گزارش یک ترور

گزارش یک ترور (حاوی جملات دلخراش)
گزارش یک ترور (حاوی جملات دلخراش)

‌‌

روز حادثه؛

مقتول مرد، حدودا ۲۸ ساله، قد ۱۷۵، موی مشکی.

قتل با یک کلت کمری SIG Sauer P226 و از حرکت قطرات خون روی دیوار مشخصه چند لحظه پیش صورت گرفته. تیر از فاصله نزدیک شلیک شده و موقعیت جسد به نظر خودکشی میاد.

اما من چرا باید خودکشی کرده باشم؟ چطور می‌تونستم یک خشاب گلوله رو تو سر خودم خالی کنم؟

خیلی خوشحالم که کسی متوجه جسدم نیست و اینجا تنها در سکوت مشغول مردن خودم هستم، اما هیچی بدتر از این نیست که یهو خودتو تو موقعیتی پیدا کنی که اصلا یادت نیاد چه اتفاقی برات افتاده و چطور به اینجا رسیدی.

قسمت‌هایی از مغزم آسیب دیده و همین فکر کردن و به‌یادآوردن رو برام سخت کرده.

من خودکشی نکردم! پس کی به من شلیک کرده؟

دارم سعی می‌کنم به یاد بیارم.

در فضای تاریک یک مغز متلاشی‌شده با یک چراغ‌قوه شروع کردم به کنار هم چیدن اتفاقات، که قلبم شروع کرد به تپیدن؛

‌‌

روز اول؛

خیلی ساده شروع کردیم به حرف زدن، به ابراز علاقه.

یعنی دوست داشتن انقدر ساده‌ست؟

چقدر خوب پیش می‌ره همه چیز. من امروز خوشبختی رو لمس کردم. خجالت رو گذاشتم کنار و به خودم حق می‌دم زل بزنم به چشم‌هاش.

موهای سیاهش مثل سیاه‌چاله‌ای منو میبلعه و من معلق در این فضای بی‌نهایت، خیره می‌شم به دو سیاره چشم‌هاش و تنها صدایی که می‌شنوم صدای خنده‌های گه‌گاهشه.

روز دوم؛

حس عجیبی دارم وقتی منتظر دیدنشم. هم اشتیاق دیدنش رو دارم و هم عذاب ندیدن.

هم شیرینه هم تلخ.

بیست و چهار ساعت خیلی کمه؛ من در یک شبانه روز به هزار ساعت نیاز دارم برای با تو بودن.

چند تا چیز رو باید بدونم؛ گل، غذا و فیلم مورد علاقه‌ش.

شروع می‌کنم به جستجوی بهترین رستوران تهران. باید سنگ تموم بذارم براش.

روز سوم؛

روبروم نشسته، یک اسلحه برداشته و قلبم رو نشونه گرفته.

صدام کرد محمود جان...

و باران تیرهای سهمگین به قلب من بارید‌.

مُردم و در ۲۸ سالگی برای اولین بار متولد شدم.

اولین روز زندگیم شروع شد.

روز چهارم؛

امروز برای من فقط نشستن و نگریستن به او نبود.

با هم قدم زدیم‌.

چقدر تهران عوض شده!

درخت‌ها سرسبزترن، آب جوی‌ها زلال و همه عابرها خندان.

خیابون‌ها هم زیباترن. خیلی زیباتر از روزهای قبل.

اما کوچیک‌تر شدن‌ و کوتاه‌تر.

هنوز خیلی راه مونده بود برای رفتن؛

که خیلی زود تمام مسیرهای ما به پایان رسید.

نه به خودمون رحم کردیم نه به درخت‌های سبز خیابان؛ و در میانه‌های خیابان بهار به بن‌بست پاییز رسیدیم.

روز پنجم؛

صبح‌ها تا صبح بخیر نگه قشنگ نیستن. پیامک «صبح بخیر» رو ارسال کردم و منتظر نشستم.

راستی دو روز دیگه باید برم مسافرت. اما دیدن تو خیلی برام جذاب‌تر از تمام دیدنی‌های دنیاست.

سفرم رو لغو کردم.

جواب داد.

باز اسلحه‌شو برداشته؛ این‌بار مغزمو نشونه گرفته.

با یک جمله تمام گلوله‌های خشابش رو توی مغزم خالی کرد؛

" بیا این مسخره‌بازی رو تمومش کنیم "...

با یک جمله همه چیز رو تموم کرد. انگار اصلا وجود نداشته. انقدر تمیز این کارو کرد که جسد من، اسلحه کنار دست راستم و خون پخش شده روی دیوار پشت سرم فقط یک خودکشی بنظر میاد.

با شلیک‌های او، پاییز سرکوبگرانه به جان بهار افتاد و همراه برگ‌های زرد درختان؛

من از کهکشان گرم عشق او به کف سرد اتاقم سقوط کردم و در همین لحظه؛

غذاهای ما در رستوران‌هایی که هرگز نرفتیم شروع کرد به سرد شدن و از دهن افتاد،

سینماهایی که با هم نرفتیم به دلیل زیان مالی تعطیل شد،

و گل‌هایی که هرگز فرصت نکردم تقدیمش کنم خشکید.


چقدر فاصله بین بهترین لحظه زندگی با بدترین لحظه کوتاهه.

پزشکی اینجا نیست که بهم بگه با این همه گلوله تو مغزت نباید تکون بخوری، نباید حرف بزنی؛

ولی باید بپرسم مسخره بازی یعنی چی؟ داره شوخی می‌کنه؟ کدوم مسخره‌بازی؟

هزار تا سوال دارم، اما از یه چیزی مطمئنم تمام احساسات من براش مسخره بازیه. پس لبخند زدم و گفتم باشه.

من استاد لبخندهای مصنوعی‌ام.

روز ششم؛

شروع کردم چمدونمو جمع کردن. اَه لعنتی. یادم نبود سفر فردام رو لغو کردم.

گلوله‌های داخل مغزم امونمو بریدن. سرم درد می‌کنه.

با هر کی صحبت می‌کنم سریع دعوام می‌شه.

اعصاب هیچ‌کسو ندارم.

این تازه آتیش زیر خاکستره. فردا که دیدمش باید چه کار کنم؟

لاکپشت تازه‌‌متولدی بودم که با اشتیاق فراوان به سمت دریا رفت اما در میانه راه واژگون شد. پس به ناچار تو لاک خودم فرو رفتم و در یک اتاق دوازده متری ده‌ها کیلومتر قدم زدم.

روز هفتم؛

من الان باید سفر باشم اما هم سفرم رو از دست دادم و هم همسفر.

تصمیممو گرفتم. چاره‌ای ندارم جز فراموشی.

تصمیم گرفتم حتی نگاهش نکنم.

خیلی موفق نبودم. روسری سبزش خیلی زیباست.

شبیه پسربچه‌هایی شدم که قهر کردن. مثل بی‌شعورها رفتار می‌کنم. پشت می‌کنم بهش. هنگام حرف زدن نگاهش نمی‌کنم.

چقدر عاشق چشم‌هام بودم وقتی نگاهش می‌کردم و حالا چقدر عذاب می‌کشم که نگاهش نکنم.

روز هشتم؛

امروز بهتر بودم. نگاهش نکردم. خیلی سخته. ولی تونستم.

رو به یک دیوار سفید نشستم.

گوشه‌گیر شدم و ناراحت. اما برای فراموشی چاره‌ای جز این ندارم.

حس حلزونی رو دارم که ناامید از جهان بیرون به تنهایی درون صدف تاریکش پناه برده.

روز نهم؛

من یک جنازه‌ام که یک خشاب گلوله به مغزش شلیک شده و او با لباس سفید بر سر جنازه‌ی من.

یک جمله گفت و همه تیرهایی که به مغزم شلیک کرده بود رو از قلبم بیرون کشید.

"اون روزها خیلی قشنگ بود".

روز دهم؛

هنوز تو کمام. کدوم رو باور کنم؟ مگه اون روزها مسخره‌بازی نبود؟ حالا باید چیکار کنم؟

می‌خوام پای تصمیمم بمونم.

من چاره‌ای ندارم جز فراموشی!

سرچ‌های گوگلم این روزها خنده دارن؛

" How to stop loving someone "

" How to hate a person you loved a lot "

" How do you stay away from someone you love "

روز یازدهم؛

بلند شدم، دستامو بالا گرفتم. تسلیم!

من هیچ راه فراری از حالت نگاهش هنگام خندیدن ندارم.

بی‌دفاع‌ترین سرباز تاریخ در سهمگين‌ترین نبرد بشر.

روزها از فکرش خلاصی ندارم؛ چه برسه به شب و تنهایی درون این اتاق تاریک. با وجود اینکه شمعی پیدا نکردم اما خوشبختانه نوری که از تیر چراغ برق به اتاقم می‌تابید بهم فرصت داد که تا مثل سرداری که تمام سپاهش رو از دست داده به سوگواری بنشینم.

روز دوازدهم؛

سوال‌های بی‌جواب مثل هیولاهایی به سمتم حمله‌ور میشن و منو می‌بلعن. تیرهایی که چند روزیه ساکن مغز من شدن.

باید سوال کنم. اشکال نداره با جواب‌های تلخ له بشم.

صدام آمیخته شده به ترس، بغض و یک آرامش مصنوعی. دعوتش کردم به یک رستوران؛

گفت نه!

روز سیزدهم؛

بیزارم از خودم. چه آسون اجازه دادم بهم لطمه بزنه.

یقه خودمو گرفتم و سرمو مدام کوبیدم به دیوار.

این چه اخلاق گندیه که من دارم. چرا حتی یک‌بار مثل آدم علاقه‌مند نشدم‌؟ یک علاقه ساده.

چرا همیشه باید تا عمق عشق پیش برم؟ چرا باید خودمو تو این شرایط قرار بدم؟

خط و نشون کشیدم برای خودم. فحش دادم به خودم؛ فحش‌هایی که خبر نداشتم بلدم،

و یک روز فرصت برای فراموشی!

روز چهاردهم؛

گلوم که پر از بغض باشه توان هضم هیچ غذایی رو ندارم. دیروز نهارم نصفه موند. شام نخوردم. الان خیلی گرسنه‌ام اما نمی‌تونم صبحانه بخورم.

در جستجوی لحظه‌ای زندگی در این حیات بی‌ارزش چه مرگ‌هایی به جان می‌خریم.

از طبیعی رفتار کردن تو این شرایط بدم میاد. آخه چند روزه همه بهم میگن تغییر کردی.

سعی می‌کنم بخندم اما صدای بغضم از از لابه‌لای خنده‌های مصنوعی‌م کاملا مشخصه.

من در انتهای تمام خیابان‌های کوتاهی که با او قدم زدم ایستادم

با سر و قلبی زخمی و یک نوشته؛


این نوشته

تنها دستاورد این عشق بود

برای من!