نسخۀ پشتیبان کانال مَد t.me/madsigns
یک گل برای باغبان باقی نمانده
برای تعطیلات عاشورا رفتیم رشت. از پیش از جنگ خانوادهام را ندیده بودم. این اولین سفر جادهای پس از آتشبس بود. قبلا نوشتهام که سفر جادهای همواره مرا به محضر ایدۀ وطن میبرد؛ به تخیل گذشته و آیندۀ وطن. در گرماگرم جنگ، در آن نیمهشبهایی که بیخواب میشدم و کابوس ویرانی ایران بر فراز سرم معلق بود، به همۀ سفرهای جادهای رفته و نرفته فکر میکردم؛ به تن پیموده و نپیمودۀ وطن. پس از همۀ آنچه از سر گذراندیم، این سفر جادهای را لازم داشتم تا به خودم یادآوری کنم که ایران هنوز و همچنان زمین و زمینۀ آرزواندیشیهای ماست؛ که هنوز میتوان به تخیل ایجابی آینده پرداخت و از آن قدرت گرفت.
شب تاسوعا رفتیم آستانۀ اشرفیه. خاطرۀ مشخصی از اینکه قبلا آنجا رفتهباشم ندارم. در محرمهای کودکی من، در زادگاه ساحلی و کوچک پدرم در شرق گیلان، آن دستههای عزاداری که دبدبه و کبکبۀ بیشتری داشتند، پس از آنکه ظهر تاسوعا و عاشورا را در شهر خودشان عزاداری میکردند، شبها را میرفتند آستانه. آنجا یک جور میعادگاه و محل نمایش بود. خاطرات متعددی دارم از اینکه میگفتند «دسته رفته آستانه»؛ یا اینکه پسربچهها میخواستند با دسته بروند آستانه و اجازه نداشتند؛ یا یک بار که پسرعموی خردسال سرکشم، بیاجازه رفته بود و ساعت چهار صبح برگشته بود!
سیمای شهری آستانه را بسیار متنوع دیدم و این برایم خیلی خوشایند بود؛ زنانی با حجاب و بیحجاب و با پوششهای متنوع آمده بودند دسته تماشا کنند. جامعۀ شهری انگار از مرحلۀ کشمکش گذشته بود و دست کم در ظاهر، به صلحی خاموش دست یافته بود. دستهها، به ویژه آنها که وارد صحن امامزاده میشدند، هنوز خیلی سنتی بودند؛ اکثرا فقط سینه میزدند و طبل و سنجی نداشتند. گاهی حتی مداح را روی شانههایشان نشانده بودند تا صدایش دورتر برود؛ یعنی بلندگو هم نداشتند. یکی دو دسته، نوحۀ گیلکی خواندند که از من اشک مبسوطی گرفت. یاد نوحۀ گیلکی به خصوصی میافتادم که در روضههای خانگی مادربزرگم خوانده میشد: «بَرَر می عباسِ جوان- بَرَر می پِئر ِ پهلوان».
چیز دیگری که احساساتیام میکرد این بود که میدانستم صحن امامزادۀ آستانه، مدفن مادربزرگ مادربزرگ من است. این را چند سال پیش از دخترخالۀ اینک مرحوم مادربزرگم شنیدم. هم او بود که نام این جدۀ بزرگ، این پنجمین حلقۀ زنجیرۀ مادری را به من گفت: سکینه. میدانستم که به خاطر بازسازیهای مکرر صحن، حالا دیگر نمیتوان محل دقیق قبر را پیدا کرد. اما همین که بر فراز استخوانهایش ایستاده باشم، احساس قدرتمندی از تاریخ و تعلق در من بیدار میکرد.
از امامزاده رفتیم به گورستان اصلی شهر، جایی که برخی از شهدای خانوادۀ صدیقی صابر را دفن کردهاند. محمدرضا صدیقی صابر، دانشمند هستهای، آنجا در کنار همسر و پسر و دو دخترش آرمیده است. پسر نوجوان را در حملات تهران کشتهاند و بقیۀ خانواده را یک هفته دیرتر، در جنایت آستانۀ اشرفیه. قلبم به درد میآمد از تصور اینکه پدر و مادر و خواهرها، در چه حال داغدیده و تسلیناپذیری بودند در هفتۀ آخر زندگیشان؛ که چه بسیار از درون سوخته بودند، پیش از آنکه موشکهای دشمن از بیرون بسوزانندشان...
دربارۀ این خانواده و بقیۀ دانشمندان هستهای و خانوادههایشان، آنچه داغ آدم را تازه میکند، دستورکار پروپاگاندای رژیم صهیونیستی است که میکوشد ترورشان را عادی و جدای از سایر کشتارهای غیرنظامی جلوه دهد؛ انگار که کشتن فیزیکدانها و شیمیدانها به خاطر آنچه برای کشورشان انجام میدهند عادی است؛ انگار -به قول جودیت باتلر- آنها «سوگواریناپذیر»اند. تعجب میکنم از ایرانیهایی که با این خط رسانهای همراه میشوند و به این فکر نمیکنند که تعمیم همین منطق، یک روزی برای توجیه کشتار هر مهندس و متخصص و برنامهنویس و پزشک و تکنیسینی که در خدمت کشورش باشد به کار خواهد رفت؛ چنانکه در غزه شد و فمنیستهای فلسطینی دربارهاش گفتهاند و نوشتهاند.
یک بار دیگر به این فکر کردم که فلسطین چقدر درس دارد که به ما بدهد. به قول آن جانهای عزیزی که دغدغهمند فلسطیناند «فلسطین ما را آزاد میکند»؛ نه به معنای عینی و مادی کلمه، بلکه به معنای اخلاقی کلمه. آدمی که جرات کند و پردۀ ضخیم و عظیم و پروپاگاندای صهیونیستی را کنار بزند و جهنم زمانۀ خودش را عریان ببیند، دیگر اخلاقا و وجدانا برای دیدن و شهادت دادن علیه هر شرارتی آزاد خواهد بود. قبلا بارها از خودم میپرسیدم اگر ما در زمانۀ بردهداری یا در زمانۀ آپارتاید یا هولوکاست زندگی میکردیم، آیا شجاعت اخلاقی مخالفت با آن را میداشتیم؟ به نظرم که پاسخ این پرسش، در نحوۀ مواجهۀ کنونی ما با قضیه فلسطین نهفته است. #ازجنگ @madsigns
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردای آتشبس
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ایران با استواری و افتخار (نُه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ایران، با استواری و افتخار (هفت)