و غیره

صبح که بیدار شدم هنوز از اتفاقات دیروز در دانشگاه کرخت بودم؛ مثل آدمی که ضربه خورده و نمی‌داند چه به سرش آمده. مغزم، طبق دست‌فرمان همیشگی خودش می‌خواهد منصف باشد، یک طرفه به قاضی نرود، همۀ احتمالات را ببیند و اتفاقات را در چشم‌انداز بزرگتر قرار بدهد. اما صدای ضعیفی از یک کجای وجودم بلند می‌شود که با توضیحات خنثی و خوشبینانه مخالفت می‌کند و می‌گوید: «این حق من نبود» و می‌گوید: «بی‌عدالتی شده» و می‌گوید: «درست نیست». خیلی محکم از خودم خواستم که بنشینم پای پروژۀ نوشتنی هرروزه‌ام. اصلا این قدر زود بیدار شده بودم برای همین. تمام این هفته زود بیدار شده‌ام که پروژۀ نوشتنی‌ام فضایی از آن خودش داشته باشد، بدون اضطراب درس یا بقیۀ تعهدات دلهره‌آور روزانه.

با کرختی شروع کردم به نوشتن. احساس خاصی نداشتم و نوشتن – آن طور که من می‌فهممش- تماما دربارۀ نقب زدن صریح و سرراست به احساسات است. همین طور که دستم روی کاغذ و بعد روی کیبرد حرکت می‌کرد، کم کم یخم شروع به آب شدن کرد؛ مثل موش جری که در یک صحنۀ به خصوص از کارتون، تام با وجدان معذب می‌گرفتش جلوی شومینه تا زنده‌اش کند. خوابم می‌آمد اما ادامه می‌دادم. ذهنم دور شده بود و به چیزهای دیگری غیر از دیروز فکر می‌کرد و احساساتی که از پس یخ‌زدایی بیرون می‌آمدند و روی کاغذ جاری می‌شدند، همان‌هایی نبودند که به دیروز و ماجرای دانشگاه تعلق داشتند؛ چیزهای دیگری بودند از جاهای دور و نزدیک زندگی‌ام. از غم‌ها و شادی‌ها. عجیب و خوشایند بود که ذهن چه راحت می‌تواند دور بشود. عجیب و خوشایند بود که یادم بیاید زندگی تماما لحظۀ حاضر و دردهایش نیست؛ گذشته‌ای هم دارد و آینده‌ای.

از پای میز که بلند شدم، هر کدام از دو نوشته‌ای که رویشان کار می‌کنم چندبندی پیشرفت کرده بودند. دوباره به جولیا کامرون مومن شدم که اصرار در اصرار می‌گوید و می‌نویسد که خروجی واقعی نوشتن شما، ربطی به احساسی که قبلش دارید ندارد؛ گاهی در بدترین روزهایش آدم چیز خوبی روی کاغذ می‌آورد؛ گاهی هم در بهترین روزها به انسداد می‌خورد. اصل موضوع، تعهد به فرآیند نوشتن است. از پای میز بلند شدم و خوشحال بودم که به صحن دیگری از زندگی‌ام سرک کشیده‌ام که ربطی به درس و دانشگاه و هر اتفاق خوب یا بدی که آنجا می‌افتد ندارد. از ذهنم گذشت: «قدرت آدمی به درخت بودن است» و با اینکه هنوز کرخت و کمی رنجور بودم، به نظرم می‌رسید که درختم؛ که آن بخشی از من که دیروز به دیوار سخت واقعیت -یا بی‌عدالتی- برخورد کرده، فقط یکی از شاخه‌های من است. که شاخه‌های بسیار دیگری دارم که راهشان به آسمان باز است.

چند روز پیش در وبلاگی می‌خواندم که مقاومت زنانه برایش با زیستن در لحظۀ اکنون تعریف می‌شود. فکر کردم مقاومت زنانه برای من با پرشاخه بودن گره خورده؛ با در یک قاب نگنجیدن؛ با بیشتر بودن از چیزی که آدم‌ها می‌دانند و می‌فهمند. تازگی در پیشانی حساب‌های اجتماعی‌ام دربارۀ خودم نوشته‌ام «شاعر و غیره». فکر کردم مقاومت زنانه برای من در «و غیره» بودن است؛ در آن نیمرخ دیگری که در قاب نیست و اگر این نیمرخم سیلی بخورد، آن یکی را پیش می‌کشم، نه برای سیلی خوردن دوباره، برای ایستادن و چهره داشتن. تا وقتی که زمان ضمادهای تسکین‌بخش خودش را به کار بیندازد و این نیمرخ سیلی خورده هم بتواند برگردد به قاب. مقاومت زنانه برای من در چندگانه بودن است.