
چشمامو محکم بستم و باز کردم، شاید نباید میگفتم هر کاری میکنه انجام میدم! گلو صاف کردم: هیچی... یه چیز شخصیه!
- چقد عجیبه!
- چی عجیبه؟
- اینکه با حرف زدن زیاد مشکلی نداری و با حوصله جوابمو میدی...
- خوشم میاد. خودمم اینجوریم یکم.
سکوت کرد، اینبار من سکوتو شکستم: از اینکه صداتو میشنوم ناراحتی؟
لحنش آروم تر شد: نمیدونم...
- دوس ندارم ساکت بشی.
لحنش تند شد: ولی دیشب...
حرفشو خورد! اخمی بین ابروهام نشست و بی اختیار سرگردوندم سمت دیوار: دیشب چی؟!
بغض باز چمبره زده بود به گلوش: دیشب کسی که خیلی واسم مهم بود سر همین موضوع بلاکم کرد!
اخمم غلیظ تر شد: یعنی چی؟!
- گفت زیاد حرف میزنم! ویسام طولانیه! چرت و پرت میگم! بعدشم گفت بودنمون با هم وقت تلف کردنه!
- چه آدم رو اعصابی!
- کی؟!؟
- اون!
- آهان.
- تو چی جوابشو دادی؟
- یکم پیش دیدم بلاکم کرده. جواب نداده بودم.
- مگه تازه آشنا شده بودین؟
- معلومه که نه! شیش ساله همو میشناسیم!
- خب پس، حرفاش دروغ بوده.
- یعنی چی؟
پاهام خسته شدن، بی اختیار خودمو سُر دادم از روی دیوار پایین و زانوهام بغل کردم: اینایی که گفتی بهت گفته، دروغن.
- یعنی واسش مهمم؟
- ببخشید. ولی نه...
- پس چرا میگی دروغ گفته؟
- چون تو چرت و پرت نمیگی! زیاد حرف زدنت وقت آدمو تلف نمیکنه! به آدم زندگی کردن یاد میده!
نفسمو محکم بیرون دادم: آدما وقتی از یه رابطه ای خسته میشن بهونه زیاد میارن، وقتی کسیو دوس نداشته باشن پنج ثانیه ویسشم واسشون رو اعصابه! برعکس کسی که وقتی یکی براش مهم باشه ویس نیم ساعته شم گوش میکنه!
مکث کرد، باز لحنش آروم شد: ویس نیم ساعته... اگه اینجوریه، تو بیست و چهار ساعته داری به حرفای من از تو خونت گوش میدی!
خندیدم... منظورمو گرفته بود که خندید. چند تقه زد به دیوار و مثل خودم نشست رو زمین: تنها زندگی میکنی؟
چهار زانو شدم، جامو پشت و رو کردم و خیره شدم به دیوار: آره. مامان بابام شهرستانن.
- اجازه دادن تنهایی زندگی کنی؟
- اینجا خونه داییمه که فوت شده... مشکلی ندارن با مستقل زندگی کردنم.
- آهان... خدا بیامرزه.
لبخند زدم: تو چی؟!
- فک کنم باید از اینجا بلند شم.
- چرا؟!
خنده ی عصبی کرد: خونه ای که توشمو همین دوستِ شیش ساله بهم داده بود!
- خونه بهت داده بود؟!
- آره. واسه تولدم.
- پولداره پس.
- میشه گفت هس.
- میشه؟ هس دیگه!
خندیدیم. گفت: ولی باید بلند شم...
حس کردم سر تا پام وا رفته: ولی اگه بری خیلی بد میشه...
- چرا بد میشه؟!
- به دلایلی...
- بگو خب چه دلایلی!
سخت تونستم به زبون بیارم: خب... بعضی وقتا آدما به بودن کسی عادت میکنن.
- انقد صدام تو خونت واضح بوده؟
- آره...
صداش پر از هیجان شد: برگام! خیلی جالبه!
خندیدم: آره... جالبه!
- ببخشید. نمیتونم خونه ای گیر بیارم که واحدای به هم چسبیده ی اینجوری داشته باشه. برمم بر میگردم خوابگاه!
- دانشجویی؟
- تو نیستی؟
- بعد کنکور کار پیدا کردم.
- خیلی خوبه!
- آره!
به حالت فکر کردن گفت: اوممم... فک میکنی چه شکلی باشم؟
خیره شدم به نقاشیای رو دیوار: شکل نقاشیامی.
- نقاشی میکشی؟!
- خیلی وقت بود نمی کشیدم. شنیدم تو میکشی... گفتم منم بکشم.
- یعنی با من نقاشی میکشیدی؟
- آره.
- وای برگام!!!
خندم بالا رفت: ترسناکه؟!
- نه خیلی خفنه!
- خداروشکر.
- دوس دارم نقاشیاتو ببینم!
- یعنی بیای خونم؟
- دوس نداری؟
ضربان قلبم از هیجان اینکه بالاخره قیافه صاحب صدا رو می بینم بالا رفت: دارم دارم!
- میخوای تو بیای... نقاشیاتم بیاری؟
مکث کردم: راستش بعید میدونم سالم بشه از دیوار جداشون کرد.
- اوه!
- آره.
- یعنی من بیام؟
تند نگاهی به دور و برم انداختم و بی اختیار بلند شدم، اتاقم خداروشکر مرتب بود...
- خوشحال میشم بیای!
- صبحونه خوردی؟
- نه... تازه همین الانا بیدار شدم!
- نگو که از صدای من!
خندیدم: از صدای تو!
صداش بلند تر شد: وای ببخشید!!!
سعی کردم خندمو جمع کنم نشد: نه بابا!
صاف وایسادم و دستمو گرفتم به دیوار: پس بیا پیشم.
صداش دیگه بغض نداشت و این زیادی خوشحال کننده بود: حاضر شم میام!
- بیا املت درست کنیم! دارچینم خریدم!
- صدای آشپزیمم میشنوی؟
- باهات آشپزی میکنم!
- وای!!! خیلی برگام!!
با خنده سر تکون دادم: آره میدونم! عجیبه...
- نه بابا خیلی جالبه! پس میام الان!
- حله!
- امروز بنفشه!
- چرا؟!
- چون روز خوبیه!
خندید... خندیدم: آره خیلی خوبه...

به خاطر درخواستاتون گفتم سه قسمتی شه ??

با لایکاتون انرژی بدین برای قسمت بعدی:)

ریحانه غلامی