جمعگی

غروب جمعه. در خانه تنها هستم. میم رفته عیادت فامیل. عملا دارم خودم را وادار به نوشتن می‌کنم تا عادتش از سرم نیفتد. هرچند هنوز نمی‌دانم این شکل از گزارش احوال که با غیر هم بتوان به اشتراک گذاشت، تا کی و کجا می‌تواند جایی در زندگی من باشد. گوشۀ چشمی دارم به هفتۀ شلوغ پیش رو. همۀ هفته‌ها شلوغ‌اند. مثل سر من که همیشه شلوغ است و فکرم که هزار رشته دارد. گاهی فکر می‌کنم دنیای بیرونی هرکسی انعکاس و اعوجاجی از دنیای درونی اوست. چه بود آن جمله‌ای که سین -اگر اشتباه نکنم- از ملاصدرا نقل کرد؟ «للنفس مملکت یتشابه بمملکت بارئها»؟ همین بود؟ هرچه که بود، وقتی شنیدم به همین تناظر درون و بیرون فکر کردم.

خیلی هم به این فکر می‌کنم که کجا بودم و حالا کجا هستم. در واقع همیشه همزمان که زیرپایم را می‌بینم یک گوشه چشمم به پشت سر است. یک ساعت پیش دم پنجره ایستاده بودم و فکر می‌کردم من واقعا سی‌وچهار ساله شده‌ام؟ مثل همیشهٔ این سال‌ها سنم برای خودم باورپذیر نیست. بعد از خودم می‌پرسم پس چندساله‌ام. این بار، به جای همیشه که می‌گفتم سیزده، چهارده، به خودم جواب دادم: بیست و هشت. حالا نمی‌دانم این یعنی شش سال از زندگی‌ام عقب مانده‌ام یا شش سال از پیری‌ام جلو زده‌ام.

اما همین که بالاخره از احساس درونی کودک بودن به احساس درونی جوان بودن رسیده‌ام قابل توجه است. نمی‌دانم به پای چه چیزی بگذارمش؟ به پای جلسات رواندرمانی خودم که اخیرا خیلی خوب پیش رفته‌اند؟ به پای جنگی که پشت سرگذاشتیم؟ به پای آن نظریه‌پردازی که اخیرا دارم می‌خوانمش و برای اولین بار احساس می‌کنم یک نفر توانسته تجربۀ بودن مرا فرموله کند؟ آیا در همین جاده و با همین دست‌فرمان بالاخره یک جایی هم قرار است با خودم به همزمانی برسم؟ آیا -مثلا، فرض کنیم- در چهل‌سالگی، قرار است بالاخره احساس چهل‌سالگی کنم؟ بعد از آن چه می‌شود؟ با خودم همزمان می‌مانم یا از زمانم جلو می‌زنم؟ چقدر زمان چیز عجیبی است.

آدم‌هایی که مرا می‌شناسند از زمانی که در من می‌گذرد و عجیب هم می‌گذرد چه می‌فهمند؟ تمام این هیاهو، این هفته‌های همیشه شلوغ، این پراکندگی همیشگی من در اقصا نقاط درون و بیرون خودم -که صاد اخیرا درباره‌اش گفت «لیبیدوی پراکنده» و من از اصطلاحش خوشم آمد- از بیرون چطور جلوه می‌کند؟ تا حدودی برای همین است که هنوز اینجا می‌نویسم. برای علامت دادن به آدم‌ها، به روزرسانی وضعیت. انگار که آن‌ها مشترک سریالی باشند که من هستم. و البته نه همۀ آدم‌ها. بیشتر آن‌هایی که مرا از زمان‌های خیلی دور یا در مکان‌های مختلفی می‌شناسند. مثلا برای خاطر سین (آن یکی سین) که مرا از راهنمایی می‌شناسد و تقریبا قدیمی‌ترین دوست برجاماندۀ من است. یا برای خاطر میم و آن یکی میم که مرا تقریبا در همۀ اشکالی که به خودم می‌گیرم دیده‌اند. به این‌هاست که احساس می‌کنم توضیح و به‌روزرسانی بدهکارم.