برشی بی‌پایان از پایان یک داستان

می‌دانستم روزی تو را با کسی خواهم دید.

اما در تصوراتم هرگز صورتی برایش در نظر نمی‌گرفتم.

شاید برای خودم هنوز فرصتی قائل بودم‌.


امروز تو را دیدم ،

دست در دست یک مرد.

من نبودم.

من پیراهن صورتی نمی‌پوشم. ریش بلند ندارم و عینکی نیستم.

ساعت‌ها گیج بودم.

امیدوار بودم که خواب باشم.

قطره‌های اشک را که بر صورتم حس کردم؛

مطمئن شدم خواب نیستم.

شکستم،

خرد شدم،

له شدم،

نابود شدم.


ناگهان خودم را در خلوت دو نفره‌تان یافتم.

مخفیانه؛

مثل یک روح سرگردان.

کسی مرا نمی‌دید اما من همه‌چیز را می‌دیدم.

نمی‌توانستم چشمانم را ببندم یا گوش‌هایم را بگیرم.

محکوم بودم به دیدن،

شنیدن و

زجر کشیدن.


چنگ‌های او در امواج موهای تو غوطه‌ور می‌شد

و من در یک دریای طوفانی غرق می‌شدم.

صدها کیلومتر در تاریک‌ترین اعماق اقیانوس‌ فرو می‌رفتم‌‌.

خفه می‌شدم اما برای چند لحظه از نعمت ندیدن لذت می‌بردم.

چند روز بعد لاشه‌ام را کنار جسد چند نهنگ در یک ساحل پیدا می‌کردم و خودم را دفن می‌کردم‌.

زیاد طول نمی‌کشید تا احیا می‌شدم.


تو در آغوشی گرم و من در دل کوهستانی سرد.

صدای خنده‌های بلندت می‌پیچید

و ناگهان بهمن به سمتم سرازیر می‌شد.

زیر صدها تن برف حبس می‌شدم،

کمک می‌خواستم،

فریاد می‌زدم،

یخ می‌زدم

و می‌مردم.


به امید لحظه‌ای آرامش
که آن بی‌انصاف در این جنگ نابرابر با بوسه‌ای به استقبال پیشانی تو می‌رفت

و من از شدت ناراحتی به تاریک‌ترین بخش‌های سرم پناه می‌بردم.

سال‌ها غرق سکوت می‌شدم.

به مرور یک تومور می‌شدم در مغزم،

خودم را نابود می‌کردم،

می‌مردم

و زنده می‌شدم

و باز خود را در خلوت دو نفره‌تان پیدا می‌کردم.