پستانک را از دهانمان درآوریم!
- پستانک را بذار در دهانش تا ساکت شود... کمتر نق بزند... چقدر حوصله داری؟ اعصابمان را خرد کرد...
+ تا پستانک را در دهانش میگذارم، سریع با دهانش فوت کرده، پرت میکند... هیچوقت نمیخورد... کلاً در حال نق زدن هست... مدام آویزانام میشود و در حال صدا درآوردن است... بهانه میگیرد.
* «یکی نیست بگه بابا شاید حرفی دارم... شاید چیزی میخواهم...
شاید میخواهم خواب دیشبم را تعریف کنم... شاید با این کارتون مزاحم صحبتم با فرشتهها و دوستهای خیالیام شدهاید...
شاید دلدرد امانم را بریده... شاید از درد و دل دارم خفه میشوم...
شاید میخواهم بگویم این لباسی که تنم کردید، دوست ندارم... اصلاً من این رنگ را نمیپسندم...
شاید میخواهم بپرسم، پس کی قراره به غیر از شیر، غذا بخورم...
شاید من با این اسباببازیهایی که به زور جلوم گذاشتین نمیتونم بازی کنم...
شاید میخواهم راحت گریه کنم... شاید میخواهم بگویم دیگر خسته شدم، میخواهم کمی چشمانم را ببندم...
اصلاً شاید بخواهم سؤال کنم، شما چرا اینقدر از دست من ناراحتین؟! مگه من چهکار کردم؟ ...
میدانم که موقتی است، بلاخره روزی میرسد که پستانک را به اجبار نمیتوانید در دهانم بگذارید... و شاید آن زمان حرفهایم را بشنوید و بفهمید...»
یادی از کتاب قصههای بهرنگ:
این «پستانک» را دور میاندازیم. برای اینکه آن را زنبابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آن را بمکد و مجال حرف نداشته باشد که حرف بزند و درددلش را به کسی بگوید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پوچی سفید
مطلبی دیگر از این انتشارات
من همون ویرگولِ قدیمو میخوام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه حسی داره که...