برنامه نویس، طراح | https://matnnegar.ir
متولدِ متعلق به ایران
سلام کرد. شناختمش. تو یه دبیرستان بودیم. دوست نبودیم اما همو میشناختیم.
سوار تاکسی شدیم. از رشته تحصیلی و کارم پرسید.
و یک سوال بد! خیلی بد!
"مهاجرت نمیکنی؟!"
عصبی شدم ولی نزدم تو دهنش.
فقط گفتم؛ نه!
پرسید؛ چرا؟
سکوت کردم.
به واژه " مهاجرت " فکر کردم.
وقتی راجعبه پرندهها باشه "مهاجرت" برام جذابه.
اما درباره خودم. حتی از آوای این واژه متنفرم.
از همه مترادفهاش و همخانوادههاش هم بدم میاد.
عاشق پروازم. اما پرنده نیستم. من انسانم. "تعلق" دارم. هویت دارم و از همه مهمتر ملیت دارم.
پی دون و آب راه نمیفتم هرجایی برم.
نون خشک خونه خودمونو ترجیح میدم به کباب غریبهها.
هرازگاهی حواسمو پرت میکرد. داشت از شرایط بینظیر کشورهای دیگه میگفت و دوستانی که رفتن و ...
اما من خوشحال از اینکه نقطه مقابل "مهاجرت" رو پیدا کردم؛ "تعلق".
به این فکر کردم که چرا ایران رو دوست دارم. میلیونها دلیل. سعی کردم یه دلیل پیدا کنم برای دوست نداشتن.
اینجا رو دوست دارم. جزو داراییهامه. جزو داراییهاشم. افتخار میکنم به ترک بودنم. کیف میکنم وقتی تو خیابوناش قدم میزنم. ذوق میکنم از شنیدن لهجه اصفهانی.
دیگه صداشو نمیشنوم. قلبم شروع کرده به تپیدن و هوای داخل تاکسی کمه برای این همه عشق. شیشه رو میدم پایین تا نفس بکشم.
عاشق ایرانم. بابتش از هیچکس شرمنده نیستم.
گوشم بدهکار روشنفکرنماها نیست. من برای همه دشمنات مرگ میخوام که دشمنای تو همیشه اهریمنان.
وچقدر احمقن اونایی که غروب تو رو به هم وعده میدن. انگار خبر ندارن از روزی که بارگاه خورشید شد قلب خراسانی تو، غروبتو ماه و ستارهها هم نخواهند دید.
برای خودت و مردمت بهترین روزها رو آرزو میکنم.
و برای خودم روزی که در آغوشت خوابم بگیره و پتوی سه رنگتو بکشی رو تنم.
وای که چقدر اسمتو دوست دارم "ایرانِ" من.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابلیوین
مطلبی دیگر از این انتشارات
برشی بیپایان از پایان یک داستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل