برنامه نویس، طراح | https://matnnegar.ir
قصهی ما؛ از انتها تا ابتدا
امشب
یکی صدام زد. پسر جون رسیدیما. نمیخوای پیاده شی؟! راننده تاکسی بود. یه آقای مسن. عصبی بود. نمیدونستم چند وقت بود که رسیده بودیم که انقدر عصبانی بود. اصلا نمیدونم کی و کجا سوار این تاکسی شدم. اما نزدیک خونه بودم. تشکر کردم و پیاده شدم.
هوا سرد بود. خوشحال بودم که کوچه خلوت بود. خوشبختانه چندتا از چراغهای تیربرقهای کوچه هم خاموش بودن. احساسم شبیه فرماندهان جنگیای بود که شکست خورده برمیگردن خونه. پس هرچقدر خلوتتر و تاریکتر، رسیدن به خونه رو برام سادهتر میکرد.
باز غرق افکار تو شدم. از فردا دیگه حق نداشتم بهت فکر کنم. امشب تو کافه همه چیز رو تموم کردی. گفتی به درد هم نمیخوریم. مطابق معیارهای تو نیستم. اما از همه بدتر چک کردن مدام ساعت مچیت بود.
قبل از این دوست داشتم بیشتر بشناسمت. به هرچیزِ مربوط به تو بینهایت فکر میکردم، مخصوصا ساعت مچیت. من طرفدار ساعت بندچرمی و صفحه گردم و اینکه تو ساعت بندفلزی بپوشی برام کلی سوال ایجاد میکرد.
بعد از مدتها خودخوری و کلنجار با خودم تصمیم گرفته بودم راجعبه احساسم باهات حرف بزنم. میدونستم ممکنه اینطوری تموم شه اما فکرشم نمیکردم تحملش انقدر سخت باشه. با خودم گفتم کاش بهت هیچی نمیگفتم.
یکی صدام زد. دوستم رضا بود. سلام علیک کردیم. رفتم خونه تا اولین شب مرگم رو سپری کنم.
دیروز
یکی صدام زد. تو بودی. اسمم رو خیلی دوست ندارم، یعنی نداشتم. اما شنیدنش از زبان تو با صدای تو برام دلنشینش میکرد.
پرسیدی «خب من منتظرم بگی چی کارم داری؟» نمیدونم چی تو صداته که قادره منو از درون دچار فروپاشی کنه تا نتونم متوجه حرفات بشم.
یادم نمیاد چطور به اینجا رسیدیم؛ منتظر آسانسور بودیم یا در حال خروج از ساختمون. تیپ جدیدی پوشیده بودی که باید براش اسم انتخاب میکردم. شال سبز، مانتوی سفید، شلوار سیاه و کفش سفید. با خودم گفتم؛ هرگز فکرشو نمیکردم با این رنگها بشه همچین منظرهی زیبایی ساخت. به این نتیجه رسیدم که رنگها به تو نمیان، تو به رنگها میای. به دست چپت نگاه کردم. میدونم که با مانتوهای روشن، ساعتت رو میپوشی. حدسم درست بود.
برگشتم رو به صورتت. انگار هیچ شال یا روسریای که توان مهار حجم انبوه موهای مشکی تو رو داشته باشه هنوز دوخته نشده. موهای بلندت شبیه شاخههای در هم تنیدهی درختان بینظمیه، که در تلاشه زیبایی صورتت رو بپوشونه. زهی خیال باطل! هر نقطه از صورتت به تنهایی زیباست؛ چشمهات، ابروهات، بینیت و دهانت؛ مخصوصا هنگام خندیدن.
دوباره پرسیدی «معلومه کجایی؟ چرا نمیگی چیکارم داری؟»
اقدام کردن در تصمیمی که میتونه بدترین یا بهترین نتیجه زندگیت رو رقم بزنه، سختترین کار دنیاست.
با هزار ترس و ناامیدی، بالاخره شروع کردم به حرف زدن:
+ «شاید دارم گستاخی میکنم اما میخوام دعوتت کنم به یک کافه.»
- «ببخشید؟! میتونم دلیلش رو بپرسم.»
+ «راستش میخوام در مورد یک موضوع مهم صحبت کنم.»
دعا میکردم سوال نکنی. دوست داشتم هرچه سریعتر بگی میای یا نه.
- «خب باید موضوع رو بدونم.»
+ «اگر لطف کنی قبول کنی، تو کافه راجعبهش صحبت میکنیم. اینجا حرف زدن سخته برام.»
- «یکم عجیبه. اومممم اوکی. هفته بعد خوبه؟»
+ «اگر برات مقدوره فردا ساعت ۶ کافه سانست.»
- «چقدر عجیبی امروز!»
- «باشه»
همین کافی بود که بال دربیارم. با وجود اینکه این خوشی و امیدواری یک روز بیشتر قرار نبود دووم داشته باشه اما یک روز فرصت زنده بودن بهم میداد.
چند ماه قبل
یکی صدام زد. پدرم بود. پرسید چرا انقدر تو خودتی؟ گفتم هیچی یکم خستهم، دیشب دیر خوابیدم.
راست گفتم. دیر خوابیده بودم و نیمه شب بیدار شده بودم. چند وقتی میشد که زندگیم تغییر کرده بود. هر شب دیر میخوابیدم و زود بیدار میشدم.
مدتی بود که بهت علاقهمند شده بودم. اولش با یک احساس خوشایند شروع شد. رفته رفته احساس میکردم توجه کردن بهت حس خیلی خوبی بهم میده. چیزی بهت نگفتم. باید اول مطمئن میشدم دچار یک احساس عمیق شدم یا نه. پس به خودم فرصت دادم که راجعبهت فکر کنم.
که اشتباه کردم. به تو فکر کردن، با یک جان در بدن، کار سادهای نبود برای من.
تقریبا هر لحظه از شبانهروز و در حال انجام هر کاری به تو فکر میکردم. انگار تو همیشه و همهجا همراه من بودی.
احساسم بهت هر لحظه عمیقتر میشد. دیگه دوستت نداشتم، عاشقت هم نبودم؛ در این مسیر بیانتها، چند قدم از عشق هم جلوتر رفته بودم. بیمارت بودم و تنها تسکین تلاطم درونیم، دیدن قرص ماه تو بود.
روزهایی که فرصت دیدن تو و سلام کردن بهت رو داشتم، بهترین روزهای زندگیم بود. یادمه یه بار به یکی میگفتی؛ پاکبان محلهتون انقدر خوشبرخورد سلام میکنه که حس خوبی میگیری هر روز صبح. من با شنیدن این حرفا از مهندس بودن و مسیر شغلیم خیلی مکدر میشدم.
خودم رو از یاد برده بودم. فقط وقتهایی که اسمم رو از دهان تو میشنیدم؛ متوجه میشدم هنوز در این جهان حضور دارم. لابهلای یکی از گرههایی به موهات میزدی، دست و پای منم بسته بودی که نتونم یک لحظه ازت جدا بشم.
برام عجیب بود که چرا هنگام فکر کردن به تو هیچ غذایی رو نمیتونم هضم کنم. خوابم بهم ریخته بود، سرم درد میکرد، معده درد امونم رو بریده بود. احساس میکردم تو کمام. گاهی فقط میخواستم برگردم به زندگی.
یکی صدام زد؛ مادرم بود. گفت موهات خیلی سفید شده، خیلیهم لاغر شدی. معلومه داری چیکار میکنی؟ خوشبختانه بلدم وقتی احساست خفهم میکنه طبیعی رفتار کنم. گفتم: یکم ذهنم مشغول نسخه جدید متننگاره. نمیدونم پذیرفت یا نه! اما دیگه سوال نکرد. فقط گفت یکم به فکر خودت باش.
من با این جسم دیگه توان دوست داشتنت رو نداشتم. باید از این شرایط خلاص میشدم. پس تصمیم گرفتم درباره احساسم باهات صحبت کنم.
دیروز
یکی صدام زد. تو بودی. پرسیدی «خب من منتظرم بگی چی کارم داری؟»
زبونم بند نیومده بود. عامدانه سکوت کرده بودم. داشتم سختترین لحظه زندگیم رو تجربه میکردم. شبیه سرباز بیدفاعی بودم در خط مقدم یک نبرد سهمگین. معلوم نبود بعد از پاسخ تو به زندگی برمیگردم یا برای همیشه میمیرم.
حس و حالم شبیه جهانگردی بود که در حال تماشای زیباترین منظره دنیا، متوجه شده تمام مدارکش رو گم کرده. با وجود اینکه فکر کردن به نتیجهی این مکالمه نگرانم میکرد، تصمیم گرفتم چند لحظه بیاعتنا به هر نتیجهی ممکن، به تو؛ زیباترین منظرهی جهان نگاه کنم.
دوباره پرسیدی «معلومه کجایی؟ چرا نمیگی چیکارم داری؟»
بهت گفتم که میخوام دعوتت کنم به یک کافه. برات عجیب بود. چهرهت درهم شد اما در نهایت قبول کردی.
برگشتم خونه. فکرم مدام درگیر فردا بود. ماهها بود که غذای درست و حسابی نخورده بودم و خواب راحتی هم نداشتم. دیشب رو هم تحمل کردم.
امشب
یکی صدام زد. دوست عزیز میتونم راهنماییتون کنم؟ یکی از کارکنان هتل اپسیناسپالاس بود و میخواست منو که مقابل در ورودی ایستاده بودم، راهنمایی کنه. گفتم خیلی ممنون. منتظر کسی هستم.
یکی دو دقیقه بعد تو رسیدی. ضربان قلبم انقدر شدید شد که یک لحظه پیشمون شدم از این کار. دوست داشتم قلبم هرچه سریعتر آروم بگیره. میخواستم بدون لرزش صدا و دست بهت سلام کنم و شاخه گلی که برات گرفته بودم تقدیمت کنم که موفق نبودم. پس گل رو پنهان کردم که سر فرصت تقدیمت کنم.
وارد کافه شدیم و پشت میز گوشه کافه نشستیم. اولین بار بود که میدیدم با مانتوی سفید، ساعتت رو نپوشیدی.
دوست داشتم هیچی نگم و تا ابد در این کافه محو تماشای تو شم. گفتی «چهخبر؟ بالاخره میگی چیکارم داری؟»
نمیدونستم چطور باید احساسم رو ابراز کنم. شاخه گل رز رو گرفتم سمتت و گفتم «دوستت دارم».
شاخه گل رو گرفتی و لبخند زدی. همین کافی بود که در زمان سفر کنم و از نو متولد شم و تمام مسیر زندگیم رو از ابتدا سپری کنم تا دوباره به تو برسم و بفهمم که چقدر این مسیر رو با تمام تلخیهاش دوست دارم وقتی قرار بوده تو رو ببینم.
یکی صدام زد. یکی از کارکنان کافه بود که برای ثبت سفارش اومده بود. خیلی گرسنه بودم. پس در کنار آبمیوههامون چندتا کیک حسابی سفارش دادم که بخورم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساکن مترو
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل
مطلبی دیگر از این انتشارات
برشی بیپایان از پایان یک داستان