برنامه نویس، طراح | https://matnnegar.ir
آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل
اگه تا ته این متنو بخونی؛ احتمالا میپرسی این مزخرفات رو چرا نوشتم؟ راستش آدما برای تحمل ناراحتی کارهای مختلفی میکنن؛ مثلا سیگار میکشن، گریه یا پرخاش میکنن یا کلی کار دیگه.
من قدم میزنم و آهنگ گوش میکنم. اما نه اونقدر آهنگ خوب تو دنیا هست و نه زانوهام میتونن نیاز چند کیلیومتری قلبم رو برطرف کنن.
اینجاست که شروع میکنم به نوشتن.
نوشتن بیضررترین کار دنیاست و خوبیش اینه که اگه خوشت نیاد میتونی این صفحه رو ببندی، یا با استناد به غلط املایی بخش قبلی حس کنی با یه متن ضعیف طرفی و ادامه ندی.
به هر حال این متن منه؛
الآن
چشمامو باز کردم. در مقابل آینه شکستهی اتاقم ایستادهم. تصویر روبروم یک دریاست و یک نفر که داره بهم نزدیک میشه.
آخرین باری که دیدمش مقابل همین آینه ایستاده بودم، اون از دریا برگشته بود و تنش خیس بود و من با تمام وجود در آغوش گرفتمش. یه جوری همدیگه رو فشار میدادیم که احساس میکردم داریم تو آغوش هم حل میشیم.
فکرشم نمیکردم دوباره بخواد به دریا برگرده!
سر تا پاش خیسه. عصبیه! طرز نگاهش تغییر کرده.
مشخصه که ناراحتش کردم. شاید بخاطر تماس یک ساعت قبلمه.
یه چیزی تو دستشه
باورم نمیشه
یه کُلت!
یک ساعت قبل
تلفن رو برداشتم و تماس گرفتم؛ یک یک صفر.
اخیرا متوجه چیزهای عجیبی شدم. احساس میکنم یکی تعقیبم میکنه!
بوق اول...
آینهی اتاقم امروز صبح بیدلیل شکست.
بوق دوم...
یه سری ردپای خیس تو اتاقم میبینم.
بوق سوم...
میخوام خودمو فریب بدم. به خودم میگم مگه بود و نبود تو چه فرقی به حال کسی میکنه؟!
- «پلیس ۱۱۰، بفرمایید؟»
+ «سلام. من احساس میکنم. یکی میخواد منو بکشه.»
- «چند وقته این حس رو دارید؟»
+ «حدودا سی ساله»
- «درست شنیدم؟ سی سال؟!»
+ «بله!»
- «به کسی مشکوک هستید؟»
+ «به خودم!»
یهو مغزم سوت کشید. از اینجا به بعد صدای اپراتور رو نمیشنیدم. انگار داشت چند تا سوال دیگه میپرسید.
تلفن رو قطع کردم.
الآن
اومد جلو،
جلو
و جلوتر.
انقدر نزدیک شده که میتونم صدای نفسهای لرزانش رو بشنوم.
اسلحه رو گذاشت روی پیشونیم.
داره یه چیزی زیر لب میگه. موتعـــ، موتعســـــ...
ترسیدم. زل زدم به چشماش؛ دو تا کاسه خون!
سر تا پاش خیسه مخصوصا صورتش. بنظرم لابهلای قطرات آب روی صورتش چند قطره اشک هم پیدا میشه!
به نظر مصمم میاد. قبل از اینکه حماقت کنه باید یه کاری کنم.
شروع کردم به حرف زدن؛ صبر کن. ما باید با هم حرف بزنیـ...
متاسفم
بووووووم.
شلیک کرد.
بیاختیار چشمهام رو بستم.
یه چیزی درست نیست. چشمهام رو باز کردم. جفتمون تو همون حالت قبلی بودیم. انتظار داشتم به عقب پرت شده باشم.
برگشتم و پشت سرم رو دیدم. عجیبه که هیچ نکته عجیبی وجود نداره. هیچ ردی از یک گلوله یا رد خون روی کتابخونهی پشت سرم نیست. دوباره برگشتم به سوی آینه.
اما اون، پیشونیش شکافته شده و خون از سرش حرکت کرده و با قطرات آب روی صورتش مخلوط شده. انگار گلوله تو مغز خودش شلیک شده.
دارم حسش میکنم؛ یه چیزی داره تو سرم حرکت میکنه. انتظار داشتم گلوله از پشت سرم خارج شده باشه اما انگار داره دور تا دور مغزمو کنکاش میکنه.
تا قبل از این فکر میکردم فراموشی یک هدیهست که ما آدما گاهی بهم تقدیم میکنیم. فکر میکردم هر اتفاق بدی رو فقط باید فراموش کرد. اما ما چطور اتفاقات رو فراموش میکنیم؟ چطوره که تو لحظات تلخ زندگی سر و کلهی همشون با هم پیدا میشه. معنی درست فراموشی چیه؟ پاک کردن گذشته یا دور نگه داشتن موقتشون؟!
بنظرم مکانیزم مغز در مواقع فراموشی شبیه آب حوضه. فراموشی فقط باعث میشه کثیفیهای حوض تهنشین بشن و دیده نشن. اما کافیه فقط یکی یه تکونی به آب حوض بده...
گلولهی توی مغزم داره همین کارو میکنه. به همهی بخشهای مغزم سر میزنه و داره همهچیز رو تهنشین میکنه.
از اون سوی آینه صدای فریاد شنیدم. خون دیگه تمام صورتش رو پوشونده.
من فراموش میکردم و اون عذاب میکشید.
از فضای تنگ آینهی شکسته اتاقم عبور کردم و در ساحل بغلش کردم. دیگه دوست نداشتم چیزی رو فراموش کنم. پس هرچیزی که به یاد داشتم رو توی گوشش فریاد زدم.
ما صاحب یک جسم بودیم که میتونست مثل صدف حلزونی باشه که در هنگام ناامیدی از جهان بیرون بهش پناه بیاریم. اما بهجای اینکه پناه هم باشیم؛ فقط به هم لطمه زدیم.
من هر بار با تصمیمات اشتباه تو رو عذاب دادم و تو هر بار برای رهایی از درد، معجون فراموشیت رو به خورد من دادی.
گلوله تو مغزم ایستاد. حس میکنم حرکتش برعکس شد.
حالا دارم همهچیز رو به یاد میارم.
خون از روی صورتش داره برمیگرده به پیشونیش.
هر دومون برگشتیم به حالت قبل و در مقابل هم ایستادیم.
دوباره تفنگش رو گذاشت روی سرم.
گلوله از داخل سرم برگشت به تنفگش و شکستههای آینه از کف اتاق برگشتن سر جای قبلیشون. انگار هیچوقت نشکسته بود.
...
یک موج عظیم از اون سوی آینه داره میاد سمتم.
چشمامو بستم.
چشمامو باز کردم. در مقابل آینه اتاقم ایستادهم. هیچ اثری از شکستگی روی آینه نیست. حتی یک ترک!
تصویر آینه بازتاب اتاق خودمه.
هیچ چیز عجیبی وجود نداره. جز اینکه من سر تا پا خیسم.
تلفن زنگ خورد؛
- «پلیس ۱۱۰، سلام، شما یک ساعت قبل تماس گرفتید و گویا نگرانیای داشتید. حالتون خوبه؟ آیا نیاز به کمک دارید؟»
+ «سلام. خوبم. خیلی ممنون که پیگیری کردید»
مطلبی دیگر از این انتشارات
قِسمِ سوّم
مطلبی دیگر از این انتشارات
به چه میاندیشم؛ وقتی به تو میاندیشم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گزارش یک ترور