نسخۀ پشتیبان کانال مَد t.me/madsigns
از ایران با استواری و افتخار (شش)
یک.
امروز صبح را با خبر انفجار در شهری که عزیزانم ساکنش هستند شروع کردم. زنگ زدم و پس از احوالپرسی، به برادرم گفتم هرکاری میتواند بکند اما مراقب خودش هم باشد. این همان چیزی است که او هم این روزها به من گفته، مادر و مادرشوهرم هم گفتهاند. این همان چیزی است که این روزها در حلقۀ دوستان نزدیکم، دائم به هم گفتهایم. بین ما، بیهیچ حرف و حدیثی، این تفاهم شکل گرفته که باید برای وطن ایستاد؛ که هیچ چیز در این عالم، احساس غبن و دریغ آدمی را که میتوانسته برای وطنش بایستد و نایستاده، مرهم نمیشود. خوشحالم که در این نزدیکترین حلقه به من، با همۀ تفاوتهایی که در باورهایمان داریم -و باور کنید که تفاوتهای کمی نیست- همگی در عشقمان به وطن که سر همۀ سرمایههاست، مشترکیم. این حب وطن ریشه در هزار حلقۀ پیوند با گذشته و آینده دارد؛ این حب وطن را شعر فردوسی و تاریخ مشروطه و فولکلور زبانهای ایرانی و خاطرۀ طلوع آفتاب بر بندرعباس میسازد؛ این حب وطن را یاد شهیدان وطن میسازد و چیزی نیست که دشمن بیریشۀ ما بتواند حتی تصور کند. فرق است بین ملتی که برای سر سرمایههایش میجنگد و کسانی که برای جاهطلبی کور و نامشروعشان میجنگند و من، همان طور که این روزها مدام برای عزیزانم تکرار کردهام، باور دارم که این قضیه در سرنوشت جنگ، به اندازۀ همۀ ملاحظات نظامی موثر است.
دو.
دیروز کار ایمنسازی خانه را تمام کردیم. حالا همۀ پنجرهها چسبخوردهاند و چیزی که بتواند سقوط کند در هیچ کجای خانه نیست. ساک خروج اضطراریمان آماده است. سپس برای نهار رفتیم رستورانی که همیشه میرفتیم. در یک ردیف طولانی از رستورانها، بیشتر از دو سوم باز بودند و مشتری هم داشتند؛ هرچند کمتر از معمول. در رستوران منتخب ما، میز سلفسرویس با سالادها و پیشغذاهای مختلفش برقرار بود؛ هرچند گزینهها کمتر از معمول بودند. گشتها مدام در شهر رفتوآمد داشتند و تهران با خیابانهایش، خلوت بود، ولی خالی و تعطیل نبود. عصر هم که کمی مضطرب شده بودیم دوباره بیرون رفتیم و در محله قدم زدیم. از کافهای که پاتوق من و راضیه است قهوۀ آسیابشده خریدم. کافهچی و رفقایش نشستهبودند و دو دختر جوان هم بودند. سپس در پارک نزدیک، روی نیمکتی نشستیم و چایی که از خانه بردهبودیم نوشیدیم. زوجی کودکشان را آورده بودند که تاببازی کند؛ تابی که در روزهای عادی برایش صف میکشند حالا در انحصار این بچه بود. پسر نوجوانی دوچرخهسواری میکرد. همگی با تاریک شدن هوا به خانه برگشتند و ما هم به خانه برگشتیم. در راه، از شوهرم دربارۀ نوشتههای کانالم پرسیدم که آیا این مدت زیادی حماسی بودهاند؟ گفت اگر وقتی برای حماسه باشد، حالاست.
سه.
هنوز به اینترنت جهانی دسترسی نداریم و نوشتن در این محیط ناآشنا که مخاطبان قدیمی خودم را هم ندارم، برایم حس غریبی دارد. دلم میخواهد در اولین فرصت ممکن، دسترسی برقرار شود تا مثل روزهای اول جنگ، در فضای عمومی و جهانی، صدای مردممان باشیم. به آن آخرین پستهایی که در کانال خودم در تلگرام منتشر کردم فکر میکنم. به آن صراحتی که برای من هرگز سابقه نداشت؛ به اینکه چطور یکباره بتهای ذهنیام شکستند و برای اولین بار در زندگیام، از اینکه فلان و بهمان مخاطب چه فکری میکنند و چه قضاوتی دربارۀ نوشتهام دارند رها شدم. آن آدمهایی که تحسینشان میکردم و دلم میخواست تاییدم کنند، اگر صدایشان را برای وطن بلند نکردهاند، دیگر برای همیشه از چشم من افتادهاند و بیاعتبار شدهاند. کانون رد و تایید حالا دیگر در قلب خود من است. حب وطن آزادم کردهام و گمان نمیکنم این آزادی را دیگر هرگز کسی بتواند از من بگیرد. همچنان منتظرم که انجمن روانشناسی احضارمان کند برای مداخلات بحران. پاینده باد ایران.
به تاریخ 30 خرداد 1404، هشتمین روز از جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت بابا
مطلبی دیگر از این انتشارات
جمعگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ایران، با استواری و افتخار(هشت)