فرهنگی هنری لیاشار
رمان سرنوشت من بعد از پدر
بریده ای از رمان سرنوشت من بعد از پدر:

استکان چای را دردستش گرفت و داخل حیاط شد. برفی سفید از آسمان پاک می بارید. باخودش فکر کرد در میان تمام نعمت های خدا برف تنها نعمتی است که رنگی به رخسارش ندارد. نه عطری نه بویی و نه مثل باران صدای شرشر دارای شکوهی!.برف بی ریا بدون اینکه بخواهد مثل بعضی ها رنگ عوض کند صادق است و یک رنگ عاری از هرگونه رنگی،آمدنش بدون صداست. شاید چون رنگش مانند ابرهای درحال گذر است که حتی بالاتر از تمام کوه ها در آسمان پرواز می کنند. آنقدر منزلتش والاست که نیازی ندارد مثل باران سروصدای آمدنش را داشته باشد. آنقدر ساکت است که هر جایی ببارد هم سکوت بیشتری گوش انسان را نوازش میدهد. دردلش گفت کاش قدری مثل برق یک رنگ بودی...
بعضی داستانها، زیباییشان را در میان واژههای خاموش پنهان کردهاند؛ کافی است دل به آنها بسپاری تا جهانی را ببینی که در سکوت جاری است. شاید همان لحظه، به دنیایی قدم بگذاری که سالها در ذهن و خیالَت پرسه میزد...
اگر هنوز رمان سرنوشت من بعد از پدر را مطالعه نکردی پیشنهاد ما این است همین حالا این اثر را دریافت کنی.
مطلبی دیگر در همین موضوع
تاریخ جنایتهای سری استالین
مطلبی دیگر در همین موضوع
راز بقای ما آدمها
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
دست هیچ قصهای به من نرسید