از ایران با استواری و افتخار (ده)

یک.

ظاهرا تهران دارد هر روز کمی شلوغ‌تر از قبل می‌شود. حتی دیروز، پس از انفجارهای ظهر، مختصر ترافیکی هم شد که البته در مقایسه با ترافیک‌های قبلی شوخی بود. بعدش تراکم تلفن‌ها بود که می‌خواستند از سلامت‌مان مطمئن شوند. خودم هم به چند نفر زنگ زدم یا پیام دادم تا بدانم که در امنیت‌اند. این احوالپرسی‌های سریع و مختصر دیگر برایمان تبدیل به یک نوع آیین روزمره شده. «خوبی؟» «خوبم، نگران نباش». تاریخچۀ پیامک‌ها من با بعضی از عزیزانم، پراست از همین دو جمله. تا همین هنوز هم، گاه‌به‌گاه یادم می‌آید که از بعضی‌ها از آغاز جنگ یا از قبلتر خبر ندارم و تازه بعد از ده-دوازده روز پیام می‌دهم. دیروز برای اولین بار پس از شروع جنگ این توان را در خودم دیدم که به شکلی از ساختارمندی برگردم که مطمئنا با ساختارمندی قبل از جنگ متفاوت است. ساعات خواب و بیداری و وعده‌های غذایی مشخصی برای خودم تعیین کردم (در اوج نگرانی روزهای اول، گاهی حتی یادم می‌رفت غذا بخورم!). همچنین فهرستی از کارهای مفیدی نوشتم که خوب است انجام بشوند؛ کارهایی مثل خودمراقبتی، مطالعه، ورزش، پیگیری اخبار، نوشتن، تماس با دوستان و عزیزان و آمادگی‌های قبل از جلسات رواندرمانی. داشتن چنین فهرستی کمک می‌کند که بخشی از بار تصمیم‌گیری دربارۀ گذران زمان از دوشم برداشته شود و از سر بلاتکلیفی، خودم را با اولین گزینه -که معمولا پیگیری اخبار است- مشغول نکنم. نظم و ترتیب بیشتر، مثلا به شکل  برنامه‌ریزی برای هر ساعت روز، الان دیگر برایم ممکن نیست.  

دو.

یکی از دوستانم شیمی‌درمانی می‌شود. هفتۀ اول تجاوز اسرائیل، تمام جلسات تزریق او و بقیۀ بیماران مرکز لغو شد. این هفته با هول و ولا به تهران برگشت و به سختی نوبت گرفت. اخباری که از انفجارهای امشب می‌رسد از منزل‌شان خیلی دور نیست و من در این بیخوابی بامدادی‌ام دارم به او فکر می‌کنم که شب قبل از تزریقش باید چنین اضطراب و فشاری را تحمل کند. شیمی‌درمانی را خیلی خوب می‌شناسم؛ هم اضطراب قبلش و هم بدحالی بعدش را. پدرشوهرم شیمی‌درمانی می‌شد و برای پدر خودم هم، همواره یک گزینۀ محتمل بود. همان روزهای اول، یک بار از شوهرم پرسیدم به نظرش خوب است که پدرهایمان زنده نیستند که این روزها را ببینند؟ گفت بستگی دارد؛ اگر قرار بود در سال‌های بیماری‌شان باشند خیلی اذیت می‌شدند. اما غیر از آن، هر دو از آن جنس آدم‌هایی بودند که سریعا حاضر شوند که سهم خودشان را ادا کنند. راست می‌گوید. پدر او همان آدمی است که شغل خوش‌آتیه‌اش را رها کرد که برود بجنگد. پدر من هم همان آدمی است که وقتی در رودبار زلزله آمد، با وجود بارداری همسرش، سریع خودش را رساند و مستقر شد و گوشه‌ای از کار را دست گرفت. هر وقت که خیلی دلم می‌گیرد خاطرۀ پدرهایمان -و بقیۀ درگذشتگان- را احضار می‌کنم که قوت قلبم باشند.  

سه.

من آدم بحث کردن با دیگران برای تغییر دادن طرز فکرشان نیستم. دیروز  که ویدئوی علیرضا رجایی، این مرد شریف رنج‌کشیده، منتشر شد، استثنائا چند باری بازنشرش دادم. از بحث‌هایی که به دنبالش در یکی از گروه‌ها در گرفت، دانستم که این جنگ هر طور که بگذرد، من یکی آماج سرزنش‌ها و زخم‌زبان‌های بسیار خواهم بود. سخت است که آدم‌هایی که همیشه مرا از پشت عینک پیش‌داوری‌های خودشان دیده‌اند، حالا بهانۀ بیشتری برای بد فهمیدنم داشته باشند. قلبم می‌شکند. همزمان به خودم یادآوری می‌کنم که احترام و اعتبار و عزت و هرچه که هست، سکه‌ای است که در وطن به دست آمده و فقط هم در خاک وطن می‌ارزد. اگر حالا که وقتِ وقت است در همین بازار خرجش نکنم، مثل سکۀ دقیانوس، از رونق می‌افتد. تو شاهد باش که در قلبمان جز تو را صدا نکردیم، ایران. پاینده بمانی.  

پ.ن: خبر آتش‌بس مشروط را پس از انتشار این پست خواندم.

به تاریخ 3 تیر 1404، در خلال جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران