روزمره نویسی

امروز آماده شدم برم مدرسه و چون دیر شده بود تند تند قدم برمی‌داشتم جاده خلوت بود و پرنده پر نمیزد و چون امروز نازی نمیومد و تنها بودم یکم میترسیدم!

بعد که رسیدم مدرسه نوستراداموس رو به یه پلاستیک پره تخمه دیدم که آورده بود زنگ ورزش میل کنیم!چند دقیقه بعد با مریم و الینا(همون نوستراداموس)وسط حیاط مدرسه پهن نشسته بودیم و تخمه می شکوندیم مریم پوست تخمه رو ریخت زمین که بهش توپیدم : خجالت بکش اینی که تو داری می‌ریزی رو یکی دیگه باید تا کمر خم شه و جمع کنه اونم کسی که جای مادرتِه!

مریم گفت : وظیفشه عزیزم پول میگیره واسه چی؟اگه قرار بود اشغال نریزیم که به سرایدار احتیاجی نبود!

کلافه گفتم : اولا که مگه چقدر میگیره همش 700‪ تومن اونم به زور! ثانیا پول بگیره قرار نیست که چون پول میگیره از قصد آشغال بریزی!

الینا حرفام رو تأیید کرد و مریم تخمه ها رو به نشانه ی اعتراض پرت کرد توی پلاستيک و رفت برای خودش کیک و آبمیوه خرید و برای ما قاشق شکلاتی?

ما اصلا حتی یک درصد اهل تعارف نیستیم و کلا تو کوله ی هم دنبال خوراکی می گردیم و به یه دونه پفک حمله میکنیم و کلا میگم که تعارف تو کارمون نیست اصلااا!!پس شکلات هارو برداشتیم و الینا به کیک مریم حمله کرد که مریم دوباره راجب شکمو بودن اون حرف زد و گفت از یلدا یاد بگیر و منم میخندیدم بهشون!

بعد مریم گفت : وای یلدا باورت نمیشه این میاد خونه ی خاله اصلا هیچی نمیخوره میوه میزارن جلوش فقط یدونه موز برمی‌داره آجیل میارن فقط یکم نخود میخوره خیلی کم اصلا انگار دست نخورده بهشون شربتش رو نصفه می‌خورده چایی رو خیلی کم می‌ریزه میخوره! من گفتم باورم نمیشه و مریم گفت : منم به خاله اینا میگم نگاش نکنین اینو مدرسه انقدر شکموعه! گفتم : دقت نکرده بودما این کلا بامن و تو فرق داره لوازم آرایشی رو از بره با گفتن رنگ یه ریمل تشخیص داد از کدوم برنده?شکموعه،عاشق ورزشه یه دیقه یجا بند نمی‌شه!خاله زنکِ!و الینا فقط میخندید یهو رو به من گفت : قرار بود اگه دبیر جغرافی کادوی تولدت رو بده برامون خوراکی بخری!«لعنتی خوش حافظه!»

گفتم : گمشین هرچی دوست دارین بخرین فقط ورشکستم نکنین لطفاً!مریم با لبخند شیطانی گفت : گرون ترین چيز رو میخرم!دویدن سمت خوراکیا و منم که اوضاع رو خراب دیدم تند تر از اونا دویدم دخترای خوبی بودن و فقط دوتا کیک شکلاتی خریدن!

بعد خریدن خوراکی دوباره وسط حیاط نشستیم و اینبار پلاستیک تخمه توی دست من بود و فقط من تخمه می شکوندم مریم زیر لب آهنگی رو زمزمه می‌کرد و الینا هی چشم و ابرو می اومد متعجب سرم رو بالا بردم که با مدیر زیبامون که زیباتر شده بود مواجه شدم : تخمه توی مدرسه یلدا؟

مشتم رو که پوست تخمه توش بود نشونش دادم : خانم آن (و با چشم به دستم اشاره‌ کردم)

دوباره گفت : تخمه توی مدرسه؟ دستم رو بالاتر بردم : خانم بخدا نمی‌ریزم! چیزی نگفت و رفت سمت بقیه که

که کنار دبیر ورزش ایستاده بودن و یهو صدا زد : اراذل و اوباش بیاین اینجا!با ما بود؟ هعی‌ به هر حال از مفسدین فی الارضی که قبلا بهمون نسبت داده بود بهتر بود پلاستیک تخمه به دست راه افتادم سمتشون و الینا و مریمم پشت من. یکم راجب جشن یک شنبه که قرار بود همه بیان مدرسه ی ما و کارایی که باید بکنيم توضیح داد! گفت غذای محلی بیارید!

مریم پرسید : غذای غیر محلی هم بیاریم؟

_بله بچه ها پیتزا هم اگه دوست داشتین بیارین اصلا اشکالی نداره. و رفت.مریمم فلشی که آورده بود رو توی اسپیکر کوچیک مدرسه زد و به غرغرهای دبیر ورزش که به این حرکتش اعتراض می‌کرد گوش نمی‌داد یه آهنگ بی مزه داشت پخش می‌شد که یهویی مدیر پیداش شد مریم سریع فلشو کشید بیرون که دبیر ورزش به مدیر گفت مریم فلش آورده! مدیرم دستش رو دارز کرد سمتش که مریم گفت : بخدا آهنگای مجاز ریختم توش! مدیرم که صدای آهنگ رو شنیده بود گفت : این مجاز بود؟ و مریم بی حرف فلش رو توی دست مدیر گذاشت.

زنگ بعدش جغرافیا داشتیم و دبیر جغرافیا خیلی باهامون خوبه اونقدری که برام کادوی تولد خرید! وسطای زنگ پاش اومد تو میله ی تخته و تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود بیوفته که دستش رو به میز گرفت حالا خودش و ما باهمدیگه از خنده منفجر شدیم وسط خنده اش بریده بریده گفت : یعنی اگه تخته میوفتاد روی من بازم میخندیدین و ما با خنده تاکید کردیم! یکم راجب ویژگی های اخلاقیش توضیح بدم نمیگم خوبن یا بد قضاوت با شما : وقتی ازش اجازه میگیری برای آب خوردن و اینا میدونه بهونه است و قراره بریم و بر نگردیم ولی اجازه میده و میگه هرچقدر خواستی بمون!باهامون شوخی میکنه و کلا صمیمی هستیم باهم ما هم چون بهمون رو داده پروییم ولی واقعا حد خودمون رو میدونیم. حالا این ویژگی های اخلاقی باعث شد من بهش بگم : خانم میشه برم دفتر بگم خانم بارانی گفته یه لیوان آب بدین لطفاً! گفت آره فقط جای دیگه نرو...گفتم آب رو واسه خودم میخاما و گفت میدونم! در این حد راحت?بعد آوردن یه لیوان آب خنک لیوان شيشه ای خالی رو روی میزش گذاشتم و گفتم : لطفا خودتون ببرینش دیگه و بازم نه نگفت! بچه ها اصرار کردن برامون خوراکی چیزی بخره و تاکید کردیم مثل پارسال پشمک نخره?و گفت : اگه انقدر که توقع دارین درس میخوندین چی میشد و من داد زدم : دانشمند می‌شدیم قطعاً!! قول داد برامون کاکائویی چیزی بخره و تاکید کرد روز معلم نزدیکه ها?من دوباره اجازه گرفتم برم بیرون که دوباره اجازه داد و منم رفتم و داشتم نامحسوس از جلوی دفتر رد میشدم مدیرمون رو دید بزنم(گفتم که زیادی زیباست) که با دبیر ورزش روبرو شدم و مهاجر کنارش از مهاجر پرسیدم چی دارین و اون با دهن کج شده گفت ورزش و منم با حرص دهنم و کج کردم و گفتم کوفت و ورزش! رفتم بیرون و وقتی می خواستم برگردم تو با دبیر ورزشی که بیرون ایستاده بود مواجه شدم یجوری بهم زل زده بود که به خودم شک کردم که نکنه کاری کرده باشم ولی خوب هیچی به ذهنم نمیومد یهو گفت : شما حیف نیست با این همه زیبایی و بامزگیت تو گروه ورزشی شرکت نکردی یلدا؟

و من اینجوری بودم که دوتا دستام رو به سمت خودم نشونه گرفتم و با چشمای از حدقه دراومده ایی گفتم : با منین؟ من زیبا و با مزه ام؟ بچه ها مسخره بازیشون گل کرد و تیکه میپروندن!که اینهمه زیباتر از یلدا وجود داره چرا نمی‌بینین و اینا که گفت ‌: آره ولي یلدا یه چیز دیگه است! منم با غرور گفتم : صدرصد من یه چیز دیگه ام ولی خوب حرکات ورزشی سخته!...پ.ن: واقعیت اینه که اصلا خوشم نمیاد تو جشن هفته ی بعد که همه ی مدارس میان مدرسه ی ما جلوی همه و اونایی که از اداره میان ورزش کنم ورزشی که شبیه رقصه اونم جشنی که معلوم نیست برم یا نه!حالا هرچقدرم محدثه بگه از کمبود اعتماد به نفسِ من ترجیح میدم تماشاگر باشم و یا حتی اصلا نرم! رفتم تو و قضیه رو برای مریم و الینا تعریف کردم که گفتن ترفند جدیدیشه!و با هم خندیدیم راست میگفتن اوایل سالم پرسید چرا کم تحرک شدین و نمیاین ورزش نمیکنین و خوب ما همه ی پولامون رو روی هم میزاشتیم و برای زنگ ورزش کلی خوراکی میخریدیم پاستا و ماکارونی و... می‌بردیم و زنگ ورزش مشغول خوردن و حرف زدن می‌شدیم و خوب چرا باید با آهنگای مسخره ی ورزشی برقصیم؟ ولی دبیره نمیدونم چه فکری با خودش کرده،که به الینا گفته بود : نامزد داری؟ و ادامه داده بود اگه پسری واقعا دختری رو دوست داشته باشه با ابروش بازی نمیکنه و مستقیم میاد با پدرش حرف میزنه و ما تا چند هفته به حرفاش میخندیدم ذهن فعالی داشت بزرگوار!! بعدش قرار شد بریم کتابخونه ی مؤسسه که پارکم داشت!و دست به دامن مشاور شدیم که گفت باید مدیر اجازه بده الینا گفت تو برو باهاش حرف بزن از تو بیشتر خوشش میاد و گفتم : نه، واقعا چرا باید خوشش بیاد ولی الینا مجبورم کرد و رفتم اجازه داد و آخرش گفتم با اجازه من رفتم و گفت : برو عزیزم!

اینو چند وقت پیش نوشتم اونجایی که گفتم طول میکشه برگرده به تنظیمات کارخونه منظورم مدیره:) قبلا خیلی دوستمون داشت یا حداقل ما اینطور فکر می‌کردیم ولی یکار خیلی بد کردیم که باهامون بد شد و واسه همین بهمون میگه اراذل و اوباش.
اینو چند وقت پیش نوشتم اونجایی که گفتم طول میکشه برگرده به تنظیمات کارخونه منظورم مدیره:) قبلا خیلی دوستمون داشت یا حداقل ما اینطور فکر می‌کردیم ولی یکار خیلی بد کردیم که باهامون بد شد و واسه همین بهمون میگه اراذل و اوباش.


و منی که بزور خودم رو کنترل کردم از خوشحالی جیغ نزنم که بهم گفت عزیزم با کلی ذوق برای الینا تعریفش کردم اونم گفت خوب معاون برا من قلب فرستاده گفتم : تو معاون رو با اون مقایسه میکنی چجوری واقعااا! رفتیم مؤسسه نه همه ی کلاس البته فقط ده نفر توی راه همه تو یه ردیف ایستاده بودیم و حسابی جاده رو اشغال کرده بودیم و مشاور چقدر حرص خورد! رسیدیم مؤسسه و من با ذوق دویدم طرف کتابخونه و کلی کتاب برداشتم البته بعدش که فهمیدم وقت خیلی کمی برای برگردوندن کتابا داریم بقیه رو گذاشتم و فقط پنج تا برداشتم و دیگه داره طولانی میشه پس خلاصه اش میکنم وقتی برگشتیم مدرسه مشاور برامون کیک بستنی خرید و الینای شکمویی که : خانم چرا زحمت کشیدین چرا کیم نخریدین؟ و بعدش مایی که منفجر شدیم از پرویی بیش از حدش دادشون به من که بین بچه ها تقسیم کنم،جلدشونم بچه ها میخواستن بندازن زمین که من پلاستیک رو گرفتم جلوشون?نزاشتم!!