«شیطان و اشک‌ها»: دربارۀ برخی تجارب روانشناختی پساجنگ

آیا احساس می‌کنید که گریه‌هایتان را برای تجاوز اسرائیل کرده‌اید و تمام شده؟ من، نه. مکرر در مکرر گریه کرده‌ام ولی هنوز احساس می‌کنم اقیانوس‌هایی را در سرم حمل می‌کنم. کلاریسا استس، روان‌درمانگر پیروی یونگ می‌گوید گریۀ طولانی و بی‌وقفه و بندنیامدنی، واکنش غریزی انسان‌هاست به مواجهه مستقیم با شری که تمامیت وجودی‌شان را تهدید ‌کند. احساس می‌کنم این جنگ برای من تجربۀ مواجه شدن بی‌واسطه با تنها شکل واقعی شر، یعنی شر انسان‌ساخته بود. اعترافش افتخار ندارد، اما برایم فرقی بود بین دانستن اینکه شرارت افسارگسیخته‌ای در غزه دست‌به‌کار است و اینکه نگاه خیرۀ همان شرارت را روی خودم، زندگی‌ام، شهرم و وطنم احساس کنم. انگار که چشمم با «چشم سائورون» تلاقی کرد.

در این مدت عکس‌های شهدا را دیده‌ام و گریه کرده‌ام. ساختمان موشک‌خوردۀ خیابان گیشا را با پرچمی که بر آن آویخته‌اند دیده‌ام و گریه کرده‌ام. آن جا کافه‌قنادی بزرگی بود که اگر زودتر از موعد به محل کارم می‌رسیدم، قهوه‌ای می‌خریدم و چیزی می‌خواندم. پیش‌فروش شمارۀ جدید وزن دنیا که آن همه منتظرش بودم اعلام شد و من گریه کردم. یادم آمد که همین چیزها را می‌خواستند از ما بگیرند؛ همۀ جلوه‌های حیات جمعی سخت ‌به‌دست‌آمده‌مان را؛ همۀ آنچه عقل و ذوق و ابتکار خودآیین ایرانی، اغلب به هزینۀ مقاومت بسیار، برای جامعه‌اش فراهم ساخته. امکان زنده بودن و زندگی کردن و ساختن و مقاومت کردن را می‌خواستند از ما بگیرند.

فکر می‌کنم آنچه تجربۀ شر را از تجربۀ خشونت ناشی از تعارض جدا می‌کند، ناانسان‌سازی و قساوت برهنه‌ای است که عمل شرورانه را برای قربانی مذاکره‌ناپذیر می‌کند. «نگاه متجاوز» سوزاننده است، زیرا تمام زیبایی، کرامت و فایده‌مندی قربانی‌اش را نفی می‌کند. هیچ استدلالی بر او کارگر نمی‌افتد؛ وقتی فریاد می‌زند «بمیر»، هیچ «اما»یی را نمی‌شنود. و این قربانی را در موضعی از بی‌پناهی و بی‌دستاویزی روانی می‌برد که در تجربۀ تعارض معمولی پیش نمی‌آید. اگر خط پروپاگاندای اسرائیل دربارۀ قربانیان جنگ را دنبال کرده‌باشید، این قساوت برهنه را هم دیده‌اید. به هر حربه‌ای آویختند که بگویند انسان‌های کشته‌شده اصلا ناانسان بودند و کشتنی.

من از ایدۀ کلاریسا استس این طور برداشت می‌کنم که گریه، بازتاب بی‌پناهی قربانی در مقابل مذاکره‌ناپذیری شر است. اما او این گریه را منفعلانه نمی‌داند؛ این گریه ما را به وضعیت نوزادی‌مان باز می‌گرداند؛ جایی که هر قدر بی‌پناه بودیم، معصوم هم بودیم. این جایگاه معصومیت، آن آخرین سنگر روانشناختی است که اجازه نمی‌دهد تهدید شدنی چنین بی‌رحمانه و هولناک، یکپارچگی روانی‌مان را در هم بشکند یا متقابلا ما را به ساحت شرارت و قساوت براند. از این جایگاه معصومیت است که آدمی نیروهای روانشناختی‌اش را بسیج می‌کند برای مقاومت و دفاع. به نظر استس، آن استعارۀ بین‌فرهنگی که «اشک‌ها‌ شیطان را پس می‌زنند» از این تجربۀ مشترک انسانی آب می‌خورد. همچنین ایده‌های فمنیستی‌ای که سوگواری را شکلی از مقاومت می‌دانند، غیر از جنبۀ جمعی‌شان -یعنی ابطال روایت «ناانسان‌بودگی»- از این جنبه هم قابل توجه‌اند.