از ایران با استواری و افتخار (نُه)

یک.

دیروز روز سختی بود؛ شاید سخت‌ترین روز از زمان بازگشت‌مان به تهران. با خبر حمله به تاسیسات هسته‌ای بیدار شدیم، بی‌آنکه چیزی از چند و چونش بدانیم. خیلی زود از امنیت خودمان مطمئن شدیم و کمی دیرتر هم امیدوار شدیم که شاید ایران صدمۀ غیرقابل جبرانی نخورده است. با این حال من بقیۀ روز حال زخم‌خنجر‌خورده‌ای داشتم؛ یعنی تشویش را دقیقا مثل دردی سوزناک در کتف چپم احساس می‌کردم و بدنم انگار در آماده‌باش بود. این هم از خواص تشویش و فشار روانی است که وقتی شروع بشود ممکن است بلافاصله آرام نگیرد. در واقع بدن می‌رود در وضعیت تهدید شدگی-دفاعی و ممکن است نتواند فورا به خط پایه برگردد. این‌ها را می‌نویسم تا بگویم برای هر کسی  ممکن است پیش بیاید؛ به خصوص پس مواجهۀ نزدیک با یک حادثۀ خطرناک یا خبر بد؛ مقداری برانگیختگی و حالات اضطرابی و درگیری فکری با حادثه طبیعی و قابل انتظار است و تا سه روز اول، چندان نگران‌کننده نیست. این طور در نظر بگیرید که نرم‌افزارهای مختلف ذهن‌تان -از نرم مدیریت دفاعی تا نرم‌افزار حافظه تا سیستم معنایابی ذهن- همه با این اتفاق و حجم بزرگ اطلاعات همراه آن درگیرند و دارند سعی می‌کنند این اطلاعات را در معماری داده‌های خودشان الحاق کنند. طبیعی است که پردازش چنین رویدادی با پردازش رویدادهای روزمره فرق داشته باشد و بدن را بیشتر از روزمره‌اش درگیر کند. اما اگر علائمی مثل اضراب شدید، حالات گوش‌به‌زنگی و یکه‌خوردگی، مشکلات خواب و یادآوری‌های ناخواسته و آزاردهندۀ حادثه پس از سه روز ادامه پیدا کرد یا تشدید شد، بهتر است با متخصص سلامت روان تماس بگیرید (دربارۀ کودکان، عملا هر تغییر رفتار پایداری را پس از سه روز جدی بگیرید). در این شرایط متخصصان زیادی داوطلبانه و رایگان کار می‌کنند. به خانۀ بهداشت محله سر بزنید یا سایت انجمن روانشناسی ایران یا این فهرست را ببینید.

دو.

دیروز اینترنت جهانی برقرار بود. تصمیم گرفتم با همۀ تشویشم، پروژۀ شخصی شهدایم را پیش ببرم؛ منظورم همان توییت‌های انگلیسی است که خطاب به شهدای تجاوز اسرائیل می‌نویسم. دربارۀ هرکدام مختصری جستجو می‌کنم تا بتوانم در ذهنم، همچون قصۀ کوچکی مجسم‌شان کنم. این کار اغلب خالی از چاشنی بغض و گریه نیست. سپس چیزکی می‌نویسم شبیه واگویه‌هایی که ما ایرانی‌ها سر مزار مردگانمان می‌کنیم؛ انگار که با خود آن ازدست‌رفته حرف می‌زنیم، نه دربارۀ او. نفس این مکالمه برای من معنادار است و کمکم می‌کند به یاد بیاورم کجا ایستاده‌ام و چرا. عجیب اینکه برای اولین روز پس از شروع جنگ، توانستم حدود یک ساعت هم درس بخوانم؛ البته بدون یک ذره آرامش ذهنی. دربارۀ فرق دو نوع اصلی روانزخم چیز جدیدی خواندم و به شوهرم گفتم چه جالب که همیشه می‌توان یاد گرفت. عصر طبق معمول رفتیم در پارک محله قدم زدیم که دیروز شلوغ‌تر از هر روز دیگر بود. ده-دوازده کودک در زمین بازی بودند و به نوبت از سرسره بالا می‌رفتند. به خانم تنهایی که اولین روز پس از بازگشت‌مان در پارک خلوت سوت‌وکور دیده بودیمش لبخند زدم. زنی بود حدودا چهل ساله، با موهای خاکستری و صورتی عمیقا تنها. پیاده‌روی مثل ژلوفن به تدریج اثر کرد و هرچند اولش گام از گام برداشتن سخت بود، نیم ساعت بعد از اینکه به خانه برگشتیم خیلی آرامتر شده بودم. زنگ زدیم به دو دوستی که تازه برگشته بودند تهران و گفتند محلۀ آن‌ها خلوت‌تر از محلۀ ماست؛ برخی مغازه‌ها تعطیل‌اند و برخی هم ساعت کاری محدودی دارند.

سه.

دیروز همچنین به تمام دوراهی‌هایی فکر می‌کردم که حاکمیت می‌توانست در جهت بازگشت به مردم و قدرتمندتر کردن ما به مثابه یک ملت بپیماید. به خیل وطن‌دوستان زخم‌خوردۀ هزینه‌داده‌ای که این روزها صدای شرافتمندشان را بلند کرده‌اند فکر می‌کردم و دردمندانه تکرار میکردم: «آخر چطور توانستید این‌ها را از شمول خودی بیرون بگذارید؟» دیروز سرم در تسخیر ای کاش‌ها بود؛ ای کاش حالا که این همه صدای شجاع شریف برای ایران بلند است، حاکمیت هم قدمی به سمت پذیرش و شمول حداکثری بردارد. ای کاش از شکست انحصار صداوسیما شروع کنند و چهره‌های ملی محذوف را دعوت کنند به سخن گفتن. ای کاش شجاعت داشته باشند و شکاف‌ها را ببینند و تصدیق کنند. ای کاش آن لحن و کلماتی را که بوی انکار و نفی تکثر جامعۀ ایرانی را می‌دهد، کنار بگذارند. ای کاش به ایران، آن «کلمۀ مشترک» برگردیم، تا افسوسی نماند. دیروز همچنین سعی کردم به خودم یادآوری کنم که خیلی از خشم‌های این روزهایم از آدم‌های ساده و معمولی مثل خودم، در واقع تشویش است که صورت عوض کرده و می‌کوشد راهی به بیرون بیابد. یادم باشد که هیچ کدام از ما این روزها را نخواستیم و فقط متجاوز است که مستحق سرزنش است و کسی که با متجاوز شراکت کرده و کسی که برای متجاوز کف زده.


به تاریخ 2 تیر 1404، در خلال جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران