برنامه نویس، طراح | https://matnnegar.ir
خوشحالش کن تا بفهمی چقدر برات مهمه
نمیدونم از کجا باید شروع کرد! احتمالا این متن ساختار پراکندهای داشته باشه یا حتی ممکنه اصلا ساختار نداشته باشه چون نویسندگی بلد نیستم. اما فقط دوست دارم این متن رو بنویسم.
در واقع این متن رو برای خودم نوشتم!
مقدمه
دوست دارم از اینجا شروع کنم؛ یه اعتقادی انگار بین اکثر آدما وجود داره که تا کسی/چیزی رو از دست ندن ارزششو نمیفهمن (یاد آهنگ let her go میافتم) و دیدم که آدما تصمیم میگیرن از هم دور بشن تا بفهمن چقدر همدیگهرو دوست دارن.
مثلا آقا یا خانمی فکر میکنن برای هم کم وقت میذارن و بیشتر سرگرم کار و دوستان و ... شدن پس تصمیم میگیرن برای اینکه بفهمن که هنوز اون احساس قبلیشون وجود داره یا نه مدتی از هم دور باشن.
من با این فکر مخالفم؛ آخه این چه فکر مزخرفیه؟! حالا گیریم که رفتی و دیدی «عهههه چقدر دوسش دارم»! فکر نمیکنم همین الان اگه برگردی اون رابطه مثل قبل باشه. این تصمیم سمّی به احتمال زیاد استرس رو در رابطه زیاد میکنه و اعتماد رو کم.
خوشحالش کن تا بفهمی چقدر برات مهمه!
اینجا داستان من شروع میشه. من یه برنامهنویسم، یه برنامهنویس ضعیف (شکستنفسی نمیکنم بعد از ۹ سال سابقه خودم میدونم چقدر افتضاحم)؛ که بیش از حد درگیر کارم میشم. خلاصه وقت زیادی رو تو محل کارم میگذرونم.
من معتقدم محیط کار باید صمیمی و سرگرمکننده باشه و خودم همیشه تلاش میکنم حال آدمای محیطم شاد باشه (یا لااقل قبل از این اینطور بودم). چند وقت پیش اتفاقی افتاد؛ یه چیز باحال تو لینکداین دیدم و تصمیم گرفتم که همونو تو شرکت اجرا کنم چون مطمئن بودم کار باحالیه. کلی انرژی گذاشتم و بچهها هم واقعا خوشحال شدن. شب که برگشتم خونه دیدم مادرم درگیر نخ کردن زیگزالشه. گفتم بذار درستش کنم و درست کردم. یه جمله گفت با یه لبخند؛ «مرسی،خدا حفظت کنه».
بووووووووووووووووووووم. من اونروز تلاش کردم ۵۰ نفر رو خوشحال کنم و آخر روز ۱ نفر. ۵۰ نفر با صرف کلی انرژی و یک نفر با یک زیگزال نخ کردن ساده! اما فقط با خوشحال شدن مادرم بود که حس کردم که من رستمم و باید یه شاهنامه راجعبهش بنویسن. چقدددددددددر انرژی گرفتم!
چطور ممکنه وزن خوشحال کردن یک نفر از هزار نفر بیشتر باشه؟! جوابش سادهست؛ اهمیت!
ممکنه بگی که تو چه ابلهی هستی که نمیفهمی خانواده از همهچیز مهمتره! راستش بصورت نظری میدونستم اما از اونجایی که تو اینجور چیزا کند ذهنم با تمام وجود لمسش نکرده بودم.
چند تا نکته فهمیدم؛
- اهمیت آدما برای من یکسان نیست.
- مهربانی من نیاز به پاسخ متقابل داره چون من یک انسان کامل نیستم.
- قرار نیست با همه به یک اندازه مهربان باشم.
و
- برای اینکه بفهمم کسی رو چقدر دوست دارم میتونم خوشحالش کنم.
خلاصه که
اهمیت آدما برای من یکسان نیست، در واقع برای هیچکس یکسان نیست. البته که هیچکس کامل نیست و نیاز داره مهربانیش پاسخ داده بشه. پس قرار نیست با همه به یک اندازه مهربان باشیم. بر اساس اهمیت آدما میشه براشون وقت گذاشت و برای خوشحالیشون تلاش کرد چون حس و انرژی که از اونها میگیریم یکسان نیست. البته منظورم این نیست که قراره آدم نامهربونی باشیم. نه منظورم اینه که اگه بخوایم انسان همواره مهربانی باشیم باید بدونیم کجا چقدر انرژی براش صرف کنیم که میزان انرژی و حال خوبمون رو شارژ نگه داریم.
بخاطر همینه که دوست دارم گوشی پدرم هزار بار خراب شه تا هزار بار درستش کنم.
بخاطر همینه که اگه داداشم بگه بریم سفر بدون فکر کردن میگم بریم و اگه ببینم سایتهای فروش بلیط، بلیط ندارن تلاش نمیکنم که به هر طریقی برگردم سرکارم.
بخاطر همینه که این متنرو برای خودم نوشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قِسمِ سوّم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کامیکازه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساکن مترو