ابلیوین

امروز یه روز بده. روزهایی که با بی‌حالی از خواب بیدار می‌شم مزخرفن. همیشه همین بوده.

حال و حوصله صبحونه رو ندارم. فقط یه آبنبات برمی‌دارم. " اَه چه زهرماریه؟! مگه این آبنباتا هم تلخ دارن؟ "

تُفِش می‌کنم بیرون.


هزارتا کار دارم. در لپ تاپ رو باز می‌کنم. اصلا نمی‌دونم کدوم پروژه‌رو باید انجام بدم! الکی دارم موس رو رو صفحه می‌چرخونم.

اندروید استودیو رو باز می‌کنم. اصلا چیزی یادم نمیاد. من عاشق زبان کاتلین بودم، چرا نمی‌تونم یه خط بنویسم؟! حتی یه if ساده!

در لپ تاپ رو می‌بندم. امروز اصلا روز خوبی برای کدنویسی نیست.


می‌رم سراغ تلویزیون، فیلیمو رو باز می‌کنم. یه فیلم خوب؛ مردی به نام اُوه. چهل و چند دقیقه‌ست که تماشا می‌کنم اما فقط ۵ دقیقه از فیلم گذشته.

اصلا نمی‌تونم تمرکز کنم. این هفتمین، هشتمین یا شاید نهمین باره که می‌زنم از اول شروع بشه.


کتاب جدیدی که شروع کردم برمی‌دارم. ص ۱۷۳. "اگر ساده کنم از دیروز به فکر آنم که به فکر آن گوسفند بروم.".

کدوم گوسفند؟ این کتاب اصلا راجع‌به چی بود؟ کلافه شدم. دارم بالا می‌آرم. شاید چون صبحونه نخوردم.


یه لیوان چای می‌ریزم. می‌نوشم. " اَه این چه کوفتیه؟! شاشیدم تو قبر پدر رییس شرکتش ".

تلخِ تلخِ تلخ اما کم‌رنگِ کم‌رنگ! حتی قندا هم تلخن.

چندمین لیوانه آبه که می‌خورم اما تلخیش نمی‌ره. بدتر هم میشه. مگه آب هم تلخ میشه؟


دیگه باید شک کنم‌. شک می‌کنم! کسی داره باهام شوخی می‌کنه؟!

لعنت به این اخلاق. من حتی تو نوشتن هم طفره می‌رم. بهتره تعارف رو کنار بذارم. قلبم درد می‌کنه.

پووووووف، امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتم فراموشت کنم.

هنوز یک ساعت هم نگذشته!


این احساس از کجا شروع شد؟ اوایل فقط نگاهت می‌کردم. منطقی بهت فکر می‌کردم. برام تحسین‌برانگیز بودی. لذت می‌بردم از شخصیتت، نگاهت و ظاهرت. رفته رفته قلبم گرفتار شد. خودم تصمیم گرفتم که عاشق شم. به مرور بیشتر شد و مجبور شدم احساسم رو در صفحه اینستاگرامم به اشتراک بذارم. تو حتی شاید خبر نداشته باشی اما منو آروم می‌کرد.

تو رو با ماه مقایسه می‌کردم؛ کم می‌آورد. از ماه برمی‌گشتم، با گل‌ها قیاس می‌کردم پژمرده می‌شدن.


من ۲۱ ماه به تو فکر...

صبر کن. اول میخوام نظرمو راجع‌‌به عشق بگم. بنظرم همه عشق‌ها یک‌طرفه‌ن. در بهترین حالت یکی داره تظاهر به عشق می‌کنه. ارزش دوست داشتن به همین نوشته‌هاست که باقی می‌مونه وگرنه یک احساس بی‌نتیجه‌ی یک‌طرفه چه ارزشی می‌تونه داشته باشه. من از دل این عشق بی‌نتیجه به یک نتیجه رسیدم. دوست داشتن یک ویژگیه که خدا برای پر کردن بخشی از میلیاردها ثانیه زندگی در تنهایی در انسان‌‌ها تعبیه کرده و هروقت که از این تنهایی کلافه شیم سر و کله این احساس مزخرف پیدا میشه.


کجا بودم؟ آها!

من ۲۱ ماه به تو فکر کردم. دوستام بهم میگن عمرم رو تلف کردم. اما نه، پشیمون نیستم! احساسم به تو بهم انرژی داد، قدرت داد، انگیزه داد.

کلی کار نیمه تموم رو تموم کردم، کسب و کارم رو رونق دادم، دانشم رو ارتقا دادم. تصمیم گرفتم انسان بهتری باشم خیلی بهتر.

حتی به روانپزشک مراجعه کردم و از کلی استرس رها شدم.


شاید بگی منفعت طلبم. درست فکر می‌کنی؛ خودمم همچین حسی دارم. چیزی که برام سودی نداشته باشه بهش هرگز حتی فکر نمی‌کنم.

عمرم رو تلف نکردم، برعکس کلی چیز تازه کسب کردم و تازه ۲۷ ساله شدم.

واقعیت اینه که من تو رو تا ماه بالا بردم خودمم می‌تونم برگردونمت. دیگران بهم می‌گن بی احساس. ۶۰۰ روز علاقه‌ی شدید رو تو کمتر از ۶۰ دقیقه تموم کردم. من بهش می‌گم قدرت. لذت می‌برم ازش.

اشتباه نکن! این نوشته برای تخریب تو نیست؛ برای نجات منه. قبلا از دیدنت لذت می‌بردم و حالا از ندیدنت. اسمشو هرچی میذاری بذار؛ این راهکار منه برای لذت بردن از زندگیم، حق طبیعیمه!


حالا حالم خوبه. باید از تو تشکر می‌کردم برای این همه اتفاق خوب. خوشحالم، خوشحال از اینکه خوب زندگی کردم. از اینکه حتی یک عشق نافرجام برام کلی سودمند بوده. ممنونم از خودم.


باقیمونده چای رو می‌نوشم. سرد شده اما دیگه تلخ نیست. حتی نیازی به قند ندارم. امروز یه روز بی‌نظیره. لپ تاپ رو روشن می‌کنم و مشغول زبان مورد علاقه‌م کاتلین می‌شم و دوباره غرق لذت می‌شم.

یه آهنگ خوب انتخاب می‌کنم. با کدنویسی خیلی می‌چسبه.

ذهنم خالیه و قلبم به آرامی می‌تپه. غرق آرامشم.