از ایران با استواری و افتخار (پنج)

من و این مرد عزیز و شریف که شوهر من است دیروز صبح رسیدیم تهران. قبل از شروع تجاوز دشمن رفته بودیم دیدار خانوادۀ او و دیگر نشده بود برگردیم. وقتی قصد برگشتن‌مان را به زبان آوردیم، مادرشوهرم با چشم‌های نگرانش گفت که درک می‌کند. با خودم فکر کردم این زن چقدر جنگ و چقدر بدرقه در سرنوشتنش داشته. با خودم فکر کردم ما چقدر کم این نسل را درک کرده‌ایم؛ نسلی که تنهایی جنگیدنش برای وطن، در بی‌اعتنایی و بی‌رحمی «جهان متمدن»، او را سخت و دشوار و بی‌اعتماد به عالم کرده. حالا نسل ما هم با جنگ خودش روبه‌روست و خدا می‌داند این جنگ از ما چه بسازد.


سفر ده ساعته‌مان به تهران، سفری بود از میان تونل عواطف مختلف انسانی؛ از خشم و شوق و غرور و امید تا ترس و تردید و گناه و بهت؛ هر لحظه به حالی در می‌آمدیم و با هم درباره‌اش حرف می‌زدیم. بارها و بارها دلمان خالی شد، مخصوصا که هرکسی می‌شنید انذارمان می‌داد و می‌کوشید پشیمان‌مان کند. تا اینکه به مقصد رسیدیم و دیدار چهرۀ آشنای تهران، دلمان را آرام کرد. صف بنزین مثل معمولش بود. در محله، میوه‌فروشی و خواروبارفروشی فعال و پروپیمان بودند. نانوایی و الکترونیکی باز بودند. گاهگاهی از دور صدای پدافند می‌آمد اما در مسیری که ما می‌رفتیم، خرابی چندانی نبود.

حالا در خانۀ کوچکمان هستیم که خودمان سامانش داده‌ایم. بیشتر تزئیناتش نمونه‌های گیاهشناسی است که من از گشت‌ و گذارهای آماتوری خودم جمع کرده‌ام و در شیشه‌های خالی مربا نگه می‌دارم؛ مخروط سرو و سدر و توسکا، غلاف لیلکی و جوالدوزک، میوۀ خشک سرخدار. همه را دیروز جمع کردم و در جعبه‌هایی در بالکن گذاشتم. پنجره‌ها را چسب زدیم. سرویس چینی یادگاری مادرم و سرویس بلور مادربزرگ و شال عروسی مادر مادربزرگ را در صندوقچۀ بولاکی مادربزرگ گذاشتم که محکم‌ترین محفظۀ خانه است. همزمان خاطرۀ نسل‌های گذشته را احضار می‌کردم که به من قدرت بدهند تا برای آن اصلی‌ترین میراث که وطن باشد، استوار بایستم.


تا اینجا، از برگشتن‌مان راضی هستیم. کمترین چیزش همین تاثیر مثبت کوچکی بود که روی آدم‌های مختلف داشت؛ آن‌هایی که به‌شان پیام دادم و گفتم ما تهرانیم، هرکاری داشتید بگویید؛ آن‌هایی که در ساختمان‌مان ما را دیدند و تعجب کردند. خرده‌کارهای باقی‌مانده را که انجام بدهیم، به این فکر می‌کنیم که حالا که برگشته‌ایم چه کارهایی باید بکنیم. ترجیح‌مان این است که هرکدام در حوزۀ تحصیلی خودمان گوشه‌ای از کار را بگیریم. انجمن روانشناسی قرار است خدمات روانشناختی در بحران ارائه بدهد، برای شهروندانی که از صحنه‌های هولناک این روزها شدیدا متاثر شده‌اند و نیاز به کمک دارند. من احتمالا می‌روم آنجا. اما تا آن وقت، هرکاری که از دو تا دست بربیاید را آماده‌ام که انجام بدهم.


خود فراخوان انجمن هم برایم دلگرمی‌ای بود، مخصوصا آنجا که پرسیده بود آیا آمادگی کمک در بحران‌های بعدی را هم داریم؟ به مخلیه‌ام خطور نمی‌کرد که روزی از تصور بحران‌های بعدی خوشحال بشوم! اما حالا معنایش این بود که در پس پشت این پیچ، آینده انتظار ما را می‌کشد. معنایش این بود که «این نیز بگذرد». و چرا نگذرد؟ مگر غزۀ مظلوم با دو ملیون جمعیت و سیصدوشصت کیلومتر مربع مساحت، بیش از ششصد روز نیست که مقاومت می‌کند؟ رابطۀ ما و دیگر ملت‌های خاورمیانه با سرزمین‌هایمان، علقۀ طبیعی و واقعی است؛ ما وطن‌مان را ندزدیده‌ایم. ملت ما غاصب و متجاوز و نسل‌کش نیست. ما در موضعی از حقانیت تاریخی و ملی و اخلاقی هستیم که دشمن در دلش می‌داند که هرگز نداشته و هرگز هم نخواهد داشت. پاینده باد ایران.


به تاریخ 29 خرداد 1404، ششمین روز از جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران