لاَنی ظلال غنائی… اُغنی

اینجا که ما هستیم پاییز رسمیت یافته. نشان به آن نشان که زباله‌های تر را دیگر نمی‌توان روی بالکن خشک کرد، چون کپک می‌زنند. و نشان به آن نشان که لباس‌های شسته‌شده اگر نیم‌روز هم در ماشین لباسشویی بمانند، بو نمی‌گیرند. می‌توانم روشن شدن سیستم گرمایش مرکزی آپارتمان را هم شاهد بگیرم، ولی فکر می‌کنم اگر از دلایل انسان‌ساخته پرهیز کنم، ادعایم قوت بیشتری خواهد داشت.

ظهرهای سه‌شنبه می‌روم دانشگاه، فقط برای اینکه دکتر عین را ببینم. وگرنه ممکن است در هیاهوی زندگی روزمره و بالا و پایین‌هایش، احساس کنم کل پروژۀ نوشتنی من خیالی بیش نیست. دوست دارم سر راه آدم‌ها را بگیرم و بپرسم آیا آن‌ها هم زیاد و ناگهانی از واقعیتی که ذهن‌شان درمی‌یابد منقطع می‌شوند؛ طوری که ناگهان به تمام آنچه پنداشته‌اند شک کنند. برای این وضعیت خودم اسمی و نظریه‌ای هم دارم که حالا نمی‌خواهم بگویم.

در جاده «شربل روحانا» گوش می‌دهم. شاید سه ماه باشد که در جاده و در تنهایی چیزی به جز شربل روحانا گوش نداده‌ام. گاهی دلم می‌خواهد قطعه‌هایی را برای کسانی بفرستم. مثلا قطعۀ «لاَنی اُغنی» از آلبوم «هنر عود خاورمیانه‌ای»، با صدای ریما خشیش: و حین خُلقنا و حین عشقنا و حین احترقنا و و حین افترقنا و حین استرقنا ردا الطفوله ... کنت اغنی. لاَنی کرهتُ بکائی ... اغنی.

خواننده دارد می‌گوید تمام زندگی‌اش را آواز خوانده است. زندگی به مثابه آواز، استعارۀ قشنگی نیست؟ یاد «پرندۀ خارزار» می‌افتم و آن افسانۀ واقعی یا ساختگی که اسم کتاب را توضیح می‌دهد: پرنده‌ای وجود دارد که برای خواندن زیباترین آوازش باید روی خار بنشیند و مجروح شود و به حال مرگ بیفتد و در نهایت هم بمیرد. با این قطعه خیلی احساس نزدیکی می‌کنم. من هم اگر «آواز می‌خوانم» بیشتر به این دلیل است که «گریه را خوش ندارم».

در نهایت قطعه را برای هیچ کس نفرستادم. «که چه بشود؟»، همیشه به همین نقطه می‌رسم و منصرف می‌شوم. از جمله دیروز با همین منطق (یا حربه؟) از پیام دادن به یک دوست سابق هم منصرف شدم؛ با اینکه می‌دانستم دارد می‌رود و شاید دیگر هیچ وقت نبینمش. با خودم فکر کردم اگر می‌توانستیم دوست بمانیم لابد مانده بودیم. «رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود». آنچه از دست رفته، از دست رفته. آوازت را بخوان.

*پ.ن: بی‌خوابی.