از زخم‌ها و معناها: خوانشی از سریال عروسک روسی

راستش من مقاومتی و احتیاطی در برابر تفسیر روانشناختی از ادبیات و سینما دارم. شاید چون آن نوع تفسیر روانشناختی که امروز شایع است، کمتر یک پیشنهاد خوانشی در کنار سایر خوانش‌های ممکن است و بیشتر ادعای رازگشایی از متن را دارد که نقض غرض است: بخش عمدۀ ارزش و کارکرد ادبیات و سینما در گروی رازوارگی و تاویل‌پذیری نامحدود و گریز از تفاسیر قطعی و نهایی است. با این حال آثاری هم هستند که خودشان باب گفتگوی روانشناختی را به واسطۀ اشارات متعددی که دارند باز می‌کند. اخیرا دو سریال از این دست دیده‌ام: بازماندگان (۲۰۱۴-۲۰۱۷) و عروسک روسی (۲۰۱۹-۲۰۲۲).

دربارۀ بازماندگان شاید بعدا بنویسم. و اما عروسک روسی: اولا تاسف می‌خورم که فصل سومش لغو شده چون کارگردان (که خودش بازیگر نقش اول نیز هست) نشان داده که قادر است در هر فصل یک لایه به معنای کل داستان اضافه کند و گشتالتی را که می‌پنداشتیم کامل شده، باز هم کامل‌تر کند. فصل اول روایتی از روانزخم است و جالب اینکه ماهیت روانزخم را تشریح نمی‌کند؛ بلکه در شکل روایت، عملا اجرا می‌کند. نویسنده استعارۀ ظریفی می‌سازد که فهم ما از روانزخم را حتی یک قدم فراتر می‌برد: نه تنها در ذهن فرد آسیب‌دیده، خاطرات روانزخم به شکلی تکراری و پاره‌پاره همواره در مراجعه‌اند، بلکه خود زندگی (و نه فقط یادآوری‌ها)، تحت تاثیر روانزخم، تبدیل به تجربه‌ای تکراری و درجازننده و متوقف‌شده می‌شود.

فصل دوم، کاوشی است در تاریخچۀ بین‌نسلی و نشان می‌دهد که درک کامل روانزخم یک فرد، در گروی قرار دادن آن در بافت بین‌نسلی است. روانزخم سرایت افقی و عمودی دارد؛ آزار و عذابی که یک موجود انسانی متحمل می‌شود به طرق مختلفی بر اطرافیان معاصر او و بر نسل‌های آینده او تاثیر می‌گذارد و از این رو، روانزخم یک موضوع عمیقا اجتماعی و یک بحران جمعی است. این زاویه‌ای است که به عقیدۀ من در گفتمان عمومی این حوزه تاکید کافی دریافت نکرده. خیلی از ما ممکن است رنج خودمان را با ارجاع به «تروما»یی که فکر می‌کنیم نسل گذشته بر ما تحمیل کرده، توضیح بدهیم. اما کمتر کسی از خودش می‌پرسد که نسل گذشته در معرض چه تجارب تهدیدکننده‌ای بوده است که شیوۀ بودن کنونی‌اش را شکل داده. اگر روانزخم‌دیدگی (آن طور که ادعا می‌شود) بتواند مسئولیت ما را در قبال رفتارهایمان تخفیف بدهد، همین منطق در خصوص نسل‌های پیشین هم صادق (و شاید حتی صادق‌تر) است.

نادیای عروسک روسی، پس از آنکه از حلقۀ تکرارشونده و اجباری تجربۀ خودش یک قدم پا بیرون می‌گذارد، به مواجهه با جبری از نوعی دیگر می‌رود: جبر آنچه در گذشته واقع شده و هر تلاشی برای تغییر آن در عالم مفروضات، فقط یک فضای ذهنی آشفته، سرگیجه‌وار و ناممکن خلق می‌کند: یک معناگسیختگی. در پایان او گذشتۀ تروماتیک خودش را تصدیق می‌کند؛ نه به این معنا که آن را عادلانه یا انتخاب‌کردنی می‌یابد؛ بلکه چون درک می‌کند آن گذشته بخشی از معنای حال و آینده است. فقط پس از تصدیق آن جبر است که جایی برای اختیاری کوچک، محدود، اما واقعی باز می‌شود: اختیار مولف شدن در داستانی که شاید دیگران آغازش را نوشته باشند، اما هنوز پایان نیافته.

خیلی دوست داشتم که فصل سوم این سریال ساخته می‌شد تا ببینم ذهن درخشان ناتاشا لیون با این داستان درون-بیرون-روانی که برگرفته از سرگذشت واقعی خانوادۀ خود اوست چه می‌کند؟ قدم بعدی، پس از کشف معنای همه چیز در چشم‌اندازی بزرگتر چه خواهد بود؟ شاید برگشتن به زمان حال و کندوکاو در معنای عشق و کشف اینکه چه چیزی سرنوشت دو انسان غریبه را به هم گره می‌زند؟ چون این سوالی است که تا پایان فصل دو هنوز جوابی ندارد و در امتداد خط کنونی داستان، سوال به جایی می‌تواند باشد: چرا که روانزخم و آزاردیدگی و بی‌اعتمادی ناشی از آن، یکی از موانعی است که قابلیت ما را در مبادلۀ طبیعی و آزادانۀ عشق محدود می‌کند. هنر ناتاشا لیون -یا یکی از هنرهایش- این است که همۀ این پرسش‌ها را در بافتی از شوخ‌طبعی فارغ‌بالانه و سرخوش پیش می‌برد، نه در یک فضای تاریک و دلخراش که ممکن است از نام روانزخم انتظار داشته باشیم.